حربهٔ مردم فلاخن بود و سنگ

حربهٔ مردم فلاخن بود و سنگ

شعر حربهٔ مردم فلاخن بود و سنگ _ ملک الشعرا بهار  جنگ دیو و آدمی‌زاد   حربهٔ مردم فلاخن بود و سنگ دیو را گرزگران ابزار جنگ   چون که دیو از آدمی گشتی ستوه جانب آتش‌فشان جستی به کوه   آتش افشاندی به چنگ   شامگاهان کآدمیزاد دلیر خفتی وگشتی دل از پیکار سیر[…]

بود با اهریمنان دانش‌فزون

بود با اهریمنان دانش‌فزون _ رهنمون

شعر بود با اهریمنان دانش‌فزون _ رهنمون _ ملک الشعرا بهار    بود با اهریمنان دانش‌فزون پختن و معماری و رمی و فسون   خط و رسم وپوشش و بافندگی پای کوبی‌، می کشی‌، خوانندگی   با دگر علم و فنون چهر آنان سر بسر بی‌موی بود   نسل‌ زیبا روی ناخوش خوی بود مرد[…]

چون برامد آدمیزاد از کمین

چون برامد آدمیزاد از کمین _ زمین

شعر چون برامد آدمیزاد از کمین _ زمین _ ملک الشعرا بهار    چون برامد آدمیزاد از کمین بود در دست پریزادان‌، زمین   ملکشان ملک یمین بودکیتی زان جماعت مال مال   از محیط هند تا قطب شمال وزمراکش تا به چین   پس بنی‌الجان بر خداکافر شدند وز ره حق باره دیگر شدند[…]

گوش کن ای بلبل شیرین سخن

گوش کن ای بلبل شیرین سخن

شعر گوش کن ای بلبل شیرین سخن _ ملک الشعرا بهار  خطاب به زن   گوش کن ای بلبل شیرین سخن ای گل خوش نکهت باغ وطن   ماجرای خویشتن   روزگار باستان خویش را باستانی داستان خویش را   سر بسر بشنو ز من   این‌ حکایت‌ از کتاب و نامه نیست وین سخن‌ها[…]

ای پسر مادر خود را مازار

ای پسر مادر خود را مازار _ خاتمه

شعر ای پسر مادر خود را مازار _ خاتمه _ ملک الشعرا بهار    ای پسر مادر خود را مازار بیش از او هیچ کرا دوست مدار   تو چه دانی که چها در دل اوست او ترا تا به کجا دارد دوست   نیست از «‌عشق‌» فزون‌تر مهری آن که‌بسته است به موی و[…]

هاتفی گفت که ابرام بنه

هاتفی گفت که ابرام بنه _ بانگ هاتف

شعر هاتفی گفت که ابرام بنه _ بانگ هاتف _ ملک الشعرا بهار    هاتفی گفت که ابرام بنه مادر است این‌، دلش آزار مده   این چنین دل نبود با همه کس کاین دل مادر کان باشد و بس   گر بود هیچ دلی عرش خدا بود آن دل‌، دل مادر تنها    […]

شیرمردی ز سواران دلیر

شیرمردی ز سواران دلیر

شعر شیرمردی ز سواران دلیر _ ملک الشعرا بهار دیدار سواری ز پیر زال در بیشه   شیرمردی ز سواران دلیر که ‌بدی پیشهٔ او کشتن شیر   پدر اندر پدرش گُرد و سوار همه دهقان‌منش وشیر شکار   جعبه پر تیر و بزه کرده کمان به کمر خنجر و در مشت سنان   گام[…]

شد سوار شتر آن کهنه حریف

شد سوار شتر آن کهنه حریف

شعر شد سوار شتر آن کهنه حریف _ ملک الشعرا بهار  افکندن مادر به وادی‌السباع   شد سوار شتر آن کهنه حریف مادر خویش گرفته به ردیف   راند جمازه و آن مام نژند اندر آن وادی تاریک فکند   نان و آبی بنهادش به کنار بازگردید به نزدیک نگار   گفت ‌زالی که ‌دلت[…]

بیشه‌ای بود در آن نزدیکی

بیشه‌ای بود در آن نزدیکی

شعر بیشه‌ای بود در آن نزدیکی _ ملک الشعرا بهار   وادی‌ السباع   بیشه‌ای بود در آن نزدیکی شهره در موحشی و تاریکی   بود معروف به وادیّ سباع واندر آن از دد و از دام انواع   وادیئی‌ هول و خطرناک و مخوف همچو دوزخ به مخافت معروف   آب در زیرو نیستان به[…]

پیرزن صبر نمودی به جفاش

پیرزن صبر نمودی به جفاش

شعر پیرزن صبر نمودی به جفاش _ ملک الشعرا بهار شکوهٔ عروس از مادر شوهر!   پیرزن صبر نمودی به جفاش باکس آن راز نمی کردی فاش   لیک آن دختر غدار پلید کرد با شوی شبی رازپدید   گفت مام تو مرا کشت ز غم بس که با من کند از کینه ستم  […]

خواستگار آمد و با رنج دراز

خواستگار آمد و با رنج دراز _ عروسی

شعر خواستگار آمد و با رنج دراز _ عروسی _ ملک الشعرا بهار    خواستگار آمد و با رنج دراز خوانده‌ شد خطبه ‌و شد عقد فراز   خیمه کشت ازگل روبش گلشن ناقه کشتند و شد آتش روشن   زان عروسی و از آن دامادی مادرش کرد فراوان شادی   لیک از آغاز، عروس[…]

بود در بصره جوانی ز اعراب

بود در بصره جوانی ز اعراب

شعر بود در بصره جوانی ز اعراب _ ملک الشعرا بهار  دل مادر   بود در بصره جوانی ز اعراب شده از عشق بتی مست و خراب   دختری آفت دل‌، غارت دین غمزه‌اش در ره جان‌ها به کمین   چشم جادوش به کفر آغشته صف مژگان ز خدا برگشته   عشوه‌اش خون جوانان خورده[…]

دعوت او مسکن پر چرک تست

دعوت او مسکن پر چرک تست

شعر دعوت او مسکن پر چرک تست _ ملک الشعرا بهار  خانه را پاک دار تا مگس نیاید   دعوت او مسکن پر چرک تست مسکن پر چرک تو از شرک تست   پاکی و پاکیزگی از دین بود مشرک و بیدین سگ چرکین بود   چون مگس از اهرمن آمد پدید رغبت او جانب[…]

بشنوی ار گفتهٔ پیر مغان

بشنوی ار گفتهٔ پیر مغان

شعر بشنوی ار گفتهٔ پیر مغان _ ملک الشعرا بهار  داستان «‌خرفستر»   بشنوی ار گفتهٔ پیر مغان گیری ازین دیو چه آه و فغان   خلقتش از دیو شد این‌ شوم ذات کشتن وی زان بود از واجبات   مؤبدی این قصهٔ خرفستران گوید و بس نکتهٔ حکمت در آن   کیک و مله[…]

ای مگس‌، ای دشمن نوع بشر

ای مگس‌، ای دشمن نوع بشر

شعر ای مگس‌، ای دشمن نوع بشر _ ملک الشعرا بهار  ای مگس!   ای مگس‌، ای دشمن نوع بشر ای همه از عقرب و افعی بتر   در ره و در خانه و صحرا و باغ موجب دردسر و موی دماغ   قصهٔ پتیاره و مرگ سیاه قصهٔ تست ای عدوی کینه‌خواه   تاخته[…]

پهلویا! یاد ز میراث کن

پهلویا! یاد ز میراث کن _ خطابهٔ چهارم

شعر پهلویا! یاد ز میراث کن _ خطابهٔ چهارم _ ملک الشعرا بهار    پهلویا! یاد ز میراث کن مدرسهٔ پهلوی احداث کن   پهلوی آموخته اهل فرنگ خوانده خط‌ پهلوی از نقش سنگ   سغدی و میخی و اوستا همه کرده ز بر مردم دانا همه   لیک در ایران کسی آگاه نی جانب[…]

به‌به از این عهد دل‌افروز نو

به‌به از این عهد دل‌افروز نو _ خطابهٔ سوم

شعر به‌به از این عهد دل‌افروز نو _ خطابهٔ سوم _ ملک الشعرا بهار   به‌به از این عهد دل‌افروز نو عصر نو و شاه نو و روز نو   پادشها! از پس ده قرن سال قرن تو را داده شرف‌، ذوالجلال   تاج کیان تا به تو خسرو رسید چهرهٔ این ملک چوگل بشکفید[…]

پادشها قصهٔ پاکان شنو!

پادشها قصهٔ پاکان شنو! _ خطابهٔ دوم

شعر پادشها قصهٔ پاکان شنو! _ خطابهٔ دوم _ ملک الشعرا بهار    پادشها قصهٔ پاکان شنو! شمه‌ای از حال نیاکان شنو   جمله نیاکان تو ایرانی‌اند جز پسر بهمن و دارا نیند   از عقب دولت سامانیان آن شرف گوهر ساسانیان   سال هزار است کز ایران زمین پادشهی برننشسته به زین   جز[…]

شاه جهان‌، پهلوی نامدار

شاه جهان‌، پهلوی نامدار _ خطابهٔ اول

شعر شاه جهان‌، پهلوی نامدار _ خطابهٔ اول _ ملک الشعرا بهار    شاه جهان‌، پهلوی نامدار ای ز سلاطین کیان یادگار   خنجر بران تو روز هنر هست کلید در فتح و ظفر   تیغ کجت چون زپی نظم خاست هر کجیئی بود بدو گشت راست   توپ ‌تو بر خصم ‌ز دوزخ دریست[…]

بود روزی شهید بنشسته

بود روزی شهید بنشسته

شعر بود روزی شهید بنشسته _ ملک الشعرا بهار  خاتمهٔ کتاب شهید بلخی   بود روزی شهید بنشسته درکتبخانه در به رخ بسته   نسخها چیده از یمین و یسار بود سرگرم سیر آن گلزار   ناگه آمد ز در، گرانجانی خشک‌ مغزی‌، عظیم نادانی   گفت با شیخ‌، کای ستوده لقا از چه ایدر[…]

