خرد را عجب آید از این نبید

خرد را عجب آید از این نبید – در ذم می

شعر خرد را عجب آید از این نبید – در ذم می ملک الشعرا بهار    خرد را عجب آید از این نبید وز آنکو به نبیدش دل آرمید   می از تن بزداید توان و هوش فراوان ضرر است اندرین نبید   در آغاز، عروسی بود نکو به فرجام‌، عجوزی شود پلید   خدایی[…]

شمسهٔ ملک سخن را تا افول آمد پدید

شمسهٔ ملک سخن را تا افول آمد پدید

شعر شمسهٔ ملک سخن را تا افول آمد پدید ملک الشعرا بهار  در رثاء پدر   شمسهٔ ملک سخن را تا افول آمد پدید جامهٔ شب شد سیاه و دیده مه شد سپید   چون صبوری آسمان دیگر نبیند در زمین زان که چون او در زمانه دیدهٔ گردون ندید   ماتم او دکهٔ فضل[…]

به هوش باشکه ایران تو را پیام دهد

به هوش باشکه ایران تو را پیام دهد

شعر به هوش باشکه ایران تو را پیام دهد ملک الشعرا بهار  پیام ایران    به هوش باشکه ایران تو را پیام دهد ترا پیام به صد عز و احترام دهد   ترا چه گوید: گوید که خیر بینی اگر به کار بندی پندی که باب و مام دهد   نسیم صبح که بر سرزمین[…]

داده‌ام دل تا مرا یک بوسه آن دلبر دهد

داده‌ام دل تا مرا یک بوسه آن دلبر دهد

شعر داده‌ام دل تا مرا یک بوسه آن دلبر دهد ملک الشعرا بهار  تغزل   داده‌ام دل تا مرا یک بوسه آن دلبر دهد ور دل دیگر دهم او بوسهٔ دیگر دهد   چون مرا نبود دلی دیگر، دهم جان تا مگر بوسهٔ دیگر مرا زان لعل جان‌پرور دهد   در بهای بوسه بدهم سیم[…]

قطعه‌ای قلم پرتو بیضایی بود

قطعه‌ای قلم پرتو بیضایی بود

شعر قطعه‌ای قلم پرتو بیضایی بود ملک الشعرا بهار  نسب‌نامهٔ بهار   قطعه‌ای قلم پرتو بیضایی بود پرتو معنی و لفظش ید بیضایی بود   حب و بغض از پدران ارث به فرزند رسد مهر پرتو به من اجدادی و آبایی بود   همچنین بود ز میراث نیاکان بی‌شک آن محبت که ز من در[…]

ضمان-دار-سلامت-شد-دل-من-خاقانی

ضمان‌دار سلامت شد دل من – ۱۵۴

ضمان‌دار سلامت شد دل من خاقانی – قصیده ۱۵۴ در شکایت و عزلت و تخلص به نعت پیامبر بزرگوار     ضمان‌دار سلامت شد دل من که دار الملک عزلت ساخت مسکن   امل چون صبح کاذب گشت کم عمر چو صبح صادقم دل گشت روشن   به وحدت رستم از غرقاب وحشت به رستم[…]

ای-قبله-جان-کجات-جویم-خاقانی

ای قبلهٔ جان کجات جویم – ۱۵۳

ای قبلهٔ جان کجات جویم خاقانی – قصیده ۱۵۳ در مرثیهٔ نصرةالدین ابوالمظفر اصفهبد کیالواشیر     ای قبلهٔ جان کجات جویم جانی و به جان هوات جویم   گز زخم زنی سنانت بوسم ور خشم کنی رضات جویم   دیروز چو افتاب بودی امروز چو کیمیات جویم   دوشت همه شب چو بدر دیدم[…]

به-درد-دلم-کاشنائی-نبینم-خاقانی

به درد دلم کاشنائی نبینم – ۱۵۲

به درد دلم کاشنائی نبینم خاقانی – قصیده ۱۵۲ در شکایت از روزگار و مردم     به درد دلم کاشنائی نبینم هم از درد، دل را دوایی نبینم   چو تب خال کو تب برد درد دل را به از درد تسکین فزایی نبینم   شوم هم در انده گریزم ز انده کز انده[…]

