و آخرین گلوله‌ای که به او شلیک کردید - شعر آبان 98 پوریا پلیکان

و آخرین گلوله‌ای که به او شلیک کردید – آبان 98

  • و آخرین گلوله‌ای که به او شلیک کردید – شعر آبان 98 پوریا پلیکان

     

    برادر:

    و آخرین گلوله‌ای
    که به او شلیک کردید نیز
    از تنش بیرون رفت

    حالا تنها مانده
    تنها با چند حفره‌ی تاریک

    کوه است با غارهایی
    که به هیچ کجا نمی‌رسند
    و غارنشینان از تنش رفته‌اند
    کوه است
    و خشکیده
    آنقدر که پرندگان وحشی
    از خشکی‌اش گریخته‌اند
    کوه است
    و تنها مانده
    با هرچیز که رفته است
    تنها مانده با چند حفره‌ی تاریک

    تنها مانده با چند نقاشی
    بر دیواره‌ی غارها
    تنها مانده با آوازهایش
    که در آتشِ نقاشی شده می‌سوزند

    برادرم را می‌گویم
    که کنار خیابان افتاده است
    و هرچه آب به او می‌نوشانیم
    از حفره‌های تنش
    گدازه‌های آتشفشان بیرون می‌ریزد

    خواهر:

    هنوز زمستان نرسیده اما
    نُت‌های موسیقی
    بر دفترم یخ بسته‌اند
    و هر سازی می‌زنم
    صدای زوزه‌ می‌آید

    زمستان نرسیده اما
    لنزِ دوربین‌ها یخ بسته است
    و عکس‌ها مه گرفته می‌افتند

    زمستان نرسیده اما
    الفبا یخ بسته است
    و هر حرفی می‌زنیم
    قندیل از دهانمان می‌ریزد

    همیشه پیش از آن که چیزی بگویی
    آن واژه را خوب در دهانت گرم می‌کردی

    واژه‌ها کنار تو آرام بودند
    و دستانِ بزرگت
    با آن خطوطِ خشک
    سطرهای شعری روشن را
    بر گونه‌هایم می‌کشیدند

    گفتی خوب شعر بخوانم
    خوب نگاه کنم
    خوب گوش دهم
    تا مادرِ خوبی باشم
    اما کدام مادر؟
    امروز مادر از تو چه دارد
    جز چند حفره‌ی یخ‌زده؟

    شاعر:

    امروز شاعر با واژه‌ها چه می‌کند
    جز تلاشی برای به بند کشیدنِ سطرها؟

    قسم به انتحار
    قسم به پوستی که می‌سوزد و
    مچاله می‌شود
    قسم به کارگرانی که
    از لوله‌های نفت حلق‌آویز شده‌اند:
    «آتش همیشه مهربان نیست»
    و من این سطرها را
    با طنابی به بند کشیده‌ام
    که از دور گلوی کارگران باز کرده‌ام

    مادر:

    در لابه‌لای اشک‌هایت
    هر بار یک قاشق از قلبم را در دهانت می‌گذاشتم
    دست‌هایت حصاری از یاس بود
    وقتی انگشتانم را می‌گرفتی
    و قلبت را همچون شلیلِ آبداری
    می‌شد از پشتِ پوستت دید

    قلبت بزرگ شد
    دست‌هایت
    – که گویی فسیلِ مارهای آبی را
    بر پوستت نقاشی کشیده بودند –
    ستون‌های زندگی‌ام بودند

    دست‌هایت حصاری از یاس بود
    وقتی بر کمرگاهِ معشوقه‌ات قرار می‌گرفت
    و ماهی که در گلوگاهت داشتی
    با بوسه‌هایش آبیاری می‌شد

    حتا اگر تو را در خاک بگذارند
    من این دست‌ها را به خانه می‌آورم
    بر دیواری می‌آویزم و
    هر روز با آبپاشی به آن‌ها رسیدگی می‌کنم
    تا چند روزی بیشتر دوام بیاوری

    پدر:

    بلندشو نوید
    بلندشو پویا
    بلندشو محسن
    بلندشو عدنان
    حالا وقتِ حفره حفره شدنت نیست

    پوستِ پیرهنِ کارَت بر جالباسی
    تاول زده است
    از چایی که مادرت ریخته
    رویاهایمان بخار می‌شود

    بلندشو
    و حفره‌هایت را
    همچون سنگ‌ریزه‌هایی در آغوشت جمع کن

    تو اگر برف بودی
    امروز خیابان در خیابان سفید می‌شدیم
    اما تو برف نیستی
    تو نفتی
    بنزینی
    بی‌پولی و ایمانی هستی
    که خانه به خانه
    در رگ‌های شهر خواهی سوخت

    خواهر، برادر، پدر و مادر همصدا:

    بیدار شوید
    بیدار شوید
    حفره‌هایتان را در مشت بگیرید
    به میدان‌های شهر بیاورید
    و بپاشید بر صورتِ هرکه با لبخند از خیابان می‌گذرد
    و بپاشید بر صورتِ هر چه پلیس
    بر صورتِ هرکه فرمانِ قتل می‌دهد
    بر صورتِ هرکه حفره حفره نیست
    بپاشید بر این وطن که حفره حفره شده است
    و هر کداممان در حفره‌ای محبوس‌ایم

    شاعر:

    ما حفره‌حفره‌ایم
    مشت‌هایمان را به آسمان برده‌ایم
    بی‌آنکه بدانیم در هر مشت
    حفره‌ای پنهان است

    مادر:

    امروز نه شاعر!
    امروز دیگر مشت‌ها مشت نیستند
    امروز مشت‌های ما باز است
    مشت‌های آن‌ها هم باز است
    حفره‌ها با دهانی باز رها شده‌اند
    و با دندان‌های بزرگشان
    در آسمانِ سرزمینمان شناورند

     

     

    مطالب بیشتر در:

    پوریا پلیکان

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    پوریا ‌پلیکان
    Latest posts by پوریا ‌پلیکان (see all)

    One thought on “و آخرین گلوله‌ای که به او شلیک کردید – آبان 98

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»

    دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»