پدیده-مرگ-در-اندیشه-شاملو-ومکتب-اگزیستانسیالیسم

پدیده مرگ در اندیشه الف. بامداد و مکتب اگزیستانسیالیسم

  • پدیده مرگ در اندیشه شاملو و مکتب اگزیستانسیالیسم : در میان دل مشغولیهای بشر آنچه از ابتدای بودن، او پیوسته ذهنش را به خود معطوف داشته و سایه وار ملازم او بوده پدیده مرگ Phenomenon of death) است چگونگی رویارویی با این معضل و حل این معما از دغدغه – های اصلی تمامی مکاتب فکری نیز بوده و متفکران بسیاری در این خصوص نظریه پردازی ها نموده اند. از میان مکاتب فلسفى معاصر، مكتب اگزیستانسیالیسم که بر وجود و اصالت آن متکی ،است، ناگزیر به تفکر در باب مسألۀ مرگ = عدم و نیستی؟ یعنی روی دیگر سکه وجود بوده و پاسخ هایی به آن داده است. هایدگر از جمله اندیشمندان این مکتب، بیش از دیگر وجود گراها به مسأله مرگ پرداخته است. در ادبیات منظوم فارسی نیز که به نوعی دایره المعارف اندیشه ها و دل مشغولی های انسان ایرانی است پدیده مرگ از جمله درون مایه های اصلی است و شاعران بسیاری با رویکردهای متفاوت فلسفی کلامی، عرفانی و دینی صرف، و یا بانگاهی یأس آلود و بعضاً پوچ انگار به آن پرداخته اند. در این میان شاملو چهره ای استثنایی است که به نظر می رسد، غالباً به مقوله مرگ از منظر متفکران اگزیستانسیالیست می نگرد و اندیشمندانه و فیلسوف مآبانه در پی توصیف و تبیین آن است نگاه او به مرگ گاه خوش بینانه و امیدوارانه است و گاه سرشار از یأس و افسوس.
    با توجه به اهمیت موضوع مرگ در زندگی بشر و در شعر شاملو همچنین با نظر به جایگاه مهم شاملو در شعر معاصر در حوزه اندیشه و ساخت شعر در این جستار مقوله مرگ در اشعار شاملو با پیش فرض تأثیر پذیری او از وجود گراها، بویژه از آرای هایدگر، با تأکید بر محورهایی همچون «مرگ امکان والای آدمی»، «مرگ پیروزی دیدگاه دیگری بر دیدگاه انسان»، «مرگ باقی ماندن در گذشته و آزمون حضور»، مورد بررسی و تحلیل قرار گرفته است.

    پیش از این امن خانی (۱۳۹۱) و ارجمند (۱۳۹۲) نیز به این موضوع پرداخته اند. با این تفاوت که امن خانی بین تفکر شاملو با هایدگر هیچ گونه قرابتی نمیبیند و حال آنکه چنان که در این جستار خواهیم دید در مباحثی چون «واجب الوجود» و «مرگ»، اندیشه های شاملو با تفکرات هـایـدگـر هـم  سوتر است. ارجمند نیز با نادیده انگاشتن قرابت یا اشتراکات فکری شاملو با دیگر اگزیستانسیالیستها تنها به تأثیر اندیشۀ سارتر بر شاملو پرداخته است.

    نویسندگان : صادق جغتایی، زهرا فدوی میرکلایی

    از آرشیو مطالب نیز دیدن کنید:

    نقد ادبی احمد شاملو اشعار احمد شاملو

     

    پدیده ی مرگ

    مضمون مرگ یکی از برجسته ترین بن مایه های شعری شاملوست و در بسیاری از اشعار او به مقوله مرگ از دیدگاهی اندیشمندانه و فیلسوف مآبانه پرداخته شده است. در بین فیلسوفان وجودگرا ،نیز هایدگر تنها کسی است که به صورت مفصل به مقولهٔ مرگ پرداخته است. در اشعار شاملو، در این باب می توان رد پای تفکر وجود گراهـا بـویژه هایدگر را به وضوح مشاهده کرد. گرچه آرای دیگراندیشمندان وجودگرا نیز در جای جای شعر او مطرح می شود. همانندی های اندیشه شاملو در موضوع مرگ با آراء و نظرات وجود گراها در چند محور قابل توصیف و بررسی است:

    الف) مرگ امکان والای آدمی

    آن هنگام که انسان با قدرت تفکرش در مرگ و زندگی، ابهت و سنگینی مرگ را شکست می دهد، این نوع مرگ در حقیقت، زندگی است. چنین انسانی در زندگی خویش خود را جلوتر از خود مطرح کرده و آنچه از خود و زندگی و مرگ خود خواسته انتخاب کرده و نحوه و دلیل مرگش را با توجه به تأثیرات آن بر جامعه زندگان برگزیده و زندگی و مرگ خویش را تحت سلطه خود داشته است در این شرایط دیگر خود شخص است که بر مرگش حکم میراند نه مرگ بر او. شاملو می سراید:
    تو نمیدانی مردن وقتی که انسان مرگ را شکست داده است چه زندگی است! (شاملو، ۱۳۸۷: ۶۲)
    مرگ باید با این مرگ چنان از در مناسبت وارد شود که مرگ خود را در این هستی و برای این هستی همچون امکان از پرده برون اندازد. ما این هستی به سوی امکان را پیش دستی در این امکان اصطلاح می کنیم» (هایدگر، ۱۳۸۶: ۵۷۵) به بیانی دیگر «مرگ به منزلۀ امکانی معین از قبل حاضر است. در حقیقت، می توانیم بگوییم که مرگ از هر امکـانـی معـین تــر اسـت. مــن در حال دلشوره از زیستن در مواجهه با پایان آگاه هستم؛ وجودی که از آن مــن است، وجودی نامعین است و در هر زمان میتواند در نیستی محو شود مک کواری ۱۳۷۷ (۱۹۸)
    در توضیح منظور هایدگر می توان گفت که مرگ، امکانی ناگهانی است، که در همه جا به نحوی حضور خود را اعلام می کند. در واقع مرگ باعث همان زندگی اصیلی است که هایدگر از آن نام می برد و باعث می شود وجود انسان، انسجام لازم را برای زندگی کردن بیابد و این نوع زندگی و آن وجود اصیل را پابرجا نگه دارد. با حضور در برابر مرگ، انسان جلوتر از خویش مطرح میشود و خود را به آنچه که میخواهد تبدیل می کند به عبارتی آنچه را که میخواهد ،باشد میتواند پیش بینی نماید و منتظر فرجام نماند. این تنها راهی است که انسان میتواند با طی ،آن صاحب وجود خود شود و آن را تحت فرمان خویش داشته باشد از این راه است که انسان آن وحدت و اصالت لازم را به وجود خویش می بخشد. در واقع انسان با جلو انداختن مرگ خویش آن را با دل و جان می پذیرد اما این جلو انداختن مرگ، به معنای خودکشی نیست بلکه به معنای زیستن در حضور مرگ است که همیشه و در همه جا حضور دارد این پذیرش با دل و جان زیربنای تشکیل وجود شخصی اصیل است (رک بلاکهام، ۱۳۸۹: ۱۴۸). شاملو مــی گوید:
    اینان مرگ را سرودی کرده اند./ اینان مرگ را/ چندان شکوه مند و بلند آواز داده اند /که بهار /چنان چون آواری /بر رگ دوزخ خزیده است./ ای برادران/ این سنبله های سبز/ در آستان درو / سرودی چندان دل انگیز خوانده اند /که دروگر /از حقارت خویش /لب به تحشر گزیده است./ مشعلها فرود آرید که در سراسر گیتوی خاموش/ به جز چهره جلادان/ هیچ چیز از خدا شباهت نبرده است/ اینان به مرگ از مرگ شبیه ترند/. اینان از مرگی بی مرگ شباهت برده اند/. سایه یی لغزان انـد /کـه چون مرگ بر گستره غمناکی که خدا به فراموشی سپرده است / جنبشی جاودانه دارند (شاملو۲۸-۲۶ :۱۳۹۲)
    شاملو در این شعر که «خفتگان» نام گرفته و به مناسبت قیام یهودیان اردوگاه گتتوی شهر ورشو عليـه نـازی هـا سـروده شده است، مردان قیام کننده را به خود مرگ تشبیه میکند که دارای مرگی بی مرگ اند. آنان با زندگی در حضور مرگ و برگزیدن آن بر مرگ غالب شده اند و این آنان هستند که بر مرگ حکم می رانند، نه مرگ بر آنان آنها مرده اند، اما ایــن مـرگ خود، بی مرگی است و هم چنان زنده اند در اینجا مرگ یک چهره نسبتاً قابل پذیرش به خود میگیرد در نتیجه برخورد ذهنی و عاطفی شاعر با آن به صورت یک برخورد مثبت در میآید شریعت کاشانی، ۱۳۸۸ ۲۸۷)
    در نظر شاملو نحوه زندگی کردن هر فرد معنای زندگی و مرگ او را می آفریند. در این گونه از اشعار شاملو در واقع مرگ به معنای زندگی کردن است. چنان که او در شعری می گوید:
    – مابی چرا زندگان ایم/ آنان به چرامرگ خود آگاهان انــد (شاملو، ۱۳۸۷:۷۸۸)
    همان گونه که مشاهده ی شود شاملو در این شعر اشاره می کند که آنان در حضور مرگ خود زیسته اند و مرگی را برگزیده اند که از نتایج آن آگاه اند. در شعر زیر نیز چنین دیدگاهی حاکم است
    – غافلان هم سازند،/ تنها توفان /کودکان ناهمگون میزاید/ هم ساز /سایه سانان اند، محتاط/ در مرزهای آفتاب/ در هیأت زنده گان /مرده گان اند./ وینان /دل به دریا افگنان اند/ به پای دارنده آتشها/ زنده گانی/ دوشادوش مرگ/ پیشاپیش مرگ/ هماره زنده از آن سپس که با مرگ /و همواره بدان نام/ که زیسته بودند (شاملو، ۱۳۸۷: ۷۸۵-۸۶)
    به عقیده شاملو آنانی که شبیه به یکدیگرند و با تقلید از دیگران زندگی روزمره و یکنواختی دارند، از دسته غافلان محسوب می شوند. این افراد همانند سایه اند و از مرزهای آفتاب عبور نمی کنند. آنها در ظلمت خویش گرفتارند و شهامت حضور در روشنایی را ندارند. به واقع آنان با این گونه زندگی کردن در زمره مردگان قرار میگیرند. این موضوع یادآور این عقیده نیچه است که میانمایگی صفت بارز گله است. گله هیچ گونه بزرگی و هیچ گونه استثنایی بودن را برنمی تابد. گله تساوی طلب است و همه چیز را هموار میکند تا مألوف و بی زیان باشد (رک: مک کواری، ۱۳۷۷ ۱۱۷) اما آنانی که دل به دریا میزنند و از مرزهای سایه ها عبور می کنند و در آفتاب و روشنایی قرار میگیرند آتش زندگی را روشن می کنند و زندگی شان سرشار از نور و حرارت و گرماست؛ سرشار از شور زندگی است زیرا آنان در زندگی خویش با مرگ همراه اند و حتی جلوتر از مرگ خویش مطرح میشوند. آنها همیشه زنده اند زیرا همواره با مرگ خود زیسته اند.
    شاملو تا آنجا پیش میرود که مرگ را نام کوچکی برای زنـدگـی مـی داند زیرا هر وجودی در خود مرگ و نیستی را بدون چون و چرا می پروراند:
    – همچون مرگ که نام کوچک زندگیست (شاملو، ۱۳۹۲: ۱۵۹)
    هایدگر می گوید: «دازاین همچون آنی که خود هست، باید آنچه هنوز نیست، بشود یا به دیگر سخن باید آنچه هنوز نیست، باشد(هایدگر، ۱۳۸۶ ۴۲-۵۴۱). بنابراین برای آن که بتوانیم در مقام مقایسه هستی نمونه وار رو به تکامل را تعیین و تعریف کنیم باید الگوهایی را که شدن متعلق بـه نـوع هستی آنهاست، وجهه نظر قرار دهیم.
    به عبارتی از دیدگاه ،او مرگ رویدادی نیست که انسان را در بر گیرد و او را از بین ببرد، بلکه مرگ از همان آغاز تولد امکانی است از امکانات انسان که آن را در درون خود پرورش می دهد. در واقع مرگ یکی از اصیل ترین امکانات انسان است که بدون هیچ شک و شبهه ای تحقق خواهد یافت و به نحوی اصیل، بدون هیچ نوع ،دریغ یا جانشین شدن، توسط خودِ «وجود»، صورت می.پذیرد به علاوه امکان ،مرگ به مثابۀ حاکمی است که بر دیگر امکانهای انسان فرمان میراند و توانایی این را دارد که تمامی امکانات آدمی را ناگهان از دستش برباید و نابود سازد. حتی می توان این – گونه بیان کرد که در همان حال که وجود شخصی، امکانات خویش را انتخاب میکند مرگ سایه سنگین حضورش را روی آنها انداخته است و به نحوى حادث بودن تمامی آن امکانات را آشکار می سازد (رک: بلاکهام ۱۳۸۹: ۱۴۷) در واقع «مرگ با توجه به امکان و آینده، پیش از هر چیز، امکان بــریـن وجود انسان است امکانی که همۀ امکانهای دیگر تابع آن اند. اگر چنین تعبیری جایز باشد همۀ امکانهای ما در مقابل مرگ گسترده می – شوند. نوعی سلسله مراتب در امکانها وجود دارد و مرگ حائز مهم ترین مقام است. بدین ترتیب واضح است که مرگ متفاوت با دیگر امکانهاست.
    هایدگر این مطلب را چنین بیان میکند که مرگ اصلاً امکان امتناع هر وجود است مرگ واپسین امکان همه است آن امکانی که هر امکان دیگری را هرچه که باشد، ناممکن می سازده مک کواری، ۱۳۷۷ ۱۹۸). شاملو می گوید:
    – من عمله مرگ خود بودم و ای دریغ که زندگی را دوست میداشتم!/ آیا تلاش من یکسر بر سر آن بود