20 جمله معروف بینوایان ویکتور هوگو

20 جمله معروف بینوایان ویکتور هوگو – تکه کتاب

  • 20جمله معروف بینوایان ویکتور هوگو: در این مطلب 20 عدد از جملات معروف و درخشان کتاب بینوایان ویکتور هوگو را گلچین کرده‌ایم. این جملات تکه کتاب های نابی هستند از نویسندگانی بزرگ که می‌توانید به وسیله‌ی دکمه‌‌های زیر از آرشیو کاملشان دیدن کنید.

     

    متن زیبا ویکتور هوگو

     

    20 جمله معروف بینوایان ویکتور هوگو

     

    ژان والژان، برادر من، شما از این پس دیگر به بدی تعلقی ندارید، بلکه متعلق به خوبی هستید. این جان شماست که من از شما می‌خرم، از افکار سیاه و از جوهر هلاکش می‌رهانم و به خدا تقدیمش می‌کنم. (کتاب بینوایان – جلد اول – صفحه ۳۶۰)

     

    این زن و شوهر، از طبقه حرامزاده‌ای بودند که مرکب از مردم ناهنجار کامیاب و مردم زیرک تلخکام است و بین طبقه موسوم به اواسط‌الناس و طبقه موسوم به طبقه پست، قرار گرفته، واجد بعضی نواقص طبقه اخیر و همه مفاسد طبقه نخستین است بی‌آنکه حمیت جوانمردانه کارگران را، ویا انتظام شرافت‌آمیز مردم متوسط را داشته باشند. اینان از طبایع رذلی بودند که اگر اتفاقا آتش تیره‌ای گرمشان کند، به آسانی غول آسامی می‌شوند. در ذات این زن ریشه توحش و در طبیعت این مرد، یک نسج گدایی وجود داشت. هر دو برای ترقیات زشتی که در جهت بدی امکان‌پذیر است، عالی‌ترین درجه لیاقت را داشتند. در عالم یک نوع جان‌های خرچنگ صفت وجود دارند، که پیوسته به قهقرا سوی ظلمت می‌روند و در دوران زندگی بی‌آنکه قدمی پیش گذارند به عقب برمی‌گردند، تجربه را برای افزودن بر شناعتشان به کار می‌برند، پیوسته به کار می‌برند، پیوسته بدتر می‌شوند و بیش از پیش خویشتن را به سیاهی متزایدی می‌آلایند. این زن و این مرد از این گونه نفوس بودند. (کتاب بینوایان – جلد اول – صفحه ۴۲۸)

     

    هرگز نه از دزدان بترسیم، نه از آدمکشان. این‌ها خطرات بیرونی‌اند، خطرات کوچکند. از خودمان بترسیم. دزدان واقعی، پیش‌داوری‌های ما هستند؛ آدم‌کشان واقعی نادرستی‌های ما هستند. مهالک بزرگ در درون مایند. چه اهمیت دارد آنچه سرهای ما را، یا کیسه پولمان را تهدید می‌کند! نیندیشیم جز در آنچه که روحمان را تهدید می‌کند. (کتاب بینوایان – جلد اول – صفحه ۲۶۰)

     

    یکشنبه شبی، موبو ایزابو، نانوای میدان کلیسا در فاورول، برای خفتن مهیا می‌شد که ناگهان صدای ضربت سختی را که بر در آهنی شیشه‌دار جلو دکانش وارد آمد، شنید. به موقع پشت در رسید و دید که یک دست و بازو از میان سوراخی که بر در آهنین و بر شیشه ایجاد شده بود به درون آمده است. دست نانی برداشت و برد. ایزابو شتابان بیرون آمد. دزد با همه قوت پاهایش می‌گریخت. ایزابو دنبالش دوید و دستگیرش کرد. دزد، نان را دور انداخته بود. اما دستش هنوز خون‌آلود بود. این، ژان والژان بود. (کتاب بینوایان – جلد اول – صفحه ۳۳۵)

     

    با شرافت از دسترنج خود زیستن، چه نعمت آسمانی! (کتاب بینوایان – جلد اول – صفحه ۴۵۶)

     

    از بازگشتن یک فکر به مغز، به آن اندازه می‌توان جلوگیری کرد که از بازگشتن آب دریا به ساحل بتوان جلو گرفت. برای ملاح، این، جزرومد نامیده می‌شود؛ برای گناهکار، پشیمانی نام دارد. خدا، جان را مانند اقیانوس می‌شوراند. (کتاب بینوایان – جلد اول – صفحه ۵۱۳)

     

    کوزت بالا می‌رفت، پایین می‌آمد، می‌شست، پاک می‌کرد، چنگ می‌زد، می‌روفت، می‌دوید، جان می‌کند، نفس‌نفس می‌زد، چیزهای سنگین را جابه‌جا می‌کرد، و با آنکه بسیار ضعیف بود، کارهای بزرگ و دشوار انجام می‌داد. نسبت به او هیچ رحم در کار نبود؛ خانمی بیدادگر و آقایی زهرآگین داشت. شیرکخانه تناردیه به منزله دامی بود که کوزت در آن افتاده بود و می‌لرزید. حد اعلای فشار به وسیله این خدمتگزاری مخوف صورت حقیقت به خود گرفته بود. طفلک چیزی بود مثل مگس در خدمت عنکبوت‌ها. (کتاب بینوایان – جلد اول – صفحه ۶۹۶)