دو شعور است در نهاد بشر

دو شعور است در نهاد بشر

شعر دو شعور است در نهاد بشر _ ملک الشعرا بهار  شعور پنهان و شعور آشکار   دو شعور است در نهاد بشر آن غریزی و این به علم و خبر   آن نهانست و این دگر پیدا و آن نهانی بود به امر خدا   آن شعوری که از برون در است پاسدار تمدن[…]

بامدادان به ساحت گلزار

بامدادان به ساحت گلزار

شعر بامدادان به ساحت گلزار _ ملک الشعرا بهار  گل و پروانه   بامدادان به ساحت گلزار بنگر آن جلوهٔ گل پر بار   گویی آن رنگ و بو وسیلهٔ اوست تا کشد جرعه‌ای ز ساغر دوست   گل که پروانه را به خویش کشد هم ز پروانه جرعه بیش کشد   هست پروانه قاصد[…]

راست خواهی زنان معمایند

راست خواهی زنان معمایند

شعر راست خواهی زنان معمایند _ ملک الشعرا بهار  در طبیعت زن   راست خواهی زنان معمایند پیچ در پیچ و لای بر لایند   زن بود چون پیاز تو در تو کس ندارد خبر ز باطن او   نیست زن پای‌بند هیچ اصول بجز از اصل فاعل و مفعول   خویش را صد قلم[…]

نیز دانم زنی ثقیل وگران

نیز دانم زنی ثقیل وگران

شعر نیز دانم زنی ثقیل وگران _ ملک الشعرا بهار صفت زن بد   نیز دانم زنی ثقیل وگران در عزای حسین‌، جامه‌دران   خاندانش مقدس و مومن شوی برنا و خود کثرالسن   پای‌بند امید و بستهٔ بیم به نعیم بهشت و نار جحیم   بوده زایر به کربلا و حرم ننموده رخی به[…]

زن‌شناسم به روی همچو نگار

زن‌شناسم به روی همچو نگار

شعر زن‌شناسم به روی همچو نگار _ ملک الشعرا بهار  در صفت زن خوب   زن‌شناسم به روی همچو نگار مالک ملک و درهم و دینار   مشربی باز و فکرتی روشن بی عقیدت به گلخن و گلشن   شوهری زشت و ابله و بدخو با زنان بلایه‌ هم‌زانو   این‌چنین زن اگر رود به[…]

چادر و روی‌بند خوب نبود

چادر و روی‌بند خوب نبود

شعر چادر و روی‌بند خوب نبود _ ملک الشعرا بهار  گفتار دهم در صفت زن گوید   چادر و روی‌بند خوب نبود زن چنان مستمند خوب نبود   جهل اسباب عافیت نشود زن روبسته‌تربیت نشود   کار زن برتر است از این اسباب هست‌یکسان‌حجاب‌ و رفع حجاب   ای که اصلاح کار زن خواهی بی‌سبب[…]

پاسبان باید از نژاد اصیل

پاسبان باید از نژاد اصیل

شعر پاسبان باید از نژاد اصیل _ ملک الشعرا بهار در صفت پاسبان   پاسبان باید از نژاد اصیل تا کند عیب خلق را تعدیل   پاسبان دوستدار خلق بود رهبر و غمگسار خلق بود   پاسبان باید آدمی‌زاده مشفق و نیکخوی و آزاده   پاسبان گر نه بی‌نیاز بود دست او هر طرف دراز[…]

و آن قضایا که در خراسان بود

و آن قضایا که در خراسان بود

شعر و آن قضایا که در خراسان بود _ ملک الشعرا بهار  داستان انقلاب خراسان   و آن قضایا که در خراسان بود هم ز جهل پلیس نادان بود   که به یک روز پاسبان بلد راند قانون به مردم مشهد   کرد نسخ کله بهانهٔ خوبش شد به‌دنبال آب و دانهٔ خوبش   به[…]

داد شه جای او به مختاری

داد شه جای او به مختاری

شعر داد شه جای او به مختاری _ ملک الشعرا بهار  در ریاست سرپاس مختاری   داد شه جای او به مختاری صبح پیدا شد از شب تاری   با من آیرم بگفته بودکه شاه اشقیا را براند از درگاه   برگزیند ملک چو بیداران نیکمردان به جای بدکاران   آن‌سخن‌شد درست‌بی کم و بیش[…]

میر لشگر ز من مکدر گشت

میر لشگر ز من مکدر گشت

شعر میر لشگر ز من مکدر گشت _ ملک الشعرا بهار  فرار آیرم از ایران   میر لشگر ز من مکدر گشت تاکه شاهنشه از سفر برگشت   چون درآمد شه از سفربه حضر میرلشگر ببست بار سفر   پسری نوجوان و رعنا داشت شد جوانمرگ، اینت بدپاداشت   بود داماد شاه آن فرزند چون[…]