شعر کوتاه

هرچه سرش را به دیوارها می‌کوبید پوریا پلیکان

هرچه سرش را به دیوارها می‌کوبید

هرچه سرش را به دیوارها می‌کوبید پوریا پلیکان     به صادق هدایت هرچه سرش را به دیوارها می‌کوبید راهی به آسمان باز نمی‌شد هرچه می‌دوید در اطراف خودش چیزی به طول و عرضِ این قفس اضافه نمی‌کرد هرچه می‌نالید ماه از پشت پلک‌هایش بیرون نمی‌آمد چه باید بکند کرگدنی که از پوست سختش کلافه[…]

به-آفتاب-بگویید---شعر-پوستی-تازه-پوریا-پلیکان

به آفتاب بگویید – پوستی تازه

به آفتاب بگویید – شعر پوستی تازه پوریا پلیکان     به آفتاب بگویید کمی زودتر طلوع کند پوستم را شُسته‌ام پهن کرده‌ام روی بند می‌خواهم برای عشقی تازه آماده شوم     مطالب بیشتر در:

پنجره‌ی-قطاری-که-در-آن-زنی-زیبا---شعر-پیرمرد-پوریا-پلیکان

پنجره‌ی قطاری که در آن زنی زیبا – پیرمرد

پنجره‌ی قطاری که در آن زنی زیبا – شعر پیرمرد پوریا پلیکان   پنجره‌ی قطاری که در آن زنی زیبا نشسته است مرا فرو می‌مکد در ایستگاه بعد پیرمردی از قطار پیاده خواهد شد     مطالب بیشتر در:

در-ایستگاه-اتوبوس---شعر-دایره-پوریا-پلیکان

در ایستگاه اتوبوس – دایره

در ایستگاه اتوبوس – شعر دایره پوریا پلیکان   در ایستگاه اتوبوس تلویزیونی روشن مانده بود که آن همه حیوان در آنجا می‌دویدند تلویزیونمان روشن مانده است در خانه که پای این همه حیوان به اینجا باز شده هر صبح در همان ایستگاهی می‌ایستم که دیروز ربوده شده بودم هر ظهر به همان ایستگاهی باز[…]

آهای-پلنگ-تیرباران-شده-پوریا-پلیکان

آهای پلنگ تیرباران شده! – آیا نفت نیست؟

آهای پلنگ تیرباران شده! – شعر آیا نفت نیست؟ پوریا پلیکان   آهای پلنگ تیرباران شده! این خون سیاه که از لکه‌های تنت بیرون می‌ریزد آیا نفت نیست؟

روشنی-مثل-استکانی-شیر-گرم---انتحار-پوریا-پلیکان

روشنی مثل استکانی شیر گرم – انتحار

روشنی مثل استکانی شیر گرم – شعر انتحار پوریا پلیکان   روشنی مثل استکانی شیرِ گرم در سرماخوردگیِ زمستان تاریکی مثل چای داغی که روی دست می‌ریزد محکم مثل مرگی که در انتحار اتفاق می‌افتد و سُست همچون گلوله‌ای که قصد دارد به مغزِ کودکی وارد شود تو به تنهایی زن‌های زیادی هستی من به[…]

نه تو نرفته‌ای - شعر موریانه‌ها پوریا پلیکان

نه تو نرفته‌ای – موریانه‌ها

نه تو نرفته‌ای – شعر موریانه‌ها پوریا پلیکان   نه تو نرفته‌ای تو را موریانه‌ها خورده‌اند که اینقدر ناشیانه سقوط می‌کنم   پاورقی شعر: سلیمان به برجِ بلندِ شهر رفت تا مملکتش را تماشا کند. و در حالی‌که ایستاده و بر عصایش تکیه داده بود، از دنیا رفت. مدّتی به همان وضع ایستاده بود و[…]

غم از چهره‌ی معدنچی - شعر سقف پوریا پلیکان

غم از چهره‌ی معدنچی – سقف

غم از چهره‌ی معدنچی – شعر سقف پوریا پلیکان     غم از چهره‌ی معدنچی غم از دور چشم‌های همسرم غم از نقشه‌ی کشورم پاک نخواهد شد بیا آواز بخوانیم چیزی به فرو ریختنِ این سقف نمانده است     مطالب بیشتر در: