شعر سپید
بیدار شدم – شعر حفرهها پوریا پلیکان بیدار شدم حفرهای در کنارم دراز کشیده بود به آشپزخانه رفتم حفرهای داشت چای دم میکرد حفرهای با مهربانی مرا صبح به خیر میگفت تو نرفتهای تو تکهتکه شدهای و هر تکهات حفرهای تاریک و کوچک است حفرهها روی هم جمع میشوند مثل سنگریزههایی که کوه را[…]
هیزمهای خشک – شعر برفها پوریا پلیکان هیزمهای خشک مرا به تماشا نشستهاند هنوز فکر میکنند جنگلاند و جایِ خالیِ شاخههایِ بریده بر تنشان درد میکند از تَرَکهای دیوار شب به خانه نشت میکند روی مبل مینشیند تخمه میشکند و پوست من ذرهذره در اتاق میریزد برفها با صدای پیانو میرقصند […]
استخوانهایم را چیدهام زیر پتو – شعر چند لکه پوریا پلیکان استخوانهایم را چیدهام زیر پتو تا کسی نداند از این تخت از این خانه از این زندگی رفتهام استخوانهایم را بلند میکنم میچینم پشت میز صبحانه استخوانهایم چای را نگاه میکنند استخوانهایم این استخوانهای من است که همسرم را در آغوش میگیرند[…]
چه چیز در چشمهایت پنهان بود – شعر کالبدشکافی پوریا پلیکان چه چیز در چشمهایت پنهان بود که دلواپسم میکرد؟ چشمهایت را مثل خاک باغچهای با نگاههایم میگشتم نه اندوه پیدا بود نه شادی نه اضطراب از آینه میپرسم: چشمهایم چیست جز تکههای کوچکی از آن تاریکیِ بزرگ؟ تو میرقصی چیزی در این رقص[…]
وقتی نشسته بودیم – شعر تکهخاک فشرده پوریا پلیکان وقتی نشسته بودیم راه میرفتیم وقتی راه میرفتیم پرواز میکردیم همه چیز کنار تو جریان داشت حتا رودخانههای خشکیده میخروشیدند حتا جنازهی گربهای که کنار خیابان خوابیده بود داشت میدَوید اتومبیلهای ایستاده آنقدر تُند میرفتند که مدام صدای تصادف میآمد همه چیز جریان داشت[…]
دستهایت خانهام بود پوریا پلیکان دستهایت خانهام بود وقتی صورتم را در آنها پنهان میکردم وقتی دستگاهِ چایساز هی در خودش منفجر میشد وقتی آفتاب تختخوابمان را زیر بمباران میگرفت دستهایت خانهام بود وقتی تانکها و هواپیماها از پِیجهای خبرگزاریها به درون خانه میریختند وقتی رابطهام با اشیای خانه پر از انفجار بود و[…]
ما در زخمی بزرگ بزرگ شدیم – شعر زخمها – پوریا پلیکان ما در زخمی بزرگ بزرگ شدیم همچون جنازههایی که به خاک پناه میبرند پناه بردیم به تختخوابهایمان و زخمها را با ملافههای سفید پنهان کردیم اما زخمهایمان عمیقتر شدند آنقدر که ملافهها را بلعیدند تختخوابمان را بلعیدند اتاقخوابمان را بلعیدند شروع[…]
- 1
- 2