شعر امروز

اگر شما شاعر هستید یا ترانه سرا، شعرها و ترانه هایتان را برایمان ارسال کنید تا در این بخش قرار دهیم. شعر امروز یعنی اشعاری که شاعران امروز نوشته اند.

اشعار شما می‌تواند بصورت شعر کلاسیک در قالب های سنتی (غزل، چهارپاره، رباعی، مثنوی و…) و یا شعر  امروز در قالب های مدرن (نیمایی، آزاد، سپید، موج نو…) باشد.

که در بخش شعر بر اساس قالب، دسته بندی می‌شود.

همین‌طور بر اساس موضوع، شعر شما در یکی از دسته‌بندی های (سیاسی، اجتماعی، فلسفی، عاشقانه و…) قرار می‌گیرد.

می‌توانید آثار خود را از طریق دکمه زیر برای ما ارسال کنید.

انتشار آثار شما

اگر کتابی چاپ کرده اید آن را می‌توانید از طریق سایت شعر و مهر معرفی کنید.

شعر ما صبح فردا امتحان داریم احمدرضا احمدی

ما صبح فردا امتحان داریم باید ساعت مرگ بیماران

شعر ما صبح فردا امتحان داریم باید ساعت مرگ بیماران احمدرضا احمدی   ما صبح فردا امتحان داریم باید ساعت مرگ بیماران ساعت آغاز عطر یاس ساعت سرد شدن شیر و قهوه در فنجان ساعت برگریزان درختان در شهرستان ساعت ضربان قلب -هنگام شنیدن مرگ کودکانی که با بمب شیمیایی می‌میرند-   ساعت شنیدن خبرهای[…]

شعر هنگام که دیگر احمدرضا احمدی

هنگام که دیگر از تو خبری نیست

شعر هنگام که دیگر از تو خبری نیست احمدرضا احمدی   هنگام که دیگر از تو خبری نیست من گمراه ابرم آسمان را شاهد دارم که تو در این خانه گیسوان به باد سپردی   من چهره‌ام را در آفتاب گم کردم تا تو جای پنهان گیاه پژمرده را در علفزار بی‌پایان بیابی   خواهش[…]

شعر آفتابگردان ها احمدرضا احمدی

آفتابگردان ها از صدای دیروز تار به هسته‌ی آواز رسیده‌اند

شعر آفتابگردان ها از صدای دیروز تار به هسته‌ی آواز رسیده‌اند احمدرضا احمدی   آفتابگردانها از صدای دیروز تار به هسته‌ی آواز رسیده‌اند که ما بینوایان مانده در آفتابیم اگر تار ما را مددی کند سینه از آرامش عشق بر می‌داریم به کوچه می‌رویم   نگاه کن که هسته‌ی آفتاب یک گیلاس سرخ است و[…]

در انتهای راهرو احمدرضا احمدی

در انتهای راهرو بوی تابستان رنگ باخته است _ نثرهای یومیه

در انتهای راهرو بوی تابستان رنگ باخته است احمدرضا احمدی _ نثرهای یومیه   در انتهای راهرو بوی تابستان رنگ باخته است. ماهی عریان، کسی از دریا آمده است. من نمی‌توانم تو را صدا کنم. جواب از فصلی است که شهرها را برای بمباران از ماهی خالی کرده‌اند. فقط در انتهای راهرو پیرمردی روی صندلی[…]

شروع آتش بازی احمدرضا احمدی

باران بی‌شکوه و کاذب بر پنجره‌ی من می‌بارد – شروع آتش بازی

باران بی‌شکوه و کاذب بر پنجره‌ی من می‌بارد احمدرضا احمدی _ نثرهای یومیه   شروع آتشبازی است. باران بی‌شکوه و کاذب بر پنجره‌ی من می‌بارد. دست تو در دست من نیست. کسی پیرهن با رنگ شیر دارد و یک داغ روی پیرهن است از روزی است که در تقویم نیست و معنی سوختن می‌دهد. بشقاب‌ها[…]

باد خشکی می وزید احمدرضا احمدی

باد خشکی می وزیددر انتهای پلکان _ نثرهای یومیه

باد خشکی می وزید در انتهای پلکان احمدرضا احمدی _ نثرهای یومیه   باد خشکی می‌وزید -در انتهای پلکان در جنوب خانه آهسته در باز می‌شد بسته می‌شد تو در آستانه‌ی در ظهور می‌کردی تا من لبخند می‌زدم تو محو می‌شدی تو در اتاق بودی -یادت نیست- از سقف شیر می‌چکید فنجان‌ها را می‌آوردم –لیوان‌ها[…]

