شعر کارداری براند گرم بهدشت _ ملک الشعرا بهار داستان کاردار کارداری براند گرم بهدشت شامگاهان به قریهای بگذشت لقمهایخورد و جرعهایپیوست دیده بر هم نهاد خسته و مست تاکهاز باغ خاست بانگ خروس خواجهبرجست خشمناکو عبوس گفت کاین مرغ بلهوس شومست یاوه گوی و فراخ حلقومست داد فرمان به[…]