می توانم در اندوه دست و پا بزنم

می توانم در اندوه دست و پا بزنم – مستی ام از آن شراب تازه بود

می توانم در اندوه دست و پا بزنم – شعر مستی ام از آن شراب تازه بود – امیلی دیکنسون   می توانم در اندوه دست و پا بزنم در همه ی برکه هایش به آن عادت کرده ام اما کوچک ترین تکان خوشی پاهایم را سست می کند و همچون مستان راهم را نمی[…]

چه غرق بحر باشد زورق من 

چه غرق بحر باشد زورق من – پیام چشم مانده بر خلیج 

چه غرق بحر باشد زورق من – شعر پیام چشم مانده بر خلیج – امیلی دیکنسون   چه غرق بحر باشد زورق من چه رویاروی طوفان‌ها؛ مسحور جزایر، فرو افکنده بادبان ِ رام؛ کدام جادو مهار گرفته ست او ؛ پیام چشم ِ مانده بر خلیج این است مترجم: مصیب پیرنسری   پیشنهاد ویژه برای[…]

اگر در پاییز می آمدی

اگر در پاییز می آمدی

شعر اگر در پاییز می آمدی – امیلی دیکنسون   اگر در پاییز می آمدی، تابستان را جارو می کردم با نیمی خنده، نیمی ضربه، آنچه زنان خانه‌دار با مگسی می‌کنند. اگر تا یکسال دیگر می‌دیدمت، ماهها را بدل به توپ‌هایی می‌کردم، و در کشوهای جداگانه می‌گذاشتم، تا زمانشان برسد. اگر قرن ها تاخیر می‌کردند،[…]

قلب! ما او را فراموش می کنیم

قلب! ما او را فراموش می کنیم

شعر قلب! ما او را فراموش می کنیم – امیلی دیکنسون   قلب! ما او را فراموش می کنیم تو و من، امشب! تو باید حرارتش را فراموش کنی و من روشنایی اش را وقتی فراموشش کردی لطفا به من بگو عجله کن اگر تاخیر کنی ممکن است باز هم به یادش بیاورم مترجم :[…]

پرنده‌ ای دارم در بهار که برایم می‌خواند

پرنده‌ ای دارم در بهار – میدانم به من بازخواهد گشت

پرنده‌ ای دارم در بهار – شعر میدانم به من بازخواهد گشت – امیلی دیکنسون   پرنده‌ ای دارم در بهار که برایم می‌خواند بهار به دامش می‌اندازد اما همین که تابستان سر برسد و گل‌ها نمایان شوند سینه سرخ می‌رود. شِکوه نمی‌کنم، اما؛ می‌دانم پرنده از آن من است با اینکه پریده و گریخته[…]

کنون برایت میگویم خورشید چگونه طلوع کرد

کنون برایت میگویم خورشید چگونه طلوع کرد – خورشید

کنون برایت میگویم خورشید چگونه طلوع کرد – شعر خورشید – امیلی دیکنسون   کنون برایت میگویم خورشید چگونه طلوع کرد در هر دم تاری ابریشمین برج‌ها در یاقوت ارغوانی شناور شدند و خبر چون دسته‌ی سنجاب‌ها پراکنده شد تپه‌ها گره از کلاه گشودند پرندگان آواز سر دادند آن‌گاه آهسته به خود گفتم «این دیگر[…]

مرا جز نیایش هیچ نمانده است

مرا جز نیایش هیچ نمانده است

شعر مرا جز نیایش هیچ نمانده است – امیلی دیکنسون   مرا جز نیایش هیچ نمانده است ای مسیحا در آسمان سرای تو را می جویم به هر دری که می کوبم تویی که زمین را به لرزه می افکنی دریا را به تندباد می آشوبی بگو ای عیسای ناصری مرا دست یاری نداری؟ مترجم:[…]

پیله‌ ام تنگ می‌ شود

پیله‌ ام تنگ می‌ شود

شعر پیله‌ ام تنگ می‌ شود – امیلی دیکنسون   پیله‌ ام تنگ می‌ شود آزرده از رنگ‌ ها در تمنای هوایم فضای تنگ و تاریک بال‌ هایم کوچک می‌کند پیرهنی را که بر تن دارم توانی برای پروانه شدن باید باشد بیشه‌ های شکوه میل به پرواز را بر من می‌ بخشند و جولان[…]

فرصتی برای نفرت نبود

فرصتی برای نفرت نبود

شعر فرصتی برای نفرت نبود – امیلی دیکنسون   فرصتی برای نفرت نبود چراکه مرگ مرا باز می داشت از آن و زندگی چندان فراخ نبود که پایان دهم به نفرت خویش. برای عشق ورزیدن نیز فرصتی نبود اما از آن جا که کوششی می بایست پنداشتم ،اندک رنجی از عشق مرا کافی ست.  […]

مرا کم دوست داشته باش اما همیشه

مرا کم دوست داشته باش اما همیشه

شعر مرا کم دوست داشته باش اما همیشه – امیلی دیکنسون   مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش ! این وزن آواز من است عشقی که گرم و شدید است زود می سوزد و خاموش می شود. من سرمای تو را نمی خواهم و نه ضعف یا گستاخی ات را عشقی[…]

آفتاب آرام آرام غروب کرد

آفتاب آرام آرام غروب کرد  – این مرگ است

آفتاب آرام آرام غروب کرد – شعر این مرگ است – امیلی دیکنسون   آفتاب آرام آرام غروب کرد و نشانی از ظهر نبود برفراز ده به نظاره نشستم نیمروز، خانه به خانه پیدا بود غروب به آهستگی در تاریکی محو می‌شد ردّی از شبنم بر چمن‌ها نبود تنها قطرهای بر پیشانی‌ام فروافتاد و بر[…]

امید، چیزی است بالدار

امید، چیزی است بالدار – پرنده ی امید

امید، چیزی است بالدار – شعر پرنده ی امید – امیلی دیکنسون   امید، چیزی است بالدار که بر روی ما می نشیند و روز و شب آوازی می خواند که هیچ کلامی ندارد اما هرگز نیز قطع نمی شود حتی در میان بادها و طوفان شیرین ترین قسمت این آهنگ همچنان به گوش می[…]

فکر می کنم می دانم اینجا جنگل چه کسی است

فکر می کنم می دانم اینجا جنگل چه کسی است

شعر فکر می کنم می دانم اینجا جنگل چه کسی است – رابرت فراست   فکر می کنم می دانم اینجا جنگل چه کسی است اگر چه خانه اش در روستا است مرا نمی بیند که اینجا ایستاده ام و جنگلش را که از برف لبریز می شود نگاه می کنم برای اسب کوچکم شاید[…]

بعضی‌ ها می‌ گویند

بعضی‌ ها می‌ گویند

شعر بعضی‌ ها می‌ گویند – رابرت فراست   بعضی‌ ها می‌ گویند: جهان در آتش تمام می‌شود بعضی می ‌گویند در یخ از آنچه میلم می ‌کشد با آنها که طرفدار آتش هستند موافقم اما اگر می‌ بایست دو بار نابود می‌شد فکر می‌ کنم آن قدر نفرت دارم که بگویم برای ویرانی یخ[…]

در جنگلی زردفام دو راه از هم جدا می‌ شدند 

در جنگلی زردفام دو راه از هم جدا می‌ شدند – راه ناپیموده

در جنگلی زردفام دو راه از هم جدا می‌ شدند – شعر راه ناپیموده – رابرت فراست   در جنگلی زردفام دو راه از هم جدا می‌ شدند و افسوس که نمی‌توانستم هر دو را بپویم؛ چرا که فقط یک رهگذر بودم ایستادم … و تا آن‌جا که می‌توانستم به یکی خیره شدم، تا جایی[…]