من تو را خواهم احمدرضا احمدی

من ترا خواهم من ترا می‌گویم _ نثرهای یومیه

من ترا خواهم من ترا می‌گویم احمدرضا احمدی _ نثرهای یومیه   …من ترا خواهم – من ترا می‌گویم بر هر کوچه هزار دژخیم ایستاده است که خواب مرا تفسیر کنند: تو نیستی، دست تو کو؟ تا من تمام فقر رفیقانم را دیگر ندانم. از همه کس ترا می‌پرسم – هنوز کسی به کوچه نیست[…]

دیر رسیدم احمدرضا احمدی

دیر رسیدم همیشه با یک تأخیر _ نثرهای یومیه

دیر رسیدم همیشه با یک تاخیر احمدرضا احمدی _ نثرهای یومیه   دیر رسیدم. همیشه با یک تأخیر که رفته رفته و آرام مرا پیر می کند. 7 سال دیر رسیدن هوای سرد سردابه را بر سرم ریخت و آوار شد. من تمام آن شب که درختان سخت در قاب فصل جای می گرفتند –[…]

من هنگام آمدن تو به خانه احمدرضا احمدی

من هنگام آمدن تو به خانه _ نثرهای یومیه

من هنگام آمدن تو به خانه احمدرضا احمدی _ نثرهای یومیه   من هنگامِ آمدنِ تو به خانه صندلی را آماده می‌کنم تو مجبور نباشی از خستگی به من سلام گويی. من به تو سلام می‌گويم. فقط تو در روزهایِ تعطيل به من سلام بگو. می‌دانم هوایِ بيرون از خانه آنقدر سرد نيست ولی ترا[…]

شعر روزهای اول احمدرضا احمدی

روزهای اول از دو پرنده آغاز شد

شعر روزهای اول از دو پرنده آغاز شد احمدرضا احمدی   روزهای اول از دو پرنده آغاز شد دو پرنده کنار پنجره آمدند شما پرنده‌ها را دانه داديد پرنده‌ها هر دو رنگ سياه داشتند. من شما را صدا کردم پرنده‌ها پر زدند از کنار پنجره گذشتند در پهنه‌ی آسمان گم شدند شما آسمان را ديديد[…]

شعر امروز در خانه هستم احمدرضا احمدی

امروز در خانه هستم

شعر امروز در خانه هستم احمدرضا احمدی   امروز در خانه هستم از صبح با همسایه‌ها حرف از گلهای آفتابگردان گفتیم امروز فکر می‌کردم اگر یک مزرعه با گلهای اطلسی داشتم مزرعه را در پارچه‌های مرطوب آبی رنگ می‌پوشیدم به خانه‌ی شما می‌آوردم و به شما می‌سپردم دلم می‌خواست رنگهای خاکستری و آبی گلهای اطلسی[…]

شعر از خاک خفته در باران احمدرضا احمدی

از خاک خفته در باران برای شما نخواهم گفت

شعر از خاک خفته در باران برای شما نخواهم گفت احمدرضا احمدی   از خاک خفته در باران برای شما نخواهم گفت. برای من ستایش خاک نافرمانی از باران خانه‌ی شما است که در زمستان هم در کنار پنجره‌ی شما از سرما نمی‌لرزیدم پنجره را که باز می‌کنم دکان‌ها در بخار دیگر برای من زشت[…]

از انتهای خانه ی من احمدرصا احمدی

از انتهای خانه‌‌ی من که با جهان یکسان نیست

 از انتهای خانه ی من که با جهان یکسان نیست احمدرضا احمدی   از انتهای خانه‌‌ی من که با جهان یکسان نیست – زبان لکنت دارد و جاده انبوه از قلب و سهولت مرگ است. کسی در باران حوصله‌ی روشن کردن چراغ ندارد – تو همیشه در نور هم به من کبریت تعارف می‌کردی –[…]

شعر امروز روز سوم فروردین احمدرضا احمدی

امروز روز سوم فروردین است آسمان خاکستری است

شعر امروز روز سوم فروردین است آسمان خاکستری است احمدرضا احمدی   امروز روز سوم فروردین است آسمان خاکستری است خط‌های ابر آسمان را تکه‌تکه می‌کند گاهی سفیدی ابر بر بام خانه‌ی من اتاق‌ها را به اندوه می‌برد من پرده‌ها را از باران بهاری جدا کردم هنوز تصمیم ندارم به پنجره‌ها بیاویزم ابرها که بر[…]

شعر خنده های رفتگران احمدرضا احمدی

خنده‌های رفتگران در مه می‌درخشید

شعر خنده‌های رفتگران در مه می‌درخشید احمدرضا احمدی   خنده‌های رفتگران در مه می‌درخشید درختان در مه ریشه‌ها را می‌پراکندند من می‌دانستم هنگام که مه تمام شود ریشه‌های عریان درختان بر کف خیابان است ساختمان پست و تلگراف که در روزهای دیگر سفید بود اکنون در مه، لرزان و شیری رنگ بود شیرفروشان آمدند مه[…]

شعر بی تدارک احمدرضا احمدی

بی تدارک دوست داشتن شتاب است در روزهایی که آسمان ابری است

شعر بی تدارک دوست داشتن شتاب است در روزهایی که آسمان ابری است احمدرضا احمدی   بی تدارک دوست داشتن شتاب است در روزهایی که آسمان ابری است. نام ترا گفتن در روزهای ابری جسارت است – هر روز در غروب از سه پنجره عبور روزها را دیدم. ابری پنهان نیست – کوه در غیاب[…]

شعر من ترا سرتاسر نبودم احمدرضا احمدی

من خودم را پوشیدم – من ترا سرتاسر نبودم

من خودم را پوشیدم – شعر من ترا سرتاسر نبودم احمدرضا احمدی   من خودم را پوشیدم فصل نبود در لباس بی‌فصل من ترا سرتاسر نبودم من تو بودم من ترا خوب گفتم که گلهای شمعدانی را پوشیدم. اتاق من دیگر سفید است گلدان اکنون خالی است مرا دوست بدار گلدان گل می‌دهد اتاق سفیدتر[…]

شعر قصیده ای برای گلی احمدرضا احمدی

پدرم لبخند را هنگامی – قصیده ای برای گلی

پدرم لبخند را هنگامی – شعر قصیده ای برای گلی احمدرضا احمدی   1 پدرم لبخند را هنگامی ناتمام رها کرد که صدای گلوله از آب شور دریا گذشته بود و اکنون در میان اتاق بود ساحل آب شیرین را شست این از ناامیدی همسایه و پدرم بود پدرم نمی‌دانست و دیگران نمی‌توانستند ساحران را[…]

شعر نامی برای تو ندارم احمدرضا احمدی

نامی برای تو ندارم

شعر نامی برای تو ندارم احمدرضا احمدی   نامی برای تو ندارم که بتوانم تابستان را ادعا کنم.   ابریشم از دست تو دور است. گل‌های بعد از ظهر پنجشنبه اکنون چشم‌انداز برگ می‌شوند دیگر گرما صعودی بر خلیج پشت بندرگاه نیست. فراموش کن که فقط دو گل سرخ در بعد از ظهر از سرخی[…]

شعر گلدان های کوچک احمدرضا احمدی

من گلدان‌های کوچک را – گلدان های کوچک

من گلدان‌های کوچک را – شعر گلدان های کوچک احمدرضا احمدی   من گلدان‌های کوچک را که عطرهای پهناور دارند دوست دارم گلدان را شکستی اکنون صدای آن به کوچه رسید کسی دیگر ابدی شد صدای فریاد است که آب سرد می‌شود که چای سرد می‌شود ما روی زمین هستیم زن همسایه‌ی من در روزنامه[…]

شعر صندلی را به کوچه بیاوریم احمدرضا احمدی

در خیلی از بعدازظهرها فکر می‌کردیم – صندلی را به کوچه بیاوریم

در خیلی از بعدازظهرها فکر می‌کردیم – شعر صندلی را به کوچه بیاوریم احمدرضا احمدی   در خیلی از بعدازظهرها فکر می‌کردیم صندلی‌ها را از اتاق به کوچه بیاوریم و حرف آن دوست را بگوییم. آن روزها غذای گرم را دوست نداشتیم که اگر نامه می‌نوشتیم بگوییم: غذا سرد می‌شد ما نامه هم ننوشتیم همیشه[…]