     

    یک دختر بچه که عروسک نداشته باشد تقریبا به همان اندازه بدبخت و به طور کلی همچنان ممتنع است که یک زن بچه نداشته باشد. پس کوزت هم از شمشیر عروسکی ساخته بود. (کتاب بینوایان – جلد اول – صفحه ۷۲۱)

     

    جملات معروف کتاب بینوایان ویکتور هوگو

     

    پیروزی واقعی جان آدمی، فکر کردن است. (کتاب بینوایان – جلد اول – صفحه ۸۴۳)

     

    به یک موجود آنچه را که بی‌فایده است بدهید، و آنچه را که لازم است از وی بگیرید، یک لات خواهید داشت. (کتاب بینوایان – جلد دوم – صفحه ۸)

     

    ناداری یک جوان، هرگز یک بینوایی نیست. یک سر پسر جوان هرکه باشد، هر اندازه فقیر باشد، با سلامتش، با قوتش، با حرکت تندش، با چشمان درخشانش، با خون‌ گرمی که در بدنش جاری است، با موی سیاهش، با گونه‌های تروتازه‌اش، با لبان گلگونش، با دندان‌های سفیدش، با تنفس سالمش، همیشه می‌تواند مورد حسرت یک امپراتور پیر باشد. (کتاب بینوایان – جلد دوم – صفحه ۱۳۵)

     

    کار، یک ناموس بزرگ است؛ کسی که به صورت یک کسالت از خود براندش به صورت یک شکنجه دچارش خواهد شد؛ اگر نخواهی کارگر شوی غلام خواهی شد. کار هرگز شما را از یک طرف رها نمی‌کند مگر برای آنکه از طرف دیگر گریبانتان را باز گیرد؛ نمی‌خواهی دوستش باشی، غلام سیاهش خواهی شد. (کتاب بینوایان – جلد دوم – صفحه ۴۰۰)

     

    دوستان عزیزم، امروز را فردایی هست؛ شما در آن فردا نخواهید بود. اما خانواده‌هاتان خواهند بود و چه رنج‌ها که خواهند برد! (کتاب بینوایان – جلد دوم – صفحه ۷۰۲)

     

    ولی ما چه انقلابی می‌کنیم؟ هم‌اکنون گفتم، انقلاب حقیقت. از لحاظ سیاسی در عالم جز یک اصل وجود ندارد و آن عبارت است از سلطنت آدمی نسبت به خویشتن. این سلطنت که من نسبت به خودم دارم، آزادی نامیده می‌شود. (کتاب بینوایان – جلد دوم – صفحه ۷۰۹)

     

    بعضی اشخاص قواعد شرف را همان‌طور می‌نگرند که کسی ستارگان را بنگرد، یعنی از راهی بسیار دور. (کتاب بینوایان – جلد دوم – صفحه ۷۶۸)

     

    پیش رویش دو راه می‌دید که هردو به یک اندازه سرراست بودند. اما نکته همین بود که دو راه می‌دید؛ و این به وحشتش می‌انداخت زیراکه در مدت زندگیش هرگز جز یک خط مستقیم نشناخته بود. بالاتر از همه، چیزی که رنجش را به منتهی درجه می‌رساند این بود که این دو راه متضاد بودند. برگزیدن هریک از این دو راه متضمن طرد دیگری بود. حقیقت در کدام یک از این دو است؟ (کتاب بینوایان – جلد دوم – صفحه ۸۵۵)

     

    در دنیا به عقیده من هیچ‌کس عاقل نیست مگر زن و شوهری که یکدیگر را به اندازه پرستش دوست بدارند. (کتاب بینوایان – جلد دوم – صفحه ۹۲۲)

     

    راه‌های سرنوشت آدمی همه سرراست نیستند؛ به صورت خیابانی مستقیم پیش پای صاحب خود منبسط نمی‌شوند؛ بن‌بست‌هایی دارند، و راه‌های کج و معوجی، و پیچ‌های تاریکی، و چهارراه‌های اضطراب‌آوری که چندین راه از آن‌ها منشعب می‌شود. (کتاب بینوایان – جلد دوم – صفحه ۹۳۱)

     

    هرکس، می‌توانست به هر ساعت، مسیو میری‌یل را بر بالین بیماران و محتضران طلبد. وی بی‌خبر از آن نبود که این عمل عالی‌ترین وظیفه‌اش و بزرگ‌ترین کارش است. خانواده‌های بی‌سرپرست، یا یتیمان، محتاج به آن نبودند که آمدنش را تمنا کنند. او خود به‌ موقع می‌رسید.

     

    هرجا که او پدیدار می‌شد مثل یک عید می‌شد. پنداشتی که در عبورش، چیزی حرارت‌بخش و درخشان وجود دارد. کودکان و پیران چنان به خاطر اسقف بر آستانه درها می‌آمدند که گویی برای آفتاب آمده‌اند. دعای خیر می‌کرد و مردم در حقش دعای خیر می‌کردند. هرکس حاجت به چیزی داشت خانه او را نشانش می‌دادند.

     

     

    پیشنهاد مطالعه برای علاقمندان بینواینان ویکتور هوگو

     

    شعر غریبانه هوشنگ ابتهاج

    شعر کژمژ و بی‌انتها احمد شاملو

    شعر کوچ هوشنگ ابتهاج

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *