شعر امروز

اگر شما شاعر هستید یا ترانه سرا، شعرها و ترانه هایتان را برایمان ارسال کنید تا در این بخش قرار دهیم. شعر امروز یعنی اشعاری که شاعران امروز نوشته اند.

اشعار شما می‌تواند بصورت شعر کلاسیک در قالب های سنتی (غزل، چهارپاره، رباعی، مثنوی و…) و یا شعر  امروز در قالب های مدرن (نیمایی، آزاد، سپید، موج نو…) باشد.

که در بخش شعر بر اساس قالب، دسته بندی می‌شود.

همین‌طور بر اساس موضوع، شعر شما در یکی از دسته‌بندی های (سیاسی، اجتماعی، فلسفی، عاشقانه و…) قرار می‌گیرد.

می‌توانید آثار خود را از طریق دکمه زیر برای ما ارسال کنید.

انتشار آثار شما

اگر کتابی چاپ کرده اید آن را می‌توانید از طریق سایت شعر و مهر معرفی کنید.

شعر شقایق بر گیسوان تو احمدرضا احمدی

قدم‌های من ناتوان در برف این دو و سه قدم – شقایق بر گیسوان تو

قدم‌های من ناتوان در برف این دو و سه قدم – شعر شقایق بر گیسوان تو احمدرضا احمدی   قدم‌های من ناتوان در برف این دو و سه قدم را باید بروم تا به تو برسم خفته بودم که از کوچه صدایم کردی مانده بودم در خانه بمانم یا به کوچه بیایم نیستی و هستی[…]

شعر اگر بازگردی احمدرضا احمدی

اگر بازگردی پس از این همه سال

شعر اگر بازگردی پس از این همه سال احمدرضا احمدی   اگر بازگردی پس از این همه سال من چه می‌خواهم برای تو شرح دهم که ما چگونه در این خانه ماندیم: در زمستان‌ها از برف خجل بودیم در تابستان‌ها سیب‌ها را که پژمرده می‌شدند به قبرستان می‌بردیم در پاییز در کنار برگ‌ها به یاد[…]

شعر یکسان با پاییز احمدرضا احمدی

چرا مرا با پاییز یکسان دانستی – یکسان با پاییز

چرا مرا با پاییز یکسان دانستی – شعر یکسان با پاییز احمدرضا احمدی   چرا مرا با پاییز یکسان دانستی هنگامی که برگ‌ها بر کف اسفالت خیابان می‌ریخت و سپس در باد پاییزی می‌لرزید نام مرا با فصاحت و سادگی تلفظ کردی شب‌های سرد بیرون از خانه چترهای شکسته من در باران حدیث خنیاگری من[…]

شعر بوی کاج جنگلی احمدرضا احمدی

خود را حلق آویز کرد – بوی کاج جنگلی

خود را حلق آویز کرد – شعر بوی کاج جنگلی احمدرضا احمدی   خود را حلق آویز کرد جسدش را در دریا یافتند جسدش را باد از درخت رها کرده بود به دریا برده بود می دانستم دریا را دوست دارد یک بار در یک خیابان خلوت دستانش که بوی کاج جنگلی می‌داد در دستان[…]

شعر یک روز احمدرضا احمدی

یک روز سرانجام با تو وداعی آبی می‌کنم

شعر یک روز سرانجام با تو وداعی آبی می‌کنم احمدرضا احمدی   یک روز سرانجام با تو وداعی آبی می‌کنم می‌دانم روزی از من خواهی پرسید مگر وداع هم رنگ دارد آن هم به رنگ آبی من در جواب تو فقط چشمانم را می‌بندم سالی که بر من و تو گذشت فقط ۳۶۵ روز نبود[…]

شعر بر شاخه ها پاییز محو می شود احمدرضا احمدی

به یک چاقو نیاز دارم – بر شاخه ها پاییز محو می شود

به یک چاقو نیاز دارم – شعر بر شاخه ها پاییز محو می شود احمدرضا احمدی   به یک چاقو نیاز دارم که این سیب پاییزی را بشکافم که رؤیای درونش را آزاد کنم پرنده از هراس چاقو پَر زد و رفت از کسی نپرسیدم خوشبختی سهم چه کسی است عابران چنان گیج و گنگ[…]

شعر پاییز پشت پنجره احمدرضا احمدی

تا همه‌ی ما در پاییز – پاییز پشت پنجره

تا همه‌ی ما در پاییز – شعر پاییز پشت پنجره احمدرضا احمدی   تا همه‌ی ما در پاییز در گل‌های داوودی غرق نشدیم تند پارو بزن درد می‌آید و می‌رود اما پاییز پشت پنجره استوار ایستاده است تند پارو بزن تا عمر به پایان نرسیده است به خانه برویم، سرد است چراغ راهرو را روشن[…]

شعر تفاوت روز با شب احمدرضا احمدی

در خماری و سرگیجه چراغ‌های کوچه به خانه‌ام – تفاوت روز با شب

در خماری و سرگیجه چراغ‌های کوچه به خانه‌ام – شعر تفاوت روز با شب احمدرضا احمدی   در خماری و سرگیجه چراغ‌های کوچه به خانه‌ام آمدی به عمق زمین رفتیم با یک دانه سیب و با تکه‌ای نان به عمق زمین رفتیم نمی‌دانستم چه زمان در عمق زمین من و تو خواهیم ماند زمین دلتنگی[…]

شعر هوای آغشته به مه احمدرضا احمدی

هوای آغشته به مه انار آغشته به هفته و ماه را

شعر هوای آغشته به مه انار آغشته به هفته و ماه را احمدرضا احمدی   هوای آغشته به مه انار آغشته به هفته و ماه را برای تو به خانه می‌آورم کدام را ترجیح داری و کدام را دوست داری چه باک اگر به تو بگویم: من مرده‌ام به دستانت نگاه کن هنوز لکه‌ای جوهر[…]

شعر صبح احمدرضا احمدی

صبح تو به‌خیر که ساعت حرکت قطار را به من غلط گفتی – صبح

صبح تو به‌خیر که ساعت حرکت قطار را به من غلط گفتی – شعر صبح احمدرضا احمدی   صبح تو به‌خیر که ساعت حرکت قطار را به من غلط گفتی که من بتوانم یک روز دیگر در کنار تو باشم دوستان من ساعت حرکت قطار را در شب گذشته به من گفته بودند بر شانه‌های[…]

شعر برگ ها احمدرضا احمدی

این برگها -این برگهای عزیز من – برگ ها

این برگها -این برگهای عزیز من – شعر برگ ها احمدرضا احمدی   این برگها -این برگهای عزیز من منتظر پاییزاند که فرو ریزند آنگاه در کف خیابان‌ها در زیر پای عابران گمنام و تنها بمیرند پس چرا برای دلداری ما حتی برای فقط یکبار طغیان نکردند که تا زمستان بر شاخه‌ها بمانند پس ما[…]

شعر من انتظار احمدرضا احمدی

من انتظار نداشتم با این برف محض روبرو شوم

شعر من انتظار نداشتم با این برف محض روبرو شوم احمدرضا احمدی   من انتظار نداشتم با این برف محض روبرو شوم من انتظار نداشتم با این عشق محض روبرو شوم این مرغان خفته در لعاب کاشی‌ها به ما اعلام می‌کنند این عشق محض در آن برف محض آب می‌شود اگر بدانید که من چگونه[…]

شعر از امروز احمدرضا احمدی

از امروز قرار است تسليم ابر شوم

شعر از امروز قرار است تسليم ابر شوم احمدرضا احمدی   از امروز قرار است تسليم ابر شوم درياهايي را كه مدام در خواب مي‌بينيم فراموش كنم اگر دريايي در رختخواب من متولد شود آن دريا را پرستار باشم در اين صلوه ظهر پيوسته مي‌خواهم روز و شب را بر يك فرفره‌ی صورتي رنگ كه[…]

شعر زنده ماندن احمدرضا احمدی

اگر می‌پنداری عمر ما به پایان است – زنده ماندن

اگر می‌پنداری عمر ما به پایان است – شعر زنده ماندن احمدرضا احمدی   اگر می‌پنداری عمر ما به پایان است گلدان‌های شمعدانی روی ایوان را آب بده ساعت حرکت قطارها را فراموش کن پندار و مذهب و رویا عطر گُل‌های رازقی را به بادهای لجام گسیخته بسپار این تحمل درد دندان را برای دو[…]

شعر جراحت احمدرضا احمدی

پس از جراحت و زخم چاقو – جراحت

پس از جراحت و زخم چاقو – شعر جراحت احمدرضا احمدی   پس از جراحت و زخم چاقو بر قلب ما و بوته‌های گُل سرخ به خانه بازگشتیم سال کبیسه بود و عشق در یک بوته‌ی گُل سرخ خلاصه می‌شد دور از گرما و سرما این فرش‌ها گسترده می‌شدند آن دختر از خشم مردان به[…]

شعر بال احمدرضا احمدی

مادرم بر پیراهنم بال‌هایی دوخته بود – بال

مادرم بر پیراهنم بال‌هایی دوخته بود – بال احمدرضا احمدی   مادرم بر پیراهنم بال‌هایی دوخته بود که به آسمان پرواز کنم. من تا آن تابستان گم در هیاهوی رفتگران و گرما بودم، این بال‌ها را ندیده بودم، در صبحی بال‌ها را بر پیراهنم دیدم، اما نمی‌دانستم باید به کجا پرواز کنم به کدام شهر[…]

شعر چهار فصل سال احمدرضا احمدی

مرا به بخش، گاهی چهار فصل سال بیداد می‌کند – چهار فصل سال

مرا به بخش، گاهی چهار فصل سال بیداد می‌کند – چهار فصل سال احمدرضا احمدی   مرا به بخش، گاهی چهار فصل سال بیداد می‌کند، مرا به بخش. امروز این دو میوه به خانه‌ی ما آوار شد، نازل شد. شاید تا غروب به ما امید ماندن دهد. شاید کُرک‌های این دو میوه ما را تا[…]

عبث احمدرضا احمدی

به عبث در باران به چتر شما – عبث

به عبث در باران به چتر شما – عبث احمدرضا احمدی   به عبث در باران به چتر شما خانم خیره می‌شوم. شاید خانم، من می‌پندارم این سپیدی بر سر شما چتری تابستانی است. شما هم که خانم ساکت هستید سکوت شما جبران این دو سبد انگور است که در کنار شما در باران جوانه[…]

روزنه احمدرضا احمدی

از روزنه‌ی این اوراق مرطوب که به دریا آغشته است – روزنه

از روزنه‌ی این اوراق مرطوب که به دریا آغشته است – روزنه احمدرضا احمدی   از روزنه‌ی این اوراق مرطوب که به دریا آغشته است شمع افروخته‌ای را می‌بینیم که باید تا صبح در کنار اجساد ما بسوزد- دود نکند – کسی را متوجه نکند. فقط نور محدود – فقط نور محدود. ما می‌دانستیم از[…]

ویرانی احمدرضا احمدی

پس از این ویرانی‌ها آیا ما به اتاق بازخواهیم گشت – ویرانی

پس از این ویرانی‌ها آیا ما به اتاق بازخواهیم گشت – ویرانی احمدرضا احمدی   پس از این ویرانی‌ها آیا ما به اتاق بازخواهیم گشت. چواب را امروز نمی‌خواهیم. شب را نمی‌دانیم کجا بیتوته خواهیم کرد. ما فقط شش فنجان چای خالی از چای – تکه‌ای نان همراه داریم. همه‌ی اثاث را در خانه گُم[…]

شعر ما روی بالکن احمدرضا احمدی

ما روی بالکن ایستاده بودیم باران بیداد می کرد

شعر ما روی بالکن ایستاده بودیم باران بیداد می کرد احمدرضا احمدی   ما روی بالکن ایستاده بودیم باران بیداد می‌کرد ما انتهای خیابان را نگاه می‌کردیم تنها سخنی که به هم گفتیم آه بود و سکوت از جمعه‌ی‌ گذشته می‌خواستیم گلدان‌های شمعدانی را از بالکن به اتاق بیآوریم ما به انتهای خیابان خیره بودیم[…]

شعر از حدس احمدرضا احمدی

از حدس و گمان‌های تو ویران نمی‌شوم

شعر از حدس و گمان‌های تو ویران نمی‌شوم احمدرضا احمدی   از حدس و گمان‌های تو ویران نمی‌شوم مرا نام تو کفایت می‌کند تا در سرما و بوران زمان و هفته را نفی کنم مرا که می‌دانی نه قایق است، نه پارو بر تو خجسته باشد گیلاس‌هایی را که بر گیسوان آویخته‌ای تو صبر داری[…]

من از کجا باید احمدرضا احمدی

من از کجا باید آغاز کنم

شعر من از کجا باید آغاز کنم احمدرضا احمدی   من از کجا باید آغاز کنم که چشمان ترا در یک فرودگاه گم کردم – مرا دسترسی به غزل و آینه نبود که خودم را در آن ببینم – قادر بودم فرودگاه را در یک لیوان شیر سرد حل کنم و بنوشم – اما دریغ[…]

شعر چندان به تحمل احمدرضا احمدی

چندان به تحمل نزدیک نیست

شعر چندان به تحمل نزدیک نیست احمدرضا احمدی   چندان به تحمل نزدیک نیست چهره‌ی تو چهره‌ی تو در آفتاب ابری است در روزهای ابری چهره‌ی تو آفتابی است هنوز وقت آن نرسیده است چهره‌ی ترا در زمستان و پاییز نام دهم و صدا کنم روزی در یک کافه که از خانه‌ی ما دور بود[…]

شعر ماهی احمدرضا احمدی

ماهی در اندوه ما شناور است

ماهی در اندوه ما شناور است احمدرضا احمدی   ماهی در اندوه ما شناور است – ما در کنار این پرتگاه که به گل‌های سرخ ختم می‌شود سقوط می‌کنیم – چشمان ما بوی گل سرخ دارد – اندوه ما رنگ فلس‌های ماهی را دارد – صبح در پرده‌های مه آلود غروب می‌کند – ما یک[…]

شعر تو همچنان احمدرضا احمدی

تو هم‌چنان بسوی باغ خفته در مه صبحگاهی رهسپاری

شعر تو هم‌چنان بسوی باغ خفته در مه صبحگاهی رهسپاری احمدرضا احمدی   تو هم‌چنان بسوی باغ خفته در مه صبحگاهی رهسپاری و من بی‌باور در مه رهسپار باغ هستم ولی نه باور کن همه‌ی باغ خفته در مه صبحگاهی را سم اسبان حرکت سیارات نزاع زن و مرد بی‌غذایی کودک سرد شدن شیر و[…]

شعر بادها احمدرضا احمدی

بادها از چهره‌ی من وصف بهار را می‌دانستند

شعر بادها از چهره‌ی من وصف بهار را می‌دانستند احمدرضا احمدی   بادها از چهره‌ی من وصف بهار را می‌دانستند درِ خانه باز بود اما بادها از پنجره به خانه آمدند جهان را در خانه در آتش کبریت تو خاموش کردم.   از انتهای چهره‌ی تو رانده شدم به خانه آمدم درِ خانه بسته بود[…]

شعر بر لب های من احمدرضا احمدی

بر لب‌های من گل نیاویزید

شعر بر لب‌های من گل نیاویزید احمدرضا احمدی   بر لب‌های من گُل نیاویزید بر من لیوان آب سردی تعارف نکنید کلمات کال و نارس را بر من نیاویزید کوچه هنوز روشن است من آشفته در باران می‌مانم نوازنده‌ی کور را در باران می‌بینم که سازش در باران آشفته است.   اکنون دیر است کلمات[…]

شعر اکنون هراس احمدرضا احمدی

اکنون هراس پرنده آن است

شعر اکنون هراس پرنده آن است احمدرضا احمدی   اکنون هراس پرنده آن است که آسمان زمین شود اکنون پرنده از طنین ابر صدای باران در آغاز سفری است که داستانی شنیدنی ندارد یک شب که ما به حمایت ابر نیازمند بودیم در آسمان دیدیم که پرنده شب را به جان ما می‌سپرد ما به[…]

شعر نه رنگ داشت احمدرضا احمدی

نه رنگ داشت نه طعم داشت پس نصیب ما دوزخ بود

شعر نه رنگ داشت نه طعم داشت پس نصیب ما دوزخ بود احمدرضا احمدی   نه رنگ داشت نه طعم داشت پس نصیب ما دوزخ بود. هر شب که رنگ و طعم تو داشتیم صبح را می‌باختیم در محاصره‌ی چشمان تو قامت‌های زیبا داشتیم هزار اقاقیا در چشمان تو هیچ بود دل گرفتی و ما[…]