دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت – شعر دختر و بهار فروغ فرخزاد دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت ای دختر بهار حسد می برم به تو عطر و گل و ترانه و سر مستی تو را با هر چه طالبی به خدا می خرم ز تو بر شاخ نوجوان درختی شکوفه[…]
هیچ جز حسرت نباشد کار من – شعر راز من فروغ فرخزاد هیچ جز حسرت نباشد کار من بخت بد ، بیگانه ای شد یار من بی گنه زنجیر بر پایم زدند وای از این زندان محنت بار من وای از این چشمی که می کاود نهان روز و شب در چشم من راز[…]
امشب آن حسرت دیرینهٔ من – شعر مهمان فروغ فرخزاد امشب آن حسرت دیرینهٔ من در بر دوست به سر می آید در فروبند و بگو خانه تهی است زین سپس هر که به در می آید شانه کو تا که سر و زلفم را در هم و وحشی و زیبا سازم باید از[…]
طفلی غنوده در بر من بیمار – شعر بیمار فروغ فرخزاد طفلی غنوده در بر من بیمار با گونه های سرخ تب آلوده با گیسوان در هم آشفته تا نیمه شب ز درد نیاسوده هر دم میان پنجهٔ من لرزد انگشتهای لاغر و تبدارش من ناله می کنم که خداوندا جانم بگیر و کم[…]
آه ، ای مردی که لبهای مرا – شعر نقش پنهان فروغ فرخزاد آه ، ای مردی که لبهای مرا از شرار بوسه ها سوزانده ای هیچ در عمق دو چشم خامُشم راز این دیوانگی را خوانده ای هیچ می دانی که من در قلب خویش نقشی از عشق تو پنهان داشتم هیچ می[…]
ز آن نامه ای که دادی و زان شکوه های تلخ – شعر بازگشت فروغ فرخزاد ز آن نامه ای که دادی و زان شکوه های تلخ تا نیمه شب به یاد تو چشمم نخفته است ای مایهٔ امید من ، ای تکیه گاه دور هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است شاید[…]
از بیم و امید عشق رنجورم – شعر خسته فروغ فرخزاد از بیم و امید عشق رنجورم آرامش جاودانه می خواهم بر حسرت دل دگر نیفزایم آسایش بیکرانه می خواهم پا بر سر دل نهاده می گویم بگذشتن از آن ستیزه جو خوشتر یک بوسه ز جام زهر بگرفتن از بوسهٔ آتشین او خوشتر[…]
تو را افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم – شعر دعوت فروغ فرخزاد تو را افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم چرا بیهوده می گویی ، دل چون آهنی دارم نمی دانی ، نمی دانی ، که من جز چشم افسونگر در این جام لبانم ، بادهٔ مرد[…]
دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز – شعر آیینه ی شکست فروغ فرخزاد دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم در آینه بر صورت خود خیره شدم باز بند از سر گیسویم آهسته گشودم عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم چشمانم[…]
آرزویی است مرا در دل – شعر چشم به راه فروغ فرخزاد آرزویی است مرا در دل که روان سوزد و جان کاهدهر دم آن مرد هوسران را با غم و اشک و فغان خواهدبه خدا در دل و جانم نیست هیچ جز حسرت دیدارشسوختم از غم و کی باشد غم من مایهٔ آزارش شب[…]
بر پرده های در هم امیال سر کشم – شعر ناشناس فروغ فرخزاد بر پرده های در هم امیال سر کشم نقش عجیب چهره یک ناشناس بود نقشی ز چهره ای که چو می جستمش به شوق پیوسته می رمید و به من رخ نمی نمود یک شب نگاه خستهٔ مردی به روی من[…]
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ – شعر از یاد رفته فروغ فرخزاد یاد بگذشته به دل ماند و دریغ نیست یاری که مرا یاد کند دیده ام خیره به ره ماند و نداد نامه ای تا دل من شاد کند خود ندانم چه خطایی کردم که ز من رشته الفت بگسست در[…]
من به مردی وفا نمودم و او – شعر گمگشته فروغ فرخزاد من به مردی وفا نمودم و او پشت پا زد به عشق و امیدمهر چه دادم به او حلالش باد غیر از آن دل که مفت بخشیدمدل من کودکی سبکسر بود خود ندانم چگونه رامش کرداو که می گفت دوستت دارم پس چرا[…]
به زمین می زنی و می شکنی – شعر دیدار تلخ فروغ فرخزاد به زمین می زنی و می شکنی عاقبت شیشهٔ امیدی را سخت مغروری و می سازی سرد در دلی ، آتش جاویدی را دیدمت ، وای چه دیداری وای این چه دیدار دلآزاری بود بی گمان برده ای از یاد آن[…]
نیست یاری تا بگویم راز خویش – شعر شراب و خون فروغ فرخزاد نیست یاری تا بگویم راز خویش ناله پنهان کرده ام در ساز خویش چنگ اندوهم ، خدا را ، زخمه ای زخمه ای ، تا برکشم آواز خویش برلبانم قفل خاموشی زدم با کلیدی آشنا بازش کنید کودک دل رنجهٔ دست[…]
بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز – شعر عصیان (بندگی) فروغ فرخزاد بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز راز سرگردانی این روح عاصی را با تو خواهم در میان بگذاردن ، امروز گر چه از درگاه خود می رانیم ، اما تا من اینجا[…]
به لبهایم مزن قفل خموشی – شعر عصیان فروغ فرخزاد به لبهایم مزن قفل خموشی که در دل قصه ای ناگفته دارم ز پایم باز کن بند گران را کزین سودا دلی آشفته دارم بیا ای مرد ، ای موجود خودخواه بیا بگشای درهای قفس را اگر عمری به زندانم کشیدی رها کن[…]
لای لای ، ای پسر کوچک من – شعر دیو شب فروغ فرخزاد لای لای ، ای پسر کوچک من دیده بربند ، که شب آمده است دیده بر بند ، که این دیو سیاه خون به کف ، خنده به لب آمده است سر به دامان من خسته گذار گوش کن بانگ قدمهایش را[…]
باز کن از سر گیسویم بند – شعر انتقام فروغ فرخزاد باز کن از سر گیسویم بند پند بس کن ، که نمی گیرم پند در امید عبثی دل بستن تو بگو تا به کی آخر ، تا چند از تنم جامه برون آر و بنوش شهد سوزندهٔ لبهایم را تا به کی در عطشی[…]
رفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت – شعر گریز و درد فروغ فرخزاد رفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت راهی بجز گریز برایم نمانده بود این عشق آتشین پر از درد بی امید در وادی گناه و جنونم کشانده بود رفتم که داغ بوسهٔ پر حسرت تو را با[…]
نه امیدی که بر آن خوش کنم دل – شعر افسانه تلخ فروغ فرخزاد نه امیدی که بر آن خوش کنم دل نه پیغامی نه پیک آشنایی نه در چشمی نگاه فتنه سازی نه آهنگ پر از موج صدایی ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت سحر گاهی زنی دامن کشان رفت پریشان[…]
شهریست در کنار آن شط پر خروش – شعر یادی از گذشته فروغ فرخزاد شهریست در کنار آن شط پر خروش با نخلهای در هم و شبهای پر ز نور شهریست در کنارهٔ آن شط و قلب من آنجا اسیر پنجهٔ یک مرد پر غرور شهریست در کنارهٔ آن شط که سالهاست آغوش خود به[…]
از چهرهٔ طبیعت افسونکار – شعر پاییز فروغ فرخزاد از چهرهٔ طبیعت افسونکار بر بسته ام دو چشم پر از غم را تا ننگرد نگاه تب آلودم این جلوه های حسرت و ماتم را پاییز ، ای مسافر خاک آلوده در دامنت چه چیز نهان داری جز برگهای مرده و خشکیده دیگر چه ثروتی به[…]
می روم خسته و افسرده و زار – شعر وداع فروغ فرخزاد می روم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانهٔ خویش به خدا می برم از شهر شما دل شوریده و دیوانهٔ خویش می برم تا که در آن نقطهٔ دور شستشویش دهم از رنگ گناه شستشویش دهم از لکهٔ عشق زین همه[…]
از من رمیده ای و من ساده دل هنوز – شعر حسرت فروغ فرخزاد از من رمیده ای و من ساده دل هنوز بی مهری و جفای تو باور نمی کنم دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم رفتی و با تو رفت مرا شادی[…]
باز هم قلبی به پایم اوفتاد – شعر ناآشنا فروغ فرخزاد باز هم قلبی به پایم اوفتاد باز هم چشمی به رویم خیره شد باز هم در گیر و دار یک نبرد عشق من بر قلب سردی چیره شد باز هم از چشمهٔ لبهای من تشنه ای سیراب شد ، سیراب شد باز هم[…]
در دو چشمش گناه می خندید – شعر بوسه فروغ فرخزاد در دو چشمش گناه می خندید بر رخش نور ماه می خندید در گذرگاه آن لبان خموش شعله ای بی پناه می خندید شرمناک و پر از نیازی گنگ با نگاهی که رنگ مستی داشت در دو چشمش نگاه کردم و گفت : باید[…]
تو را می خواهم و دانم که هرگز – شعر اسیر فروغ فرخزاد تو را می خواهم و دانم که هرگز به کام دل در آغوشت نگیرم تویی آن آسمان صاف و روشن من این کنج قفس ، مرغی اسیرم ز پشت میله های سرد تیره نگاه حسرتم حیران به رویت در این فکرم[…]
از پیش من برو که دل آزارم – شعر هرجایی فروغ فرخزاد از پیش من برو که دل آزارم ناپایدار و سست و گنه کارم در کنج سینه یک دل دیوانه در کنج دل هزار هوس دارم قلب تو پاک و دامن من ناپاک من شاهدم به خلوت بیگانه تو از شراب بوسهٔ من[…]
باز من ماندم و خلوتی سرد – شعر رویا فروغ فرخزاد باز من ماندم و خلوتی سرد خاطراتی ز بگذشته ای دور یاد عشقی که با حسرت و درد رفت و خاموش شد در دل گور روی ویرانه های امیدم دست افسونگری شمعی افروخت مرده ای چشم پر آتشش را از دل گور بر[…]