هر-صبح-که-نو-جهان-ببینم-خاقانی

هر صبح که نو جهان ببینم – ۱۵۱

هر صبح که نو جهان ببینم خاقانی – قصیده ۱۵۱ در ستایش مظفر الدین قزل ارسلان ایلدگز     هر صبح که نو جهان ببینم از منزل جان نشان ببینم   صبح آینه‌ای شود که در وی نقش دل آسمان ببینم   پویم پی کاروان وسواس غم بدرقه هم عنان ببینم   هر بار نفس[…]

غصه-بندد-نفس-افغان-چکنم-خاقانی

غصه بندد نفس افغان چکنم؟ – ۱۵۰

غصه بندد نفس افغان چکنم؟ خاقانی- قصیده ۱۵۰ در دل‌تنگی و شکایت از روزگار و خوش‌دلی از گوشه‌گیری و قناعت     غصه بندد نفس افغان چکنم؟ لب به فریاد نفس‌ران چکنم؟   غم ز لب باج نفس می‌گیرد عمر در کار رصدبان چکنم؟   نامرادی است چو معلوم امید دست ندهد، طلب آن چکنم؟[…]

به-دل-در-خواص-بقا-می-گریزم-خاقانی

به دل در خواص بقا می‌گریزم – ۱۴۹

به دل در خواص بقا می‌گریزم خاقانی – قصیده ۱۴۹ در شکایت و عزلت   به دل در خواص بقا می‌گریزم به جان زین خراس فنا می‌گریزم   از آن چرخ چون باز بر دوخت چشمم که باز از گزند بلا می‌گریزم   چو باز ارچه سر کوچکم دل بزرگم نخواهم کله وز قبا می‌گریزم[…]

هر-صبح-پای-صبر-به-دامن-در-آورم-خاقانی

هر صبح پای صبر به دامن درآورم – ۱۴۸

هر صبح پای صبر به دامن درآورم خاقانی – قصیده ۱۴۸ هنگام حبس در عزلت و قناعت و تخلص به مدح خاتم انبیاء   هر صبح پای صبر به دامن درآورم پرگار عجز، گرد سر و تن درآورم   از عکس خون قرابهٔ پر می‌شود فلک چون جرعه ریز دیده به دامن درآورم   هر[…]

یاد باد آن عهد کم بندی به پای اندر نبود

یاد باد آن عهد کم بندی به پای اندر نبود

شعر یاد باد آن عهد کم بندی به پای اندر نبود ملک الشعرا بهار  سرگذشت شاعر    یاد باد آن عهد کم بندی به پای اندر نبود جز می اندر دست و غیر از عشقم اندر سر نبود   خوبتر از من جوانی خوش کلام و خوش‌خرام در میان شاعران شرق‌، سرتاسر نبود   درسخن‌های[…]

پانزده روز است تا جایم در این زندان بود

پانزده روز است تا جایم در این زندان بود

شعر پانزده روز است تا جایم در این زندان بود – ملک الشعرا بهار  حبسیه    پانزده روز است تا جایم در این زندان بود بند و زندان‌ کی سزاوار خردمندان بود   کار نامردان بود سرپنجه با ارباب فقر آنکه زد سرپنجه با اهل غنا، مرد آن بود   همت آن باشد که گیری[…]

به کام من بر یک چند گشت گیهان بود

به کام من بر یک چند گشت گیهان بود

شعر به کام من بر یک چند گشت گیهان بود ملک الشعرا بهار  مرگ پدر    به کام من بر یک چند گشت گیهان بود که با زمانه مرا عهد بود و پیمان بود   هزار دستان بد در سخن مرا و چو من نه در هزار چمن یک هزاردستان بود   مرا چو کان[…]

