9 جمله معروف گفت و گو با مرگ آرتور کوستلر: در این مطلب 9 عدد از جملات معروف و درخشان کتاب گفت و گو با مرگ آرتور کوستلر را گلچین کرده ایم.این جملات تکه کتاب های نابی هستند از نویسندگانی بزرگ که میتوانید به وسیلهی دکمههای زیر از آرشیو کاملشان دیدن کنید.
متن زیبا آرتور کوستلر
9 جمله معروف گفت و گو با مرگ آرتور کوستلر
ببین، من فرار نمیکنم. دویست هزار آدم توی مالاگا هست، فردا وقتی که شورشیان بیایند شاید پنجاه هزار نفر را تیرباران کنند. همه کنسولها رفتهاند و دنیا هم علاقهای به مالاگا ندارد، پس آزادند هر چه دلشان خواست بکنند. اما اگر بدانند که بهاصطلاح یک «ناظر بیطرف»، یعنی من، اینجا هستم، شاید فقط چهل هزار نفر را تیرباران کنند. حتی اگر ماندنم بیاثر هم باشد باز میخواهم بمانم، و اگر زنده ماندم، به دنیا بگویم که بر مالاگا چه گذشت. (کتاب گفتوگو با مرگ – صفحه ۵۷)
صدای منحصر بهفردی است. درِ سلول، نه از بیرون و نه از تو، دستگیرهای ندارد، و اگر محکم نکوبی بسته نمیشود. تقریبا چهار اینچ ضخامت دارد و از فولاد یک تکه و بتون ساخته شده است، و هر بار که چفت میشود صدای بلندی میپیچد، انگار که گلولهای در رفته است. صداهای زندان بیانعکاس و بیپناه هستند. (کتاب گفتوگو با مرگ – صفحه ۸۴)
صبحها بلند شدن از رختخواب همیشه احتیاج به ارادهای قاطع دارد. آن صبح چیزی نبود که به خاطرش بلند شوم. نه کاری در انتظارم بود، نه مقامی و نه وظیفهای. برای نخستینبار آن احساس عجیب و غریب آزادی و رها بودن از مسئولیت را تجربه کردم که یکی از اوهام فریبنده جنون زندان است. (کتاب گفتوگو با مرگ – صفحه ۹۰)
باور دارم که تنها تسلی خاطری که میشود به مردی محکوم به سوی صندلی الکتریکی میرود، داد این باشد که بگوییم ستاره دنبالهداری در راه است و همین فردا دنیا را نابود خواهد کرد. (کتاب گفتوگو با مرگ – صفحه ۱۲۱)
به مردی که یک پایش را از دست داده است گفتن اینکه کسانی هستند که هر دو پایشان را از دست دادهاند تسلی دادن نیست بلکه دستانداختنش است. در درجه معینی از درماندگی و بیچارگی، دیگر هر مقایسه کمی معنایش را از دست میدهد. (کتاب گفتوگو با مرگ – صفحه ۱۳۶)
جملات معروف کتاب گفت و گو با مرگ آرتور کوستلر
آگاهی از اینکه در حصار هستی، مثل سمی است که بهتدریج اثر میکند و شخصیت آدم را به کل عوض میکند. این مهمتر از یک تغییر روانی است، عقده خودکمبینی هم نیست – بلکه یک جریان طبیعی غیرقابل اجتناب است. وقتی که رمانم را درباره گلادیاتورها مینوشتم، همیشه متعجب بودم که بردههای رومی که عدهشان دو سه برابر مردان آزاد بود چرا اربابهایشان را به زیر نمیکشیدند. حالا یواشیواش برایم روشن میشود که ذهنیت یک برده در واقع چیست. میتوانم نظر بدهم که هرکس درباره روانشناسی تودهها حرف میزند، باید یک سال زندان را تجربه کند. (کتاب گفتوگو با مرگ – صفحه ۱۷۵)
این حرف پیرزنها که میگویند نمیتوانند کتابهای جنگی بخوانند، چون زیادی ناراحتشان میکند، درنظرم همیشه مضحک و بیمعنی بوده است. اما حالا بعضی قسمتهای جنگ و صلح چنان دلم را به تاپتاپ میاندازد که مجبور میشوم دست از خواندن بکشم. وقتی آن قسمت را که تبرباران زندانیها را پس از فتح مسکو بهدست ناپلئون شرح میدهد، خواندم، مجبور شدم بالا بیاورم. (کتاب گفتوگو با مرگ – صفحه ۱۹۴)
ما، در بیان احساساتمان رودرواسی را کنار گذاشته بودیم. مرگ، پاورچین پاورچین، زندان را درمینوردید. ما، بههم خوردن بالهایش را احساس میکردیم، عین یک مگش سمج، دور و برِ صورتمان وزوز میکرد. هرکجا که میرفتیم، هر کجا که میایستادیم از دست این وزوز خلاصی نداشتیم. (کتاب گفتوگو با مرگ – صفحه ۲۱۴)
مکانیسم عجیبی در درون ما در کار است که گذشته را زیبایی خیالی میبخشد؛ حافظه، فیلم تجربههای گذشته را رنگین میکند. این رنگآمیزی بهصورت بسیار ابتدایی انجام میگیرد و رنگها با هم قاطی میشوند؛ شاید بههمین دلیل است که اینهمه زیبا و قشنگ هستند. خیلی وقتها که شبها بیدار میشوم دلم برای سلولم، توی خانه اموات در سویل، تنگ میشود و عجیب این که حس میکنم هرگز به آندازه آن زمانم آزاد نبودهام. (کتاب گفتوگو با مرگ – صفحه ۲۵۰)
پیشنهاد مطالعه برای علاقمندان گفت و گو با مرگ آرتور کوستلر
شعر چشمم سپید شد به رَهِ انتظارِ اسب ایرج میرزا
شعر ز بال سرخ قناری هوشنگ ابتهاج
- رستَم ازین نفس و هوی، زنده بلا مرده بلا-38 - فوریه 21, 2023
- یارْ مرا، غارْ مرا، عشقِ جگَرخوار مرا-37 - فوریه 18, 2023
- خواجه بیا، خواجه بیا، خواجه دِگَربار بیا -36 - فوریه 18, 2023