از مرز که میگذرم – شعر پدربزرگ پوریا پلیکان
از مرز که میگذرم
– همچون زنی باردار –
وطنم را زیر پوستم پنهان کردهام
اما کدام وطن؟
وطنی که از دستهای پدربزرگ
افتاد و تکهتکه شد
عکسها را ورق بزن
عکسها را ورق بزن
سفر چیست جز رفتن از سلولی
به سلولی دیگر؟
مرگ میهمانخانهی بزرگیست
با اتاقهایی کوچک
به سربازها بگویید
لباسهایشان را دربیاورند
کتابهای مقدسشان را رها کنند
و پرچمهایشان را زمین بگذارند
مرگ
میهمانخانهی صلح است
پدربزرگ!
این لکههای ریز و درشت
این رگهای ورم کرده
این دستهای چروکیده
از تو به من ارث رسیدهاند!
این دو گیجِ همیشه سرگردان
که راهِ خانهشان را گُم میکنند
این پاها
که از لحظهی تولد مُرده بودند
و خطوطِ روی پیشانیام
سطرهای قرآنیست
که در جوانیات میخواندی
من پیر به دنیا آمدهام پدربزرگ!
کدام اسید
این چهرهی چروکیدهام را پاک خواهد کرد؟
کدام زن
مرا دوباره به دنیا میآورد؟
این بار
مرگ باید مرا غسل بدهد
□
«انسان
حیوانِ مریضیست
حیوانی که نمیداند چکار کند»
مرد این را گفت و
در خودش مچاله شد
و آنقدر به مچاله شدن ادامه داد
تا روزنامهی باطلهای شد
که با آن چشمهایمان را تمیز کنیم
□
پلنگی به سوی مادهاش میدوید
بچه لاکپشتی به سوی دریا
نهنگی به سوی ساحل
و من به سوی مرگ میدوم
پینوشت شعر: این جمله «انسانْ حیوانِ مریضیست. حیوانی که نمیداند چکار کند» از نیچه است.
مطالب بیشتر در:
پوریا پلیکان- اوزان و بحرهای شعر فارسی - سپتامبر 24, 2023
- اشعار، ترجمهها و نقدهای احمد شاملو - سپتامبر 13, 2023
- اشعار احمد شاملو + بیوگرافی - سپتامبر 10, 2023
نام وطن مقدسترین واژه است یاد خاطرات تلخ شیرین کودکی تا پیری می برد پوریا چه زیبا گفت کدام زن مرا دوباره به دنیا میاورد حکایتی تکان دهنده بحق است گذشت از سر ما غم بی مهری غربی