دوست داشتم

دوست داشتم

شعر دوست داشتم – رابرت فراست   دوست داشتم پرنده‌ای کوچک بار و بنديلش را می بست و تمام روز نزديک خانه‌ ام آواز نخواند. جلوی در دست‌هايم را برای به هم کوفته‌ ام وقتی که به نظر می ‌رسيد انگار ديگر نمی توانم تحملش کنم اشکال کار تا حدی بايد در من باشد پرنده[…]

نقره ام، دقیقم

نقره ام، دقیقم – آینه

نقره ام، دقیقم – شعر آینه – سیلویا پلات   آینه، نقره ام، دقیقم،بی هیچ نقش پیشین هرچه می‌بینم بی درنگ می‌بلعم همان گونه که هست ،نیالوده به عشق یا نفرت بی‌رحم نیستم ،فقط راستگو هستم چشمان خدایی کوچک،چهار گوشه اغلب به دیوار رو به رو می‌اندیشم صورتی ست و لکه دار آنقدر به آن[…]

باران ماه اوت

باران ماه اوت – ماه اوت

باران ماه اوت – شعر ماه اوت – سیلویا پلات   باران ماه اوت! هم بهترین اتفاق برای تابستانی که گذشت، و هم‌برای پاییزی که از راه نرسیده است ! چه زمان عجیب و غریبی! مترجم : مرجان وفایی   پیشنهاد ویژه برای مطالعه: بر چشم تو عالم ارچه می‌آرایند – 69 اجرام که ساکنان[…]

شقایق‌ های ریز و عزیز

شقایق‌ های ریز و عزیز – شقایق ها در تیرماه

شقایق‌ های ریز و عزیز – شعر شقایق ها در تیرماه – سیلویا پلات   شقایق‌ های ریز و عزیز، زبانه‌های آتشی خود دوزخ آیا شما بی‌آزارید؟ شما که زبانه می‌کشید من نمی‌توانم لمستان کنم دستانم را در میان زبانه‌ها می‌گذارم اما چیزی نمی‌سوزد انگار بی‌چاره‌ام کرده که تماشایتان کنم صاف و بی چروک که[…]

دو نفر، البته آن‌ ها دو نفر بودند

دو نفر، البته آن‌ ها دو نفر بودند – مرگ به اتفاق هم

دو نفر، البته آن‌ ها دو نفر بودند – شعر مرگ به اتفاق هم – سیلویا پلات   دو نفر، البته آن‌ ها دو نفر بودند حالا کاملا طبیعی به نظر می‌رسد اولی که هیچوقت به بالا نگاه نمی‌کند کسی که چشم‌هایش بسته است می‌نمایاند خود را شبیه آنچه از ویلیام بلیک به روی چشم[…]

اگر ماه می‌ خندید به تو می‌ مانست

اگر ماه می‌ خندید به تو می‌ مانست – رقیب

اگر ماه می‌ خندید به تو می‌ مانست – شعر رقیب – سیلویا پلات   اگر ماه می‌ خندید به تو می‌ مانست تو همانقدر تاثیر می‌گذاری که در زیبائی ویرانگری و هر دوی شما نور را در خود درونی کرده‌اید دهان او از غم گرد شده اما تو بی‌تفاوتی و تو انگار همه چیز[…]

من به تنهایی قدم می زنم

من به تنهایی قدم می زنم

شعر من به تنهایی قدم می زنم – سیلویا پلات   من به تنهایی قدم می زنم و خیابان نیمه شب زیر پاهایم کش می آید چشم هایم را می بندم همه ی این خانه های رویایی با یک اشاره ی من خاموش می شوند و پیاز آسمانی ماه بر بالای شیروانی ها آویزان می[…]

شکاف‌ های این خانه را چه چیز پر خواهد کرد

شکاف‌ های این خانه را چه چیز پر خواهد کرد – شکاف های خانه

شکاف‌ های این خانه را چه چیز پر خواهد کرد – شعر شکاف های خانه – سیلویا پلات   شکاف‌ های این خانه را چه چیز پر خواهد کرد، جز زخم‌های تو؟! هر جراحت، خاطره‌های دریده را به جان اتاق، بخیه می‌زند اما کسی به زیر تخت، استخوان‌های شکسته ء اعتماد را به آتش بوسه‌های[…]

ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﮐﻪ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺩﺍﺭﻡ

ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﮐﻪ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺩﺍﺭﻡ

شعر ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﮐﻪ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺩﺍﺭﻡ – سیلویا پلات   ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﮐﻪ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﺪﯾﻮﻥ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ.   پیشنهاد ویژه برای مطالعه: دکلمه صوتی شعر داروگ با صدای احمد شاملو + دانلود درختی زیر شلاق تبر سوخت تب و تاب تولیپ‌ ها را حدی نیست – دسته گلی برای او تو گمان[…]

چه چیز است در پس این حجاب

چه چیز است در پس این حجاب – یک هدیه برای تولد

چه چیز است در پس این حجاب – شعر یک هدیه برای تولد – سیلویا پلات   چه چیز است در پس این حجاب؟ آیا زشت است؟ آیا زیباست؟ سوسو می زند روشن وخاموش می شود آیا سینه دارد؟ آیا کنار دارد؟ یقین دارم که بی همتاست یقین دارم همان چیزیست که میخواهم وقتی که[…]

تب و تاب تولیپ‌ ها را حدی نیست

تب و تاب تولیپ‌ ها را حدی نیست – دسته گلی برای او

تب و تاب تولیپ‌ ها را حدی نیست – شعر دسته گلی برای او – سیلویا پلات   تب و تاب تولیپ‌ ها را حدی نیست. زمستان این‌جاست بین چه سپید، چه ساکت، چه برف پوش است همه‌چیز دارم آرامش یاد می‌گیرم، آرام دراز می‌کشم مثل نور براین دیوارهای سپید، این دست‌ها، این بستر هیچ‌ام[…]

من به تنهایی قدم می زنم

من به تنهایی قدم می زنم

شعر من به تنهایی قدم می زنم – سیلویا پلات   من به تنهایی قدم می زنم و زیر پایم خیابان های نیمه شب جا خالی می کنند. چشم که می بندم میان هوس های من این خانه های رویایی خاموش می شوند و پیاز آسمانی ماه بر بلندا ی سراشیبی ها آویخته است. من[…]

گاهی اوقات مجبوریم بپذیریم که

گاهی اوقات مجبوریم بپذیریم که

شعر گاهی اوقات مجبوریم بپذیریم که – سیلویا پلات   گاهی اوقات مجبوریم بپذیریم که بعضی آدمها فقط می توانند در قلبمان بمانند نه در زندگیمان   پیشنهاد ویژه برای مطالعه: 72 – ملک بار دگر گفت از دل افروز – پاسخ خسرو شیرین را در انتظار بوسه هاي دستان تو مرگ گاهی زود به[…]

دریاچه سیاه، قایق سیاه،

دریاچه سیاه، قایق سیاه، – گذر از آب

دریاچه سیاه، قایق سیاه، – شعر گذر از آب – سیلویا پلات   دریاچه سیاه، قایق سیاه، دو آدم سیاه که گویی آدمکهایی کاغذی اند درختان سیاهی که از اینجا آب می نوشند به کجا چنین شتابانند؟ آیا مگرنه که باید بپوشاند سایه ها شان تمام وسعت کانادا را؟ از نیلوفران آبی قطره وار ،[…]

صدای اول: سستم مثل دنیا

صدای اول: سستم مثل دنیا – صدای سه زن

صدای اول: سستم مثل دنیا – شعر صدای سه زن – سیلویا پلات   صدای اول: سستم مثل دنیا، بیمار بیمار؛ در گذر از میانه لحظاتم نگاهم می کنند با نگرانی خورشیدها و ستارگان؛ اما ماه با توجه ای خاص تر می گذرد و باز می گذرد، رخشنده، بسان پرستاری؛ غمگین است آیا برای آنچه[…]