صورت-نمی-بندد-مرا-کان-شوخ-پیمان-نشکند-خاقانی

صورت نمی‌بندد مرا کان شوخ پیمان نشکند – ۷۷

شعر صورت نمی‌بندد مرا کان شوخ پیمان نشکند خاقانی – قصیده ۷۷ در ستایش شروان شاه     صورت نمی‌بندد مرا کان شوخ پیمان نشکند کام من اندر دل شکست امید در جان نشکند   از خام کاری خوی او افغان کنم در کوی او گر شحنهٔ بدگوی او در حلقم افغان نشکند   گفتار[…]

غصه-بر-هر-دلی-که-کار-کند-خاقانی

غصه بر هر دلی که کار کند – ۷۶

شعر غصه بر هر دلی که کار کند خاقانی – قصیده ۷۶ در شکایت از زندان     غصه بر هر دلی که کار کند آب چشم آتشین نثار کند   هر که در طالعش قران افتاد سایهٔ او از او کنار کند   روزگارم وفا کند هیهات روزگار این به روزگار کند   این[…]

مرد-آن-بود-که-از-سر-دردی-قدم-زند-خاقانی

مرد آن بود که از سر دردی قدم زند – ۷۵

شعر مرد آن بود که از سر دردی قدم زند خاقانی – قصیده ۷۵ قصیده     مرد آن بود که از سر دردی قدم زند درد آن بود که بر دل مردان رقم زند   آن را مسلم است تماشا به باغ عشق کو خیمهٔ نشاط به صحرای غم زند   وز بهر آنکه[…]

امروز-مال-و-جاه-خسان-دارند-خاقانی

امروز مال و جاه خسان دارند – ۷۴

شعر امروز مال و جاه خسان دارند خاقانی – قصیده ۷۴ قصیده     امروز مال و جاه خسان دارند بازار دهر بوالهوسان دارند   در غم سرای عاریت از شادی گر هیچ هست هیچ کسان دارند   عزلت گزین ز پیش‌گه گیتی کان پیشگاه باز پسان دارند   نیکان عهد را به بدی کردن[…]

سرورانی-که-مرا-تاج-سرند-خاقانی

سرورانی که مرا تاج سرند – ۷۳

شعر سرورانی که مرا تاج سرند خاقانی – قصیده ۷۳ قصیده     سرورانی که مرا تاج سرند از سر قدر همه تاجورند   به لقا و به لقب عالم را عز اسلام و ضیاء بصرند   آدمی نفس و ملایک نفس‌اند پادشا سار و پیمبر سیرند   برتر از نقطهٔ خاک‌اند به ذات نه[…]

طره-مفشان-کز-هلالت-عید-جان-برساختند-خاقانی

طره مفشان کز هلالت عید جان برساختند – ۷۲

شعر طره مفشان کز هلالت عید جان برساختند خاقانی – قصیده ۷۲ مطلع سوم     طره مفشان کز هلالت عید جان برساختند طیره منشین کز جمالت عید لشکر ساختند   ماه نو دیدی لبت بین، رشتهٔ جانم نگر کاین سه را از بس که باریکند همبر ساختند   پیش بالایت به بالایت فرو ریزم[…]

دوش-چون-خورشید-را-مصروع-خاور-ساختند-خاقانی

دوش چون خورشید را مصروع خاور ساختند – ۷۱

شعر دوش چون خورشید را مصروع خاور ساختند خاقانی – قصیده ۷۱ مطلع دوم     دوش چون خورشید را مصروع خاور ساختند ماه نو را چون حمایل چفته پیکر ساختند   قرص خور مصروع از آن شد کز حمایل باز ماند کآن حمایل هم برای قرصهٔ خور ساختند   گوشهٔ جام شکسته سوی خاور[…]

صبح-خیزان-کز-دو-عالم-خلوتی-برساختند-خاقانی

صبح خیزان کز دو عالم خلوتی برساختند – ۷۰

شعر صبح خیزان کز دو عالم خلوتی برساختند خاقانی – قصیده ۷۰ در ستایش مظفر الدین قزل ارسلان ایلدگز     صبح خیزان کز دو عالم خلوتی برساختند مجلسی بر یاد عید از خلد خوش تر ساختند   هاتف خم خانه داد آواز کای جمع الصبوح پاسخش را آب لعل و کشتی زر ساختند  […]

دشت-موقف-را-لباس-از-جوهر-جان-دیده-اند-خاقانی

دشت موقف را لباس از جوهر جان دیده‌اند – ۶۹

شعر دشت موقف را لباس از جوهر جان دیده‌اند خاقانی – قصیده ۶۹ مطلع سوم     دشت موقف را لباس از جوهر جان دیده‌اند کوه رحمت را اساس از گوهر کان دیده‌اند   عرضگاه دشت موقف عرض جنات است از آنک مصنع او کوثر و سقاش رضوان دیده‌اند   حوت و سرطان است جای[…]

تا-خیال-کعبه-نقش-دیده-جان-دیده-اند-خاقانی

تا خیال کعبه نقش دیدهٔ جان دیده‌اند – ۶۸

شعر تا خیال کعبه نقش دیدهٔ جان دیده‌اند خاقانی – قصیده ۶۸ مطلع دوم     تا خیال کعبه نقش دیدهٔ جان دیده‌اند دیده را از شوق کعبه زمزم افشان دیده‌اند   عشق برکرده به مکه آتشی کز شرق و غرب کعبه را هر هفت کردهٔ هفت مردان دیده‌اند   هم بر آن آتش ز[…]

شب-روان-در-صبح-صادق-کعبه-جان-دیده-اند-خاقانی

شب روان در صبح صادق کعبهٔ جان دیده‌اند – ۶۷

شعر شب روان در صبح صادق کعبهٔ جان دیده‌اند خاقانی – قصیده ۶۷ این قصیدهٔ را نهزة الارواح و نزهة الاشباح گویند و در کعبهٔ معظمه انشاء کرده مطلع اول صفت عشق و مقصد صدق کند و باز شرح منازل و مناسک راه کعبه دهد از بغداد تا مکه     شب روان در صبح[…]

تا-غبار-از-چتر-شاه-اختران-افشانده-اند-خاقانی

تا غبار از چتر شاه اختران افشانده‌اند – ۶۶

شعر تا غبار از چتر شاه اختران افشانده‌اند خاقانی – قصیده ۶۶ مطلع سوم     تا غبار از چتر شاه اختران افشانده‌اند فرش سلطانیش در برتر مکان افشانده‌اند   شحنهٔ نوروز نعل نقره خنگش ساخته است هر زری کاکسیر سازان خزان افشانده‌اند   رسته چون یوسف ز چاه و دلو پیشش ابر و صبح[…]

گوئیی-کز-عشق-او-یک-شهر-جان-افشانده-اند-خاقانی

گوئیی کز عشق او یک شهر جان افشانده‌اند – ۶۵

شعر گوئیی کز عشق او یک شهر جان افشانده‌اند خاقانی – قصیده ۶۵ مطلع دوم     گوئیی کز عشق او یک شهر جان افشانده‌اند زر و سر بر عشوهٔ آن عشوه‌دان افشانده‌اند   بر امیدی کز شکر سازد لبش تسکین جان هم گلاب از دیده و هم ناردان افشانده‌اند   آسمان پل بر سر[…]

صبح-خیزان-کاستین-بر-آسمان-افشانده-اند-خاقانی

صبح خیزان کاستین بر آسمان افشانده‌اند – ۶۴

شعر صبح خیزان کاستین بر آسمان افشانده‌اند خاقانی – قصیده ۶۴ در ستایش ابو المظفر اخستان شروان شاه     صبح خیزان کاستین بر آسمان افشانده‌اند پای کوبان دست همت بر جهان افشانده‌اند   چون ز کار آب دیدند آب کار عاشقان آب می بر آتش دل هر زمان افشانده‌اند   پیش از آن کز[…]

دل-های-ما-قرارگه-درد-کرده-اند-خاقانی

دل‌ های ما قرارگه درد کرده‌ اند – ۶۳

شعر دل‌ های ما قرارگه درد کرده‌ اند خاقانی – قصیده ۶۳ قصیده     دل‌ های ما قرارگه درد کرده‌ اند دار القرار بر دل ما سرد کرده‌ اند   این صد هزار نرگسه بر سقف این حصار رخسار ما چو نرگس نو زرد کرده‌ اند   در پیش آتشی که ز سنگ قضا[…]

می-و-مشک-است-که-با-صبح-درآمیخته-اند-خاقانی

می و مشک است که با صبح برآمیخته‌اند – ۶۲

شعر می و مشک است که با صبح برآمیخته‌اند خاقانی – قصیده ۶۲ در ستایش منوچهر بن فریدون شروان شاه     می و مشک است که با صبح برآمیخته‌اند یا بهم زلف و لب یار درآمیخته‌اند   صبح چون خنده گه دوست شده است آتش سرد آتش سرد به عنبر مگر آمیخته‌اند   یا[…]

دوش-برگردون-رنگی-دگر-آمیخته-اند-خاقانی

دوش بر گردون رنگی دگر آمیخته‌اند – ۶۱

شعر دوش بر گردون رنگی دگر آمیخته‌اند خاقانی – قصیده ۶۱ تجدید مطلع     دوش بر گردون رنگی دگر آمیخته‌اند شب و انجم چو دخان با شرر آمیخته‌اند   ماه نو ابروی زال زر و شب رنگ خضاب خوش خضاب از پی ابروی زر آمیخته‌اند   نیشتر ماه نو و خون شفق و طشت[…]

به-فلک-تخته-در-ندوخته-اند-خاقانی

به فلک تخته در ندوخته‌ اند – ۶۰

شعر به فلک تخته در ندوخته‌ اند خاقانی – قصیده ۶۰ در شکایت از روزگار     به فلک تخته در ندوخته‌ اند چشم خورشید بر ندوخته‌ اند   کوه را در هوا نداشته‌ اند شمس را بر قمر ندوخته‌ اند   دیده بانان بام عالم را پرده‌ ها بر بصر ندوخته‌ اند   چرخ[…]

دردا-که-دل-نماند-و-بر-او-نام-درد-ماند-خاقانی

دردا که دل نماند و بر او نام درد ماند – ۵۹

شعر دردا که دل نماند و بر او نام درد ماند خاقانی – قصیده ۵۹ در رثاء خانوادهٔ خود     دردا که دل نماند و بر او نام درد ماند وز یار یادگار دلم یاد کرد ماند   بر شاخ عمر برق گذشت و خزان رسید یک نیمه زو سیاه و دگر نیمه زرد[…]

الصبوح-ای-دل-که-جان-خواهم-فشاند-خاقانی

الصبوح ای دل که جان خواهم فشاند – ۵۸

شعر الصبوح ای دل که جان خواهم فشاند خاقانی – قصیده ۵۸ این قصیدهٔ را در جواب امام مجد الدین سروده و به مدح شاه اخستان پایان داده است     الصبوح ای دل که جان خواهم فشاند دست هستی بر جهان خواهم فشاند   پیش مرغان سر کوی مغان دانهٔ دل رایگان خواهم فشاند[…]

بس-بس-ای-طالع-خاقانی-چند-خاقانی

بس بس ای طالع خاقانی چند – ۵۷

شعر بس بس ای طالع خاقانی چند خاقانی – قصیده ۵۷ قصیده     بس بس ای طالع خاقانی چند چند چندش به بلا داری بند   جو به جو راز دلش دانستی که به یک نان جوین شد خرسند   مدوانش که دوانیدن تو مرکب عزم وی از پای فکند   مرغ را چون[…]

لطف-ملک-العرش-به-من-سایه-برافکند-خاقانی

لطف ملک العرش به من سایه برافکند – ۵۶

شعر لطف ملک العرش به من سایه برافکند خاقانی – قصیده ۵۶ قصیده لطف ملک العرش به من سایه برافکند تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند   دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوف جان گفت له الفضل که وارستم ازین بند   چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود[…]

چه-سبب-سوی-خراسان-شدنم-نگذارند-خاقانی

چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند – ۵۵

شعر چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند خاقانی – قصیده ۵۵ وقتی او را از رفتن به خراسان منع می‌کردند مشتاقانه این قصیدهٔ را سرود     چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند عندلیبم به گلستان شدنم نگذارند   نیست بستان خراسان را چو من مرغی مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند   گنج درها[…]

جام-طرب-کش-که-صبح-کام-برآمد-خاقانی

جام طرب کش که صبح کام برآمد – ۵۴

شعر جام طرب کش که صبح کام برآمد خاقانی – قصیده ۵۴ در ستایش رکن الدین محمد بن عبد الرحمن طغان یزک     جام طرب کش که صبح کام برآمد خندهٔ صبح از دهان جام برآمد   صبح فلک بین که بر موافقت جام دم زد و بوی میش ز کام برآمد   مهرهٔ[…]

ای-دل-به-سر-مویی-آزاد-نخواهد-شد-خاقانی

ای دل به سر مویی آزاد نخواهی شد – ۵۳

شعر ای دل به سر مویی آزاد نخواهی شد خاقانی – قصیده ۵۳ قصیده     ای دل به سر مویی آزاد نخواهی شد مویی شدی اندر غم، هم شاد نخواهی شد   در عافیت آبادت از رخنه درآمد غم پس رخنه چنان گشتی کباد نخواهی شد   پولاد بسی دیدم کو آب شد از[…]

دیر-خبر-یافتی-که-یار-تو-گم-شد-خاقانی

دیر خبر یافتی که یار تو گم شد – ۵۲

شعر دیر خبر یافتی که یار تو گم شد خاقانی – قصیده ۵۲ در رثاء زوجهٔ خود     دیر خبر یافتی که یار تو گم شد جام جم از دست اختیار تو گم شد   خیز دلا شمع برکن از تف سینه آن مه نو جوی کز دیار تو گم شد   حاصل عمر[…]

خوی-فلک-بین-که-چه-ناپاک-شد-خاقانی

خوی فلک بین که چه ناپاک شد – ۵۱

شعر خوی فلک بین که چه ناپاک شد خاقانی – قصیده ۵۱ قصیده     خوی فلک بین که چه ناپاک شد طبع جهان بین که چه غمناک شد   آخر گیتی است نشانی بدانک دفتر دل‌ها ز وفا پاک شد   سینهٔ ما کورهٔ آهنگر است تا که جهان افعی ضحاک شد   گر[…]

آن-مصر-مملکت-که-تو-دیدی-خراب-شد-خاقانی

آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد – ۵۰

شعر آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد خاقانی – قصیده ۵۰ در رثاء امام محمد بن یحیی و حادثهٔ حبس سنجر در فتنهٔ غز       آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد و آن نیل مکرمت که شنیدی سراب شد   سرو سعادت از تف خذلان زگال گشت و اکنون[…]

تشنه-دل-به-آب-می-نرسد-خاقانی

تشنهٔ دل به آب می‌ نرسد – ۴۹

شعر تشنهٔ دل به آب می‌ نرسد خاقانی – قصیده ۴۹ قصیده     تشنهٔ دل به آب می‌ نرسد دیده جز بر سراب می‌ نرسد   قصهٔ درد من رسید به تو چون بخوانی جواب می‌ نرسد   روی چون آب کرده‌ ام پر چین کز تو رویم به آب می‌ نرسد   نرسم[…]

منتظری-تا-ز-روزگار-چه-خیزد-خاقانی

منتظری تا ز روزگار چه خیزد – ۴۸

شعر منتظری تا ز روزگار چه خیزد خاقانی – قصیده ۴۸ قصیده     منتظری تا ز روزگار چه خیزد عقل بخندد کز انتظار چه خیزد   جز رصدان سیه سپید نشاندن بر ره جان‌ها ز روزگار چه خیزد   بیش ز تاراج باز عمر سیه سر زین رصدان سپید کار چه خیزد   روز[…]