هنگام فرودین که رساند ز ما درود

هنگام فرودین که رساند ز ما درود

شعر هنگام فرودین که رساند ز ما درود ملک الشعرا بهار  سپید رود    هنگام فرودین که رساند ز ما درود بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود   کز سبزه و بنفشه و گل های رنگ رنگ گویی بهشت آمده از آسمان فرود   دربا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش جنگل کبود و[…]

رسید موکب ‌نوروز و چشم‌فتنه غنود

رسید موکب ‌نوروز و چشم‌فتنه غنود

شعر رسید موکب ‌نوروز و چشم‌فتنه غنود ملک الشعرا بهار  بهاریه    رسید موکب ‌نوروز و چشم‌فتنه غنود درود باد برین موکب خجسته‌، درود   کنون که بر شد آواز مرغ از بر مَرغ شنید باید آوای رود بر لب رود   به کتف دشت یکی جوشنی است مینارنگ به فرق کوه یکی مغفری است[…]

در محرم اهل ری خود را دگرگون می‌کنند

در محرم اهل ری خود را دگرگون می‌کنند

شعر در محرم اهل ری خود را دگرگون می‌کنند ملک الشعرا بهار  در محرم   در محرم اهل ری خود را دگرگون می‌کنند از زمین آه و فغان را زیب گردون می کنند   گاه عریان گشته با زنجیر می‌کوبند پشت گه کفن پوشیده فرق خویش پر خون می‌کنند   گاه بگشوده گریبان‌، روز تا[…]

وقت آنکه مرغ سحر نغمه سر کند

شد وقت آنکه مرغ سحر نغمه سر کند

شعر شد وقت آنکه مرغ سحر نغمه سر کند ملک الشعرا بهار  هفت شین    شد وقت آنکه مرغ سحر نغمه سر کند گل با نسیم صبح‌، سر از خواب برکند   نرگس عروس وار خمیده به طرف جوی تا خویش را درآینه هر دم نظرکند   لاله گرفته جام عقیقین به زیر ابر تا[…]

گر نظر در آینه یکره بر آن منظر کند

گر نظر در آینه یکره بر آن منظر کند

شعر گر نظر در آینه یکره بر آن منظر کند ملک الشعرا بهار  غدیر خم    گر نظر در آینه یکره بر آن منظر کند آفرین‌ها باید آن فرزند بر مادرکند   گر دگربار این‌ چنین بیرون شود آن دلربای خود یقین می‌دان که اوضاع جهان دیگرکند   کس به رخسار مه از مشک سیه[…]

صبح چون شاه فلک بر تختگه مأوی کند

صبح چون شاه فلک بر تختگه مأوی کند

شعر صبح چون شاه فلک بر تختگه مأوی کند ملک الشعرا بهار  گناه آدم و حوا   صبح چون شاه فلک بر تختگه مأوی کند حاجب مشرق حجاب نیلگون بالا کند   بهر دفع جادویی‌های شب فرعون کیش موسی صبح از بغل بیرون ید بیضا کند   خود مگر زرتشت با فّر فروغ اورمزد چارهٔ[…]

چون اختران پلاس سیه بر سر آورند

چون اختران پلاس سیه بر سر آورند

شعر چون اختران پلاس سیه بر سر آورند ملک الشعرا بهار  کیک نامه    چون اختران پلاس سیه بر سر آورند کبکان به غارت تن من لشکرآورند   دودو و سه سه ده‌تاده‌تا وبیست بیست چون اشتران که روی به آبشخورآورند   آوخ چه دردهاکه مرا در دل افکنند آوخ چه رنج‌هاکه مرا برسرآورند  […]

گلعذاران جهان بسیارند

گلعذاران جهان بسیارند – صیقل عشق

شعر گلعذاران جهان بسیارند – صیقل عشق ملک الشعرا بهار    گلعذاران جهان بسیارند لیک پیش گل رویت خارند   دل نگهدار که خوبان دل را چون گرفتند نگه می‌دارند   مده آزار دل من که بتان دل عشاق نمی‌آزارند   گر شنیدی که نکویان جهان بی‌وفایند و شقاوت کارند   مرو از راه که[…]

هر-صبح-ز-گلشن-سودا-برآورم-خاقانی

هر صبح سر ز گلشن سودا برآورم – ۱۴۷

هر صبح سر ز گلشن سودا برآورم خاقانی – قصیده ۱۴۷ در شکایت از روزگار و مدح پیغمبر بزرگوار و یاد از کعبهٔ معظمه     هر صبح سر ز گلشن سودا برآورم وز صور آه بر فلک آوا برآورم   چون طیلسان چرخ مطرا شود به صبح من رخ به آب دیده مطرا برآورم[…]

ای-باغ-حان-که-به-ز-لبت-نوبری-ندارم-خاقانی

ای باغ جان که به ز لبت نوبری ندارم – ۱۴۶

ای باغ جان که به ز لبت نوبری ندارم خاقانی – قصیده ۱۴۶ مطلع دوم     ای باغ جان که به ز لبت نوبری ندارم یاد لبت خورم می سر دیگری ندارم   طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم دل کز طوق تو برون سر در چنبری ندارم   عید منی[…]

شب چو دیوان به حصار فلکی راه زدند

شب چو دیوان به حصار فلکی راه زدند

شعر شب چو دیوان به حصار فلکی راه زدند ملک الشعرا بهار  یک شب شوم!   شب چو دیوان به حصار فلکی راه زدند اختران میخ بر این برشده درگاه زدند   راهداران فلک بر گذر راهزنان به فراخای جهان ژرف یکی چاه زدند   چرخ‌داران سپهر از مدد بارخدای آتش اندر تن اهریمن بدخواه[…]

روزم-فرو-شد-از-غم-هم-غمخواری-ندارم-خاقانی

روزم فرو شد از غم، هم غم‌خواری ندارم – ۱۴۵

روزم فرو شد از غم، هم غم‌خواری ندارم خاقانی – قصیده ۱۴۵ در شکایت از روزگار و دوستان و ستایش تهمتن پهلوان       روزم فرو شد از غم، هم غم‌خواری ندارم رازم برآمد از دل، هم دلبری ندارم   هر مجلسی و شمعی من تابشی نبینم هر منزلی و ماهی من اختری ندارم[…]

حق‌پرستان سلف‌، کاری نمایان کرده‌اند

حق‌پرستان سلف‌، کاری نمایان کرده‌اند

شعر حق‌پرستان سلف‌، کاری نمایان کرده‌اند ملک الشعرا بهار  مسجد سلیمان    حق‌پرستان سلف‌، کاری نمایان کرده‌اند معبدی بر کوهسار از سنگ بنیان کرده‌اند   بیست پله برنهاده پیش ایوانی ز سنگ زیرش انباری برای آب باران کرده‌اند   پله‌ای دیگر نهادستند از سوی دگر از پی آمد شد خاصان مگر آن کرده‌اند   اندر[…]

در-این-دامگاه-ارچه-همدم-ندارم-خاقانی

در این دامگاه ارچه همدم ندارم – ۱۴۴

در این دامگاه ارچه همدم ندارم خاقانی – قصیده ۱۴۴ در مدح امام ناصر الدین ابراهیم     در این دامگاه ارچه همدم ندارم بحمدالله از هیچ غم غم ندارم   مرا با غم از نیستی هست سری که کس را در این باب محرم ندارم   ندارم دل خلق و گر راست خواهی سر[…]

از-آن-قبل-که-سر-عالم-بقا-دارم-خاقانی

از آن قبل که سر عالم بقا دارم – ۱۴۳

از آن قبل که سر عالم بقا دارم خاقانی – قصیده ۱۴۳ در موعظه و نصیحت و تخلص به ستایش بهاء الدین سعد بن احمد       از آن قبل که سر عالم بقا دارم بدین سرای فنا سر فرو نمی‌آرم   نشاط من همه زی آشیان نه فلک است اگرچه در قفس پنج[…]