شعر مرگ در روزهای عاشقی احمدرضا احمدی

آن کس می‌تواند از عشق سخن گوید – مرگ در روزهای عاشقانه

آن کس می‌تواند از عشق سخن گوید – شعر مرگ در روزهای عاشقانه احمدرضا احمدی   آن کس می‌تواند از عشق سخن گوید که قوس و قزح را یک‌بار هم شده معنی کرده باشد اکنون کسی را در روشنایی پس از باران از دار فرود می‌آرند…   هزار پلّه به دریا مانده‌ست   که من[…]

شعر آسمان خانه ما احمدرضا احمدی

من تمام پله‌ها را آبی رفتم

شعر من تمام پله‌ها را آبی رفتم احمدرضا احمدی   من تمام پله‌ها را آبی رفتم آسمان خانه‌ی ما آسمان خانه‌ی همسایه نبود من تمام پله‌ها را که به عمق گندم می‌رفت گرسنه رفتم من به دنبال سفیدی اسب در تمام گندمزار فقط یک جاده را می‌دیدم که پدرم با موهای سفید از آن می‌گذشت.[…]

شعر توقف در حرکت و عبور احمدرضا احمدی

من پیرم پیرتر از تو – توقف در حرکت و عبور

من پیرم پیرتر از تو – شعر توقف در حرکت و عبور احمدرضا احمدی   من پیرم پیرتر از تو که بر پله‌های راه‌ آهن ساعت حرکت قطار را می‌پرسی چهل سال از تو پیرترم که جوانی خود را با کلاه گیسی خیس در راهروهای تابستانی جا گذاشته‌ام ….   خون‌ها و رگ‌هایی که در[…]

شعر برای بهار احمدرضا احمدی

من هنگامی دلم را برای شما فاش می‌کنم – برای بهار

من هنگامی دلم را برای شما فاش می‌کنم – شعر برای بهار احمدرضا احمدی   من هنگامی دلم را برای شما فاش می‌کنم که دیگر لباسم سیاه نباشد و شما روز سوگ آهوان و عاشقان را در تقویم در بهار خانه‌ی من به خاک بسپارید   زیرا زمین کوچک است و من در زمین به[…]

شعر از عشق احمدرضا احمدی

تمام دست تو روز است – از عشق

تمام دست تو روز است – شعر از عشق احمدرضا احمدی   تمام دست تو روز است و چهره‌ات گرما نه سکوت دعوت می‌کند و نه دیر است دیگر باید حضور داشت در روز در خبر در رگ و در مرگ…   از عشق اگر به زبان آمدیم فصلی را باید برای خود صدا کنیم[…]

شعر صبح است احمدرضا احمدی

ای اجیران در آن کشتی – صبح است

ای اجیران در آن کشتی – شعر صبح است احمدرضا احمدی   من -ای اجیران در آن کشتی، ای ملاحان!- نه ملاحم و نه اجیر. کشتی را بر دریا دیده‌ام کناره را ابر گرفت و خانه‌ی مرا. خانه را ابر قدیمی می‌کند اگر نگویم خانه را ابر گرفت، مخاطب را از دست داده‌ام. ای بندیان[…]

شعر قلب تو احمدرضا احمدی

قلب تو هوا را گرم کرد

شعر قلب تو هوا را گرم کرد احمدرضا احمدی   قلب تو هوا را گرم کرد در هوای گرم عشق ما تعارف پنیر بود و قناعت به نگاه در چاه آب.   *   مردم که در گرما از باران آمدند گفتی از اطاق بروند چراغ بگذارند من ترا دوست دارم.   *   ای[…]

شعر آغاز در تدفین احمدرضا احمدی

شهری فریاد می‌زند – آغاز در تدفین

شهری فریاد می‌زند – شعر آغاز در تدفین احمدرضا احمدی   شهری فریاد می‌زند:   آری   کبوتری تنها   به کنار برج کهنه می‌رسد   می‌گوید:   نه .     *     بهار، از تنهائی، زبانی دیگر دارد   گل ساعت   مر گ روزها و اطلسی‌ها را   می‌گوید.   *[…]

شعر من چه حجمی را بگویم احمدرضا احمدی

من چه حجمی را بگویم

شعر من چه حجمی را بگویم احمدرضا احمدی   من چه حجمی را بگویم که تو در آن آسمان نداشته باشی؟ زخم دست‌های صوفی ‌وش سفید پرسشت ریشه‌های زبان مردمان دارد. چشم من در عبور سطوح مشبک آگاهی و خیره‌گی زخم دفن می‌شود گندم با رنگ زرد کهنه طلوع می‌کند   چراغ را روشن می‌کنم[…]