فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)

مرد باید که دل دژم نکند

مرد باید که دل دژم نکند

شعر مرد باید که دل دژم نکند _ ملک الشعرا بهار غزل در بیان مذهب نوخاستگان   مرد باید که دل دژم نکند زندگی صرف رنج و غم نکند   از کم و کیف کارهای جهان یکسر مو ز کیف کم نکند   در ره نفع خود کند خدمت خدمت خلق یک قلم نکند  […]

نامه‌ای ساخت پس به خط رفیق

نامه‌ای ساخت پس به خط رفیق

شعر نامه‌ای ساخت پس به خط رفیق _ ملک الشعرا بهار  جعل‌ نامه و گرفتار ساختن مرد بیگناه   نامه‌ای ساخت پس به خط رفیق به‌ سوی خویش کای رفیق شفیق   دلم از نوکری به تنگ آمد شیشهٔ طاقتم به سنگ آمد   خلق یکسر فقیر و درویشند همه در فکر چارهٔ خویشند  […]

پیش زن مدح دیگران مکنید

پیش زن مدح دیگران مکنید _ حکمت

شعر پیش زن مدح دیگران مکنید _ حکمت _ ملک الشعرا بهار    پیش زن مدح دیگران مکنید خوبی غیر را بیان مکنید   زان که جنس لطیف بیباکست هم حسود است و هم هوسناک ست‌   حُسن زن گر شنید رشگ برد حسن مرد ار شنید دل سپرد   بار دیگر چو آمدیم اینجا[…]

دیرگاهی بر این وَتیره گذشت

دیرگاهی بر این وَتیره گذشت

شعر دیرگاهی بر این وَتیره گذشت _ ملک الشعرا بهار  در مسافرت کردن شوهر و سپردن خانه و زن خود به‌دست رفیق بدگوهر   دیرگاهی بر این وَتیره گذشت روز رخشان و شام تیره گذشت   گشت ناگاه شوی زن سفری گفت زن‌: بایدت مرا ببری   گفت‌مرد: ‌این‌سفرنه‌دلخواه است که رئیس اداره همراه است[…]

این کشاکش بسی نگشت دراز

این کشاکش بسی نگشت دراز

شعر این کشاکش بسی نگشت دراز _ ملک الشعرا بهار محشور شدن دو خانواده   این کشاکش بسی نگشت دراز که شدند آن چهار تن دمساز   دل این جنس خوبروی ظریف هست مانند آبگینه لطیف   که به اندک فشار می‌شکند پیش سختی مقاومت نکند   زن در اول چو موم سرد بود دیر[…]

گفت با زن که این اداهایت

گفت با زن که این اداهایت

شعر گفت با زن که این اداهایت _ ملک الشعرا بهار  درشتی کردن شوهر با زن خود   گفت با زن که این اداهایت پیش اینها نمود رسوایت   بس که از خود ادا درآوردی مر مرا نیز مفتضح کردی   مگر این زن ز جنس زن‌ها نیست مگر او عضو انجمن‌ها نیست   بود[…]

یار طرار از این به تنگ آمد

یار طرار از این به تنگ آمد

شعر یار طرار از این به تنگ آمد _ ملک الشعرا بهار  نیرنگ رفیق طرار در دیدن روی زن یار   یار طرار از این به تنگ آمد تیر تدبیر او به سنگ آمد   لاجرم ساخت با زنی بدکار گفت هرجا، زن منست این یار   رفت با زن به خانهٔ آن مرد رخ[…]

داشت اصرار شوهر نادان

داشت اصرار شوهر نادان

شعر داشت اصرار شوهر نادان _ ملک الشعرا بهار  دعوت شوهر زن را به کیش وجدان   داشت اصرار شوهر نادان که شود زن مطاوع وجدان   رخ نپوشد ز مرد بیگانه خاصه زان نوجوان فرزانه   زن ازین گفته‌هاکسل می‌شد قهر می کرد و تنگ‌دل می‌شد   به حذر بود ازآن طریقه شوی و‌بژه[…]

این جوان داشت خانمی مقبول

این جوان داشت خانمی مقبول

شعر این جوان داشت خانمی مقبول _ ملک الشعرا بهار   در اخلاق و نفوس زنان   این جوان داشت خانمی مقبول بود خانم از این رویه ملول   چون که‌اعصاب زن دقیق‌تر است حس پنهانیش رقیق‌تر است   بیند از پیش چیزهایی را آفتی‌، رنجی‌، ابتلایی را   پیرو امن و حفظ آرامی است خصم‌بی‌نظمی[…]

داشت مردی جوان رفیقی چند

داشت مردی جوان رفیقی چند

شعر داشت مردی جوان رفیقی چند _ ملک الشعرا بهار  داستان رفیق بی‌وجدان   داشت مردی جوان رفیقی چند همه با هم برادر و دلبند   این جوانان سادهٔ دین‌دار کرده در دل به مبدئی اقرار   خانه‌هاشان به یکدگر نزدیک همه با هم به کیف و حال شریک   دیوخویی به صورت انسان زاین[…]

