9 جمله معروف دوست من هرمان هسه

9 جمله معروف دوست من هرمان هسه – تکه کتاب

  • 9 جمله معروف دوست من هرمان هسه: در این مطلب 9 عدد از جملات معروف و درخشان کتاب دوست من هرمان هسه را گلچین کرده‌ایم. این جملات تکه کتاب های نابی هستند از نویسندگانی بزرگ که می‌توانید به وسیله‌ی دکمه‌‌های زیر از آرشیو کاملشان دیدن کنید.

     

    متن زیبا هرمان هسه

     

     

    9 جمله معروف دوست من هرمان هسه

    کنولپ می‌خواست سرش را بیاورد و پنجره را ببندد که ناگهان پنجره‌ی کوچکی روبه‌روی او، در خانه همسایه، روشن شد. اتاقک کوتاه‌سقفی دید، درست مثل مال خودش، که دختر خدمتکار جوانی، با شمعی در شمعدان مس‌واری در دست، از در آن وارد شد. (رمان داستان دوست من – صفحه ۲۴)

     

    ببین، من تو را جز این‌که هستی نمی‌خواستم. تو به نام من صحراگردی کردی و پیوسته اندکی میل به آزادی در دل اسیران شهرها پدید آوردی. به نام من دیوانگی کردی و تمسخر دیگران را برتافتی. آن‌ها نه تو، که در تو مرا مسخره می‌کردند یا دوست می‌داشتند. تو فرزند و جزئی از منی و هر لذتی که بردی یا رنجی که تحمل کردی، من در آن شریک بوده‌ام. (رمان داستان دوست من – صفحه ۱۳۱)

     

     

    کنولپ که صدای ورود زن را به‌خوبی شنید بود، از فرص خستگی یا بی‌حوصلگی چشم بسته بی‌حرکت ماند و نشانی از بیداری خود ظاهر نساخت. زن استاد، بشقاب خالی در دست، نگاهی به میهمان خفته انداخت. میهمان سرش را بر دستش نهاده بود که از آستین پیراهن چهارخانه‌اش بیرون آمده بود. لطافت موهای سیاه و زیبایی کودکانه‌ی چهره‌ی بی غم او توجه زن را جلب کرد، چنان که مدتی به تماشای این جوان شیرین‌رو ایستاد که شوهرش آن همه چیزهای شنیدنی از او تعریف کرده بود. ابروان پرپشتش را بر پیشانی لطیف و روشن و بر فراز چشمان خفته‌اش، و گونه‌های گرد و گندمگونش را، و دهان ظریف و گلی رنگ و گردن باریک او را خوب نگاه کرد و همه را شیرین و دل‌انگیز یافت. (رمان داستان دوست من – صفحه ۲۰)

     

    جملات معروف کتاب دوست من هرمان هسه

     

    کنولپ حق داشت طوری زندگی کند که با طبعش سازگار باشد، آن‌طور که تقلیدش از همه‌کس ساخته نیست. با مردم همچون کودکی حرف می‌زد و دل همه را با خود همراه می‌کرد و به دختران و زنان سخنان زیبا می‌گفت و از آن‌ها دل می‌ربود و همه روز برایش جشن بود. (رمان داستان دوست من – صفحه ۳۳)

     

     

    انسان می‌تواند سبک‌مغزی‌های مردم را ببیند، می‌تواند به آن‌ها بخندد یا بر آن‌ها دل بسوزاند، اما باید آن‌ها را در راهشان آزاد بگذارد. (رمان داستان دوست من – صفحه ۵۲)

     

     

    من می‌دانم که روستاییان در این دنیا خوشی به خود روا نمی‌دارند، اما زیر خاک که رفتند می‌خواهند راحت باشند. این است که تا زنده‌اند، زحمت می‌کشند و سر گورها و اطراف آن‌ها درخت‌های قشنگ می‌کارند و گورستان را صفا می‌بخشند. (رمان داستان دوست من – صفحه ۶۲)

     

     

    انسان‌ها هر یک روحی دارند که با روح دیگران درنمی‌آمیزد. دو نفر آدم می‌توانند نزد هم بروند و با هم حرف بزنند و به هم نزدیک شوند، اما روحشان مثل گلی است که در جای خود ریشه دارد و نمی‌تواند جابه‌جا شود و با گل‌های دیگر درآمیزد، زیرا برای این کار باید از ریشه‌ی خود جدا شود و این ممکن نیست. گل‌ها عطر خود را می‌پراکنند و تخم خود را به دست باد می‌سپارند، زیرا دوست دارند با یکدیگر آمیزش کنند. اما هیچ گلی نمی‌تواند گرده‌اش را به گلی که می‌خواهد برساند. این کار به دست باد است، که می‌آید و می‌رود و هر جور که بخواهد می‌وزد. (رمان داستان دوست من – صفحه ۷۶)

     

     

    آدم هرچه پیرتر می‌شود، با عادت‌های قدیمش بیش‌تر انس می‌گیرد. (رمان داستان دوست من – صفحه ۹۲)

     

     

    کنولپ به فکر فرو رفت. شادی‌های جوانی دلش را گرما می‌بخشید؛ همچون شعله‌های دامن کوهستان، به‌زیبایی از دور و درون تاریکی بر او بازمی‌تابید و عطری سنگین و خوشایند بسان شهد و شراب داشت و به آوای باد گرم در شب‌های پایان زمستان می‌مانست که نوید بهار دارد و برف‌ها را آب می‌کند. خدایا، چه خوش بود. (رمان داستان دوست من – صفحه ۱۲۸)

     

    پیشنهاد مطالعه برای علاقمندان دوست من هرمان هسه

    شعر مردی که کشتمش توماس هاردی

    شعر ساقه های احمدرضا احمدی

    شعر این صدا احمد شاملو

     

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *