8 جمله معروف نمایشنامه سوءتفاهم آلبر کامو: در این مطلب 8 عدد از جملات معروف و درخشان کتاب نمایشنامه سوءتفاهم آلبرکامو را گلچین کردهایم. این جملات تکه کتاب های نابی هستند از نویسندگانی بزرگ که میتوانید به وسیلهی دکمههای زیر از آرشیو کاملشان دیدن کنید.
متن زیبا آلبرکامو
8 جمله معروف نمایشنامه سوءتفاهم آلبر کامو
مارتا: جنایت جنایته؛ آدم باید تصمیمش رو گرفته باشه. بهنظرم تو هم از همون موقعی که داشتی جواب مسافر رومیدادی میدونستی.
مادر: نه، من بهش فکر نکرده بودم. همینجوری از سر عادت جوابش رو دادم.
مارتا: عادت؟ ولی تو خوب میدونی که اینجور فرصتها کم پیش میآد.
مادر: بله، معلومه. ولی عادت با جنایت دوم شروع میشه. با اولی هیچی شروع نمیشه. اولی چیزیه که تموم میشه. بعدش، چون فرصت کم پیش میآد، فرصتها پخش و پلا میشن بین سالها و خاطرهشونه که عادت روتقویت میکنه.
راستش، بعضیوقتا این فکر آرومم میکنه که اونایی که مال ما هستن هیچ عذابی نکشیدن. مشکل بشه اصلاً اسمش رو جنایت گذاشت. فقط یه دخالت کوچیکه، یه تلنگر کوچیک به زندگی کسایی که نمیشناسیم. آره، معلومه که زندگی خیلی بیرحمتر از ماست. شاید برای همینه که نمیتونم احساس گناه بکنم.
یان: ما اینجا دنبال خوشحالی و خوشبختی نیومدیم. خوشبختی! خوشحالی! ما اینا رو داریم.
ماریا: (با حرارت) پس چرا به همین قانع نباشیم؟
یان: خوشحالی وخوشبختی همهچیز نیست و آدمها وظیفههاشون رو هم دارن. وظیفهٔ من اینه که دوباره مادرم روپیدا کنم، سرزمین مادریام رو…
نه، مردها هیچوقت نمیدونن چهجوری باید عاشق باشن، نمیدونن عشق واقعاً چیه. هیچی مردها رو واقعاً راضی نمیکنه. اونا فقط با خواب و خیالهاشون خوشن، با خواب و خیالهاشون و با وظیفههایی که برای خودشون میتراشن، با رفتن دنبال جاهای تازه، خونههای تازه، وطن تازه. ولی ما زنها میدونیم که عشق صبر و انتظار نمیشناسه. یه جای مشترک، یه دستی که توی دست باشه و ترس از جدایی، ترس از تنها موندن. عشق همهش همینه. یه زن که وقتی عاشق میشه دیگه به فکر چیز دیگهای نیست، خواب و خیال نمیبینه.
جملات معروف کتاب نمایشنامه سوءتفاهم آلبر کامو
بعضیوقتا یه لحظه یه احساسی به آدم دست میده و آدم طبق احساس اونلحظه تصمیم میگیره، ولی بعد احساسش عوض میشه واز تصمیمش برمیگرده و دوباره همهچی برمیگرده سر جاش.
مادر: خیلی وقته که بغلت نکردهم، چون اصلاً یادم رفته بود که بغلم رو برات باز کنم. ولی همیشه دوستت داشتم. حالا اینو میفهمم، چون تازه حالاست که دلم به حرف اومده. زندگی درست وقتی داره از نو برام شروع میشه که من دیگه طاقت زندگی کردن رو ندارم.
مارتا: ولی آخه چی میتونه قویتر از بدبختی وناامیدی دخترت باشه؟
مادر: شاید خستگی، و عطش آرامش.
برو به درگاه خدات دعا کن که تو رو سنگ کنه. این تنها خوشبختی واقعیه. برای همین هم این خوشبختی رو برای خودش برای خودش نگه داشته. تو هم خودت رو در مقابل همهی فریادهایی که میشنوی بزن به کری. تا فرصت هست خودت رو سنگ کن
آخ! من آزادیم رو از دست دادهم. جهنم از اینجاست که شروع میشه!»
مارتا: «تو خودت به من یاد نداده بودی که به هیچی اهمیت ندم؟ هیچی برام مهم نباشه؟»
مادر: «آره، ولی من خودم تازه فهمیدهم که اشتباه میکردم و توی این دنیایی که از هیچی نمیشه مطمئن بود بعضی چیزها قطعی هستن. امروز اون چیز قطعی برای من عشق یه مادر به پسرشه.»
پیشنهاد مطالعه برای علاقمندان سوءتفاهم آلبر کامو
- رستَم ازین نفس و هوی، زنده بلا مرده بلا-38 - فوریه 21, 2023
- یارْ مرا، غارْ مرا، عشقِ جگَرخوار مرا-37 - فوریه 18, 2023
- خواجه بیا، خواجه بیا، خواجه دِگَربار بیا -36 - فوریه 18, 2023