هان بهارا مکوب آهن سرد

هان بهارا مکوب آهن سرد

شعر هان بهارا مکوب آهن سرد _ ملک الشعرا بهار  گفتار پنجم در دین و آیین و صفت وجدان   هان بهارا مکوب آهن سرد کاندپن دوره نیست مردی مرد   خلق رفتند جانب وجدان اصل‌های قدیم شد هذیان   دین و آیین دو اصل عالی بود خلق را زین دو، منزلت افزود   هر[…]

ای که نزد شه آبرو داری

ای که نزد شه آبرو داری

شعر ای که نزد شه آبرو داری _ ملک الشعرا بهار  خطاب به نزدیکان شاه   ای که نزد شه آبرو داری ز چه دست از حیا برو داری   شرم داری ز شه که گویی راست ای‌عجب‌شرمت از خدای کجاست‌؟‌!   چون مجال سخن ز شه جویی سخن از دوستان خود گویی   از[…]

دشمن بنده بود «‌درک‌هی‌»

دشمن بنده بود «‌درک‌هی‌»

شعر دشمن بنده بود «‌درک‌هی‌» _ ملک الشعرا بهار  حبس شدن بهار بار دیگر   دشمن بنده بود «‌درک‌هی‌» دل ز من کنده بود «‌درگاهی‌»   بهرمن تیغ کینه آخته بود لیک نیکو مرا شناخته بود   زان به حبسم فزون‌تر از یک ماه با همه دشمنی نداشت نگاه   هست بیگانه «‌آیرم‌» با من[…]

موسم نوبهار خانهٔ من

موسم نوبهار خانهٔ من

شعر موسم نوبهار خانهٔ من _ ملک الشعرا بهار  در وصف باغچهٔ بهار و شرح حال او در خانه   موسم نوبهار خانهٔ من هست از انبوه گل یکی گلشن   شده نه سال تا در این خانه خوب یا بد گزیده‌ام لانه   هست یک میل دورتر ازشهر لاجرم دارد از نظافت بهر  […]

رسم مکتب بود که استادت

رسم مکتب بود که استادت

شعر رسم مکتب بود که استادت _ ملک الشعرا بهار  در وظیفه‌شناسی   رسم مکتب بود که استادت پیش بنهد یکی وٍرٍستادت   گوید این را بخوان و حاضر کن کزتو پرسم همی سخن به سخن   گر نخوانی و سهل‌انگاری وان ورستاد یاوه پنداری   گوشمالت دهند استادان خوارگردی به نزد همزادان   این[…]

نیک بنگر بدان بنای بلند

نیک بنگر بدان بنای بلند

شعر نیک بنگر بدان بنای بلند _ ملک الشعرا بهار  در فواید اختصاص و تقسیم کارها میان مردم دانا   نیک بنگر بدان بنای بلند چون که معمار طرح آن افکند   آن یکی آجرش تمام کند دگری نیز خشت خام کند   آن یکی آهکش کند غربال وان دگر خاکش آورد به جوال  […]

ز اوستادی کهن بگیر سراغ

ز اوستادی کهن بگیر سراغ

شعر ز اوستادی کهن بگیر سراغ _ ملک الشعرا بهار  در فضیلت شاگردی کردن   ز اوستادی کهن بگیر سراغ سی چهل سال خورده دود چراغ   همه کرده به خبرگی‌اش قبول سخنش حق و کرده‌اش مقبول   یافته اختصاص در هنرش وبژه گشته ز قوّت نظرش   سر حاجت بسای در پایش اوستادش بخوان[…]

بود مردی ز هر هنر عاری

بود مردی ز هر هنر عاری

شعر بود مردی ز هر هنر عاری _ ملک الشعرا بهار  در صفت شیّادان لفّاظ که با دانستن چند اصطلاح خود را عالم نامیده و درمجالس سخن می گویند   بود مردی ز هر هنر عاری روزکی چند کرده نجّاری   نام رنده شنیده و گونیا گِرد از نیمگِرد کرده جدا   پس شد اندر[…]

شورش-بلبلان-سحر-باشد

شورش بلبلان سحر باشد – 193

دانلود دکلمه صوتی شعر شورش بلبلان سحر باشد سعدی – غزل 193 + پخش آنلاین، متن کامل، معنی و تفسیر. خفته از صبح بی‌خبر باشد. تیرباران عشق خوبان را.   شعر شورش بلبلان سحر باشد – غزل 193 – سعدی   شورش بلبلان سحر باشد خفته از صبح بی‌خبر باشد   تیرباران عشق خوبان را[…]

علم از بهر چیست ای استاد

علم از بهر چیست ای استاد

شعر علم از بهر چیست ای استاد _ ملک الشعرا بهار  در فایدهٔ علوم   علم از بهر چیست ای استاد تاکه گیتی شود به علم آباد   علم بهر خیالبافی نیست کار دانش بدین گزافی نیست   باید از علم سود برخیزد چون درختی کز او ثمر خیزد   هرکه از علم بهره‌ورگردد مایه[…]

گیتی از اوستاد باشد راست

گیتی از اوستاد باشد راست

شعر گیتی از اوستاد باشد راست _ ملک الشعرا بهار  گفتار چهارم در صفت استاد گوید   گیتی از اوستاد باشد راست کارگیتی از اوستاد بپاست   کیست استاد آن که هم ز اول سوی یک علم رفت و کرد عمل   هنر آموخت نزد استادی اوستا دیده‌ای ملک زادی   چون کز استاد علم[…]

خفته بودم شبی به خانهٔ خویش

خفته بودم شبی به خانهٔ خویش

شعر خفته بودم شبی به خانهٔ خویش _ ملک الشعرا بهار خواب دیدن بهار سنائی را   خفته بودم شبی به خانهٔ خویش همچو مرغی در آشیانهٔ خویش   دیدم آنجا به مشهدم گویی واندر آن پاک مرقدم گویی   می کنم خدمت اندر آن درگاه با خضوع و خشوع بی‌اکراه   چون که فارغ[…]

هرکه او یار محترم دارد

هرکه او یار محترم دارد _ غزل مرادف

شعر هرکه او یار محترم دارد _ غزل مرادف _ ملک الشعرا بهار    هرکه او یار محترم دارد دگر اندر جهان چه غم دارد   خوبرویان شهر را دیدم هرکه چیزی ز حسن کم دارد   لیک شکر خدا که دلبر من خوبی از فرق تا قدم دارد   بهر عشاق دام‌های بلا زیر[…]

در جوانی چنان که می‌دانی

در جوانی چنان که می‌دانی

شعر در جوانی چنان که می‌دانی _ ملک الشعرا بهار  داستان شبی از شب های جوانی   در جوانی چنان که می‌دانی بزم‌ها داشتم به پنهانی   پیشم آمد شبی بلایه زنی نه زنی‌، آفتاب انجمنی   چه زنی بوستان زیبایی چه زنی سرو ناز رعنایی   سرو قدی و نار پستانی سیم ساقی سفید[…]

رین ‌حجره‌ام ‌پس‌ از خور و خواب‌

اندرین ‌حجره‌ام ‌پس‌ از خور و خواب‌

شعر اندرین ‌حجره‌ام ‌پس‌ از خور و خواب‌ _ ملک الشعرا بهار  در صفت محبس تأمینات   رین ‌حجره‌ام ‌پس‌ از خور و خواب‌ نیست چیزی انیس غیرکتاب   مه اردی‌بهشت و لاله به باغ من در اینجا چو لاله دل پر داغ   دستم آزاد و بسته است دلم تن درست و شکسته است[…]

نمرهٔ دو بود چو نمره یک

نمرهٔ دو بود چو نمره یک _ تغییر زندان

شعر نمرهٔ دو بود چو نمره یک _ تغییر زندان _ ملک الشعرا بهار    نمرهٔ دو بود چو نمره یک لیک لختی از آن فراخترک   نیست دیوار او سیه چو زغال تیغه‌ای بین محبس است و مبال   هست بر سقف او یکی روزن که شود حبسگاه ازآن روشن   روی در نیز[…]

کرد دیوانه‌ای به چاه نگاه

کرد دیوانه‌ای به چاه نگاه

شعر کرد دیوانه‌ای به چاه نگاه _ ملک الشعرا بهار  حکایت دیوانه‌ای که سنگ به چاه اندخت   کرد دیوانه‌ای به چاه نگاه عکس خود را بدید در ته چاه   سنگی افتاده بد به راه اندر هشت آن سنگ را به‌چاه اندر   مردم شهر رنج‌ها بردند تا که آن سنگ را برآوردند  […]

آه‌ از انسان که‌ چون‌ شود سوی پست

آه‌ از انسان که‌ چون‌ شود سوی پست

شعر آه‌ از انسان که‌ چون‌ شود سوی پست _ ملک الشعرا بهار  در نیکامی و بدنامی می گوید   آه‌ از انسان که‌ چون‌ شود سوی پست هیچ چیزش نمی‌شود پابست   ور شود سوی اوج‌، شاه شود برتر از آفتاب و ماه شود   گه به عین‌الحیات گیرد جا گَه شود شوم‌تر ز[…]

شب آدینه هشتم آبان

شب آدینه هشتم آبان

شعر شب آدینه هشتم آبان _ ملک الشعرا بهار  حکایت حاج واعظ قزوینی   شب آدینه هشتم آبان شد به مجلس خلاف شه عنوان   بی دلیل و بهانه میر سپاه بود شایق به خلع احمدشاه   وکلا جمله واقف از اسرار بین بیم و امید گشته دچار   همه سوگند خورده با قرآن به[…]

گشت مردی شریک پرخواری

گشت مردی شریک پرخواری _ تمثیل

شعر گشت مردی شریک پرخواری _ تمثیل _ ملک الشعرا بهار    گشت مردی شریک پرخواری کرد تقسیم توشه را باری   گفت یک چیز ازین دوگانه بخواه خربزه یا که هندوانه بخواه   گفت من هر دوانه می‌خواهم خربزه‌، هندوانه می‌خواهم   برد مشروطه داغ و چوب و فلک جای آن ساخت حبس نمره[…]