هفته‌ای بود کاندر آن خانه

هفته‌ای بود کاندر آن خانه

  • شعر هفته‌ای بود کاندر آن خانه _ ملک الشعرا بهار 

    داستان مسافرت به یزد

     

    هفته‌ای بود کاندر آن خانه

    کرده بودیم گرم‌، کاشانه

     

    مطلع مهر و ختم تابستان

    کودکان رفته در دبیرستان

     

    من به عزلت درون خانه مقیم

    منزوی‌وار با کتاب ندیم

     

    ناگه آمد به گوش کوبه ی در

    خادم آمد به حالت منکر

     

    گفت باشد پلیس تامینات

    بر محمد و آل او صلوات

     

    زن بیچاره‌ام چو این بشنید

    رنگ ته مانده‌اش ز روی پرید

     

    کردمش خامش و گشادم در

    کرد مردی سلام و داد خبر

     

    گفت امر آمده است از تهران

    که شوی سوی یزد از اصفاهان

     

    هست ماشین یزد آماده

    بایدت رفت یکه و ساده

     

    گفتم آیم بر رئیس اکنون

    تا که آگاه گردم از چه و چون

     

    تاختم گرم بر سرای پلیس

    دیدم آنجا نشسته است رئیس

     

    حال پرسیدم و بداد جواب

    گشتم از آن جواب در تب و تاب

     

    گفت باید برون شتابی تفت

    گفتم اصلا نمی‌توانم رفت

     

    کی به رفتن مجال دارم من

    که نه مال و نه حال دارم من

     

    خود گرفتم که مال باشد و حال

    چه کنم با گروه اهل و عیال

     

    گفتم و آمدم به مسکن خویش

    به تسلای خاطر زن خویش

     

    عرض کردم‌ به ‌صد خضوع و خلوص

    تلگرافی به دفتر مخصوص

     

    شمه‌ای ز ابتلا و بد حالی

    رفتن یزد و کیسهٔ خالی

     

    لطف‌ شه گشت‌ سوی من معطوف

    رفتن یزد بنده شد موقوف

     

    از قراری که دوستان گفتند

    هم به ری هم به اصفهان گفتند

     

    بوده «‌مکرم‌»‌» در این عمل مبرم

    … بادا به ریش این مکرم

     

    وان که بندد به قول مکرم کار

    او ز مکرم بتر بود صد بار

     

    پس شش مه ز فرط بد روزی

    از فشار معیشت و روزی

     

    تلگرافی دگر نمودم عرض

    به شهنشه ز فقر و شدت قرض

     

    یا نخواند آن شه همایون‌فر

    یا که خواند و در او نکرد اثر

     

    پس نوشتم عریضهٔ مکتوب

    با عبارات موجز و خط خوب

     

    که اگر ماند بایدم اینجا

    شود آخر حقوق بنده ادا

     

    این عبارات نیز سود نکرد

    نه همین شعله بلکه دود نکرد

     

    به فروغی کتابتی کردم

    وز قضایا شکایتی کردم

     

    بنوشتم نظیر این ابیات

    از برای رئیس تشکیلات‌:

     

    کار نظم مصالح جمهور

    هست مشکل‌ تر از تمام امور

     

    جز به بخت جوان و دانش پیر

    جد و جهد و درایت و تدبیر

     

    گاه آهن‌دلی و خون‌سردی

    گاه نرمی و کدخدا مردی

     

    گه لبی پر ز خنده چون شکر

    گه نگاهی برنده چون خنجر

     

    صبح پیش از اذان سحر خیزی

    روز تا نصف شب عرق ریزی

     

    خواندن دوسیه‌، دیدن اخبار

    عرض کردن به شه نتیجهٔ کار

     

    مفسدان را مدام پاییدن

    خلق را روز و شام پاییدن

     

    دسته‌دسته جماعت مشکوک

    متفرق میان شهر و بلوک

     

    همه را داشتن به زیر نظر

    خواه در خانه خواه در معبر

     

    سر ز سر عدو درآوردن

    رازشان جمله منکشف کردن

     

    پشت هر سرقتی پی افشردن

    از عمل پی به عاملش بردن

     

    راهزن را گرفتن اندر راه

    گرچه خود را نهان کند در چاه

     

    خط انگشت دزد را دیدن

    حال جانی ز چشم فهمیدن

     

    شهرها را به نظم آوردن

    خلق را رو به تربیت بردن

     

    سخت مالیدن و ادب کردن

    زبن یکی گوش زان یکی گردن

     

    دیدن جمله خلق با یک چشم

    لیک گاهی به خنده گاه به خشم

     

    به یکی دست‌، لالهٔ رنگین

    به دگر دست‌، دهرهٔ سنگین

     

    خلق را داشتن به بیم و امید

    گاه با لطف وگاه با تهدید

     

    یکی از صد هزارها کار است

    که به هریک هزار اسرار است

     

    غیر ازین رنج ‌های پنهانی

    که ندانم من و تو خود دانی

     

    من که دیرینه خادم وطنم

    پادشاه ممالک سخنم

     

    گرچه در نظم و نثر سلطانم

    تابع پادشاه ایرانم

     

    با اجانب نبوده‌ام دمساز

    با اجامر نگشته‌ام همراز

     

    چون خود از خادمان ایرانم

    قدر خُدّام ملک می ‌دانم

     

    داغ‌های کهن به دل دارم

    در وطن حق آب و گل دارم

     

    کرده‌ام من به خلق خدمت‌ها

    دیده‌ام خواری و مشقت‌ها

     

    باغ معنی است آبخوردهٔ من

    نظم و نثر است زنده کردهٔ من

     

    چاپلوسانه نیست رفتارم

    زان که دل با زبان یکی دارم

     

