تلنگر چند روز جلوتربعدازهفت یاهشت سال خانه نشینی،به اجبار برای خرید،به مغازه ی نزدیک منزل رفتم، خواستم ازخیابان رد شوم که چشمم به دخترکی زباله گرد افتاددختری چهارده،،،پانزده ساله،باچهره ای زیباومظلوم ،فکرم،رفت،دنبال،زندگی،اش خدایا چگونه راضی میشوی،،چرابه جای رفتن بهمدرسه آشغالهای بازیافتی رابایدجمع کند،داشتم دنبال خدای خودم و دخترک درذهنم میگشتم که با فریادی به[…]
غروب تنگ غروب ڪه میشود حوصله ے لحظه ها ے بے تو بودن سر میرود ڪاش دستانت نزدیک بود بر پریشانے خیالم مے ڪشیدے وتو نمیدانے غم ڪه بر چهره ات مینشیند تمام خوشے هاے دنیا را در اندوه چشمانت فراموش میڪنم