ما که فصلها را فراموش کرده بودیم وقتی سوار آسانسور شدیم – شعر آسانسور احمدرضا احمدی ما که فصلها را فراموش کرده بودیم وقتی سوار آسانسور شدیم همهی طبقات ساختمان برای ما مجهول بود آسانسور در هر طبقهای که توقف میکرد یک زن با گیسوان مرطوب و شرجیزده سوار آسانسور میشد در آینهی آسانسور[…]
بایگانی دسته بندی: موج نو
ما امیدی نداریم که باد شکوفههای سیب را برای ما به ارمغان بیاورد – شعر امیدهای ناممکن احمدرضا احمدی ما امیدی نداریم که باد شکوفههای سیب را برای ما به ارمغان بیاورد دانستهایم بدون شکوفههای سیب بدون حرمانهای زودرس میتوان زندگی کرد هرچه برای ما محبوب شد در یخبندان شب شکست من بر باد[…]
پرندهای که از دریا آمده بود و در پشت پنجره از سرما یخ زده بود – شعر انگوری ناب احمدرضا احمدی پرندهای که از دریا آمده بود و در پشت پنجره از سرما یخ زده بود انگوری ناب گیسوان مرطوب و خنک دخترکی از سرما مرا به تردید و شک انداخت شاید امروز صبح[…]
همهی حقیقت ناب در کنار چشمهای اسبی بود – شعر حقیقت ناب احمدرضا احمدی همهی حقیقت ناب در کنار چشمهای اسبی بود که بعد از ظهرها در کنار چمنها گم میشد ما عادت داشتیم وقتی از عشق میگفتیم غروب را در سبد میوه میگذاشتیم و پیش اسب میبردیم همهی آسمان که آب میشد اسب[…]
داریوش دولتشاهی به اتاق من آمد گفت بیا جهان را فتح کنیم احمدرضا احمدی داریوش دولتشاهی به اتاق من آمد گفت بیا جهان را فتح کنیم گفتم ایرادی ندارد بگذار بعد از ساعت اداری شب تا صبح خیابانهای تهران را طی کردیم گردو خوردیم عرض و طول جهان را حساب کردیم فردا صبح دیدیم[…]
شهادت میدهم مسافرخانهای احمدرضا احمدی شهادت میدهم مسافرخانهای که در پاریس بود بوی نم داشت اگر عشق نبود ما از سرما میمردیم دستهای شبانهی تو مرا گرم میکرد از پنجرهی مسافرخانه پاریس را میدیدم با عجله داشت بیدار میشد برای ما بیداری پاریس اهمیت نداشت چراغهای خیابان تکتک خاموش میشدند آرامش در فنجان شیر[…]
دوستی داشتم در اصفهان یک صبح بهاری احمدرضا احمدی دوستی داشتم در اصفهان یک صبح بهاری از شدت زیباییهای کاشیهای مسجد شیخ لطفا… در کوچههای اصفهان گم شد دیدارش همانقدر نایاب و کمیاب بود که من میخواستم ستارههای آسمان کرمان را به اصفهان حمل کنم میخواستم اگر روزی زندگی غیرقابل تحمل شد به کرمان[…]
آنا آخماتووا در سن هفتادوهفت سالگی – شعر آنا آخماتووا احمدرضا احمدی آنا آخماتووا در سن هفتادوهفت سالگی مرد چگونه توانست آن همه سال استالین و هوای سرد مسکو را تنفس کند شاعر شگفت و نادر در برف و یخ هم میخندد آنا آخماتووا در سرما هر روز به استقبال بهار میرفت عکسهای پیریاش[…]
شعر هنگامی که مرا در تابوت میگذارید احمدرضا احمدی هنگامی که مرا در تابوت میگذارید لطفاً کف دستم را نگاه کنید که خط عمر من تا کجا ادامه داشته است من فرصت نداشتم خطهای دستم را ببینم چهره آخماتووا در تابوت را دوست ندارم دستهای آخماتووا در عکس دیده نمیشد که ببینم با خود[…]
شعر هرگز باریدن باران را بر دریا راندیده بودم احمدرضا احمدی هرگز باریدن باران را بر دریا ندیده بودم گاهی در آینه میپرسیدم در شصتوهفت سال عمر چندبار میشود عاشق شد و چندبار میشود پردههای اتاق را عوض کرد و چندبار از دریا و از مصیبتها و تنهایی حرف زد از زندگی راضی بودم[…]
می دانستم پس از هر عاشقشدن – می دانستم احمدرضا احمدی می دانستم پس از هر عاشقشدن مرا ترک میکنند و من باز تنها فقط با یک پیرهن سفید باید در این جهان تنها بمانم شهادت به آفتاب و روشنایی دهم جهان هر روز برای من کوچکتر میشد و من از دیوارها میترسیدم مگر[…]
شعر از همه ی جهان اقاقیا می ریزد پس عطر اقاقیا کجاست احمدرضا احمدی از همهی جهان اقاقیا میریزد پس عطر اقاقیا کجاست که ما خویش را گم میکنیم به فوارههایی که از گُل سرخ میروید خیره شویم زن تا بامدادی دیگر در خواب است قصدش از این همه خواب ادامهی ما خواهد بود[…]
خوابگرد از من نشانی درختان گیلاس را میپرسد – خوابگرد احمدرضا احمدی خوابگرد از من نشانی درختان گیلاس را میپرسد بر سینه یک شکوفهی گیلاس آویخته است نشانی همهی پلهایی را که به درختان گیلاس رهسپار است به خوابگرد میدهم اما پلها را انکار میکند ایام هفته چنان خوابگرد را غارت کرده است که[…]
باشد که حافظهام را از دست بدهم – دردی عتیق احمدرضا احمدی باشد که حافظهام را از دست بدهم و از همهی پلهای در حال ریختن عبور کنم اما همچنان میخواهم ترا ببینم، ستاره و شک را گزاف شمردم، در کنار بوتههای گُل سرخ روزهای عمر را به باد و فنا و قصه سپردم.[…]
هر وقت ما را میدید میگفت – فردا جمعه بود احمدرضا احمدی هر وقت ما را میدید میگفت: سرانجام باد خواهد وزید، قایق به ساحل میرسد و ما در آینههای بار قایق صورتهایمان را خواهیم دید، به گذشته فکر میکرد و زمان حال را در یک فنجان چای خلاصه میکرد. گاهی از نردبان بالا[…]
بر این رنگارنگی گُلهای پامچال بیفزای – شعر تو در باد آشفته احمدرضا احمدی بر این رنگارنگی گُلهای پامچال بیفزای من شهادت میدهم كه گیسوان تو در باد آشفته بود خروسان سحرخیز آشفته و بال گسترده پنجرههای ما را با آواز كال نابود میكنند جویبارهایی كه از ملافههای ما عبور میكنند در یك فنجان[…]
دیروز: در صدای کبوتران پنهان شدن – شعر در صدای کبوتران احمدرضا احمدی دیروز: در صدای کبوتران پنهان شدن رنگهای غروب را در مرداب انکار کردن لحظهای که شیر در فنجان سرد شد شامی که خام بود و ما از ناچاری تناول کردیم امروز: دستانم در صدای کبوتران جوان شدند دشنه را برداشتم به[…]
باروری درختان را سجده میکنم – شعر گندم ها می سوختند احمدرضا احمدی باروری درختان را سجده میکنم که در غیبت ما از خانه میوه دادند ساعتی از غروب مانده بود که باران تند تند بارید و سپس خفه شد گرداگرد ما آتش بود و گندم گندمها میسوختند ما نمیتوانستیم در حریق یک دیگر[…]
دل پذیری اکنون از خانه رخت میبندد – شعر چای در غروب جمعه احمدرضا احمدی دل پذیری اکنون از خانه رخت میبندد، همراه با بادبادکهای کودکان ولگرد کوچه در آسمان گم میشود نیستی و حجم اندوه آنقدر در خانه شکوفه میدهند و میوه میدهند که ما را چارهای نیست که به کوچه پناه بریم[…]
از جا برخاستم در اتاق قدم زدم – شعر هنگام بازگشت احمدرضا احمدی از جا برخاستم در اتاق قدم زدم خوشحال بودم که نباید عمرم و روزهای جمعه را که سردم بود به کسی توضیح دهم شاید تو اگر پرسیده بودی به تو جواب داده بودم در همین اتاق زیستن را ادامه میدهم حتی[…]
بیا بازگردیم کولی ها در آستانه ی خانه – شعر چشمان را نگشود احمدرضا احمدی بیا بازگردیم کولیها در آستانهی خانه در انتظار من و تو هستند در روستا بودم از سحر کلام و نگاه مضطرب کولیها جامهها را ارزان میفروختم و عریان به اتاق کاه گلی باز میگشتم دخترک کولی شام را که[…]
آن وقت ما از سر سیری نان را انکار کردیم – شعر ما در زمستان احمدرضا احمدی آن وقت ما از سر سیری نان را انکار کردیم، عشق را صیقل ندادیم مرواریدها را فراموش کردیم، در زیر برگهای یائسه پنهان کردیم بهار ما را به فراموشی سپرده بود و ما ناگهان بدون مقصد به[…]
به کنار آینه میبرمت، می بوسمت – شعر نه گل بود احمدرضا احمدی به کنار آینه میبرمت، میبوسمت صبح که من برای تکهای نان از خانه به کوچه میروم تو در خواب هستی در شبهای بمباران چنان ترا بوسیدم که گمانم ابر باران شد در آن بندر مه آلود نه گُل بود – نه[…]
قدمهای من ناتوان در برف این دو و سه قدم – شعر شقایق بر گیسوان تو احمدرضا احمدی قدمهای من ناتوان در برف این دو و سه قدم را باید بروم تا به تو برسم خفته بودم که از کوچه صدایم کردی مانده بودم در خانه بمانم یا به کوچه بیایم نیستی و هستی[…]
شعر اگر بازگردی پس از این همه سال احمدرضا احمدی اگر بازگردی پس از این همه سال من چه میخواهم برای تو شرح دهم که ما چگونه در این خانه ماندیم: در زمستانها از برف خجل بودیم در تابستانها سیبها را که پژمرده میشدند به قبرستان میبردیم در پاییز در کنار برگها به یاد[…]
چرا مرا با پاییز یکسان دانستی – شعر یکسان با پاییز احمدرضا احمدی چرا مرا با پاییز یکسان دانستی هنگامی که برگها بر کف اسفالت خیابان میریخت و سپس در باد پاییزی میلرزید نام مرا با فصاحت و سادگی تلفظ کردی شبهای سرد بیرون از خانه چترهای شکسته من در باران حدیث خنیاگری من[…]
خود را حلق آویز کرد – شعر بوی کاج جنگلی احمدرضا احمدی خود را حلق آویز کرد جسدش را در دریا یافتند جسدش را باد از درخت رها کرده بود به دریا برده بود می دانستم دریا را دوست دارد یک بار در یک خیابان خلوت دستانش که بوی کاج جنگلی میداد در دستان[…]
شعر یک روز سرانجام با تو وداعی آبی میکنم احمدرضا احمدی یک روز سرانجام با تو وداعی آبی میکنم میدانم روزی از من خواهی پرسید مگر وداع هم رنگ دارد آن هم به رنگ آبی من در جواب تو فقط چشمانم را میبندم سالی که بر من و تو گذشت فقط ۳۶۵ روز نبود[…]
به یک چاقو نیاز دارم – شعر بر شاخه ها پاییز محو می شود احمدرضا احمدی به یک چاقو نیاز دارم که این سیب پاییزی را بشکافم که رؤیای درونش را آزاد کنم پرنده از هراس چاقو پَر زد و رفت از کسی نپرسیدم خوشبختی سهم چه کسی است عابران چنان گیج و گنگ[…]
تا همهی ما در پاییز – شعر پاییز پشت پنجره احمدرضا احمدی تا همهی ما در پاییز در گلهای داوودی غرق نشدیم تند پارو بزن درد میآید و میرود اما پاییز پشت پنجره استوار ایستاده است تند پارو بزن تا عمر به پایان نرسیده است به خانه برویم، سرد است چراغ راهرو را روشن[…]