    بعد سی سال خدمت دایم

    چار دوره وکالت دایم

     

    هست دارائیم کتابی چند

    خانه و باغ و پنج شش فرزند

     

    در زمانی که بود روز شلنگ

    می‌ شلنگید هر عصازن لنگ

     

    بنده بودم به‌جای خویش مقیم

    پا نکردم درازتر زگلیم

     

    نه نمازم سوی سفارت بود

    نه نیازم سوی وزارت بود

     

    نه به شغل اداری‌ام میلی

    نه ز انبار دولتم کیلی

     

    بنشستم در آشیانهٔ خویش

    گم شدم در کتابخانهٔ خویش

     

    در دل خانه مختفی گشتم

    غرق کار معارفی گشتم

     

    پنج شش سال منزوی بودم

    گوش بر حکم پهلوی بودم

     

    چون که نو گشت سال پارینه

    چرخ‌، نو کرد کین دیرینه

     

    دستلافی طراز جیبم شد

    عیدی کاملی نصیبم شد

     

    خورده بودم برای کسب هنر

    چهل و پنج سال خون جگر

     

    در صفاهان ز فرط رنج و ملال

    همه از یاد من برفت امسال

     

    لیک ازین حال شکوه سر نکنم

    شکر شه کافرم اگر نکنم

     

    همه دانند بیگناهم من

    خود گرفتم که روسیاهم من

     

    لیک پنهان نمی کنم غم خویش

    تات سازم شریک ماتم خویش

     

    تو امیری و صاحب جاهی

    چاکر صادق شهنشاهی

     

    زین ستمدیدگان حمایت کن

    حال ما را به شه حکایت کن

     

    هرچه بودم به شهر ری موجود

    رهن شد در بر رحیم جهود

     

    باورت نیست از محله بپرس

    زان رحیم رجیم دله بپرس

     

    بختم از خشم شاه برگشته

    دستم از پا درازتر گشته

     

    یا اجازت دهد شه آفاق

    که رَوَم من به سوی هند و عراق

     

    یا ازین ابتلا رها کندم

    خط آزادگی عطا کندم

     

    تا به کسب معاش پردازم

    دفتر و نامه منتشر سازم

     

    هم درین ماه قطعه‌ ای گفتم

    وندر آن دُرّ معرفت سفتم

     

     

    مطالب بیشتر در:

    ملک الشعرا بهار

     

    شعر مشروطه

     

    وزن شعر: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)

     

    قالب: منظومه

     

    پیشنهاد ویژه برای مطالعه 

    شب آدینه هشتم آبان

    بررسی مؤلفه های سوررئالیسم و کارکردهای زبان سوررئال

    بیوگرافی پل الوار

    گشت مردی شریک پرخواری _ تمثیل

     

    در صورتی که در متن بالا، میاد باد آن عهد کم بندی به پای اندر نبود عنای واژه‌ای برایتان ناآشنا می‌آمد، می‌توانید در جعبه‌ی زیر، آن واژه را جستجو کنید تا معنای آن در مقابلش ظاهر شود. بدیهی‌ست که برخی واژه‌ها به همراه پسوند یا پیشوندی در متن ظاهر شده‌اند. شما باید هسته‌ی اصلیِ آن واژه را در جعبه جستجو کنید تا به نزدیک‌ترین پاسخ برسید. اگر واژه‌ای را در فرهنگ لغت پیدا نکردید، در بخش دیدگاه‌ها گزارش دهید. با سپاس از همکاری شما.

    جستجوی واژه

    لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

    آ

    (حر.) «آ» یا «الف ممدوده» نخستین حرف از الفبای فارسی ؛ اولین حرف از حروف ابجد، برابر با عدد "۱".


    هفته‌ای بود کاندر آن خانه

    شعری که خواندیم به این شکل شروع شد: «هفته‌ای بود کاندر آن خانه کرده بودیم گرم‌، کاشانه مطلع مهر و ختم تابستان کودکان رفته در دبیرستان» آیا با این سطرها برای شروعِ این شعر موافق هستید؟ به نظر شما غیر از این شروع نیز می‌توانستیم شروعِ دیگری داشته باشیم و شعر از چیزی که حالا هست جذاب‌تر و زیباتر باشد؟ به طور یقین ملک الشعرا بهار که از شاعران مهم دوره مشروطه است دیدگاه و دلایلِ خاص خودش را برای این شروع داشته است، به نظر شما چرا این سطر ها را برای شروع شعر انتخاب کرده؟ شما اگر جای ملک الشعرا بهار  بودید، این شعر را چگونه شروع می‌کردید؟ و به جای سطر های پایانی یعنی : «تا به کسب معاش پردازم دفتر و نامه منتشر سازم هم درین ماه قطعه‌ ای گفتم وندر آن دُرّ معرفت سفتم» از چه سطر هایی استفاده می‌کردید؟

    شعر داستان مسافرت به یزد ملک الشعرا بهار

    دیدگاه خودتان را در بخش دیدگاه‌ها برای شعر داستان مسافرت به یزد ملک الشعرا بهار بنویسید. اگر از شعر لذت برده‌اید، بنویسید که چرا لذت برده‌اید و اگر لذت نبرده‌اید، دلیل آن را بنویسید.

    اگر نقد یا پیشنهادی برای سایت دارید، به گوش جان می‌شنویم.

    اگر عکس‌نوشته‌ای با این شعر درست کرده‌اید، در بخش دیدگاه‌ها اضافه کنید تا با نام خودتان منتشر شود.

    پیشنهاد می‌کنیم، این شعر را با صدای خودتان ضبط کنید و در بخش دیدگاه، فایل صدایتان را اضافه کنید تا در سایت منتشر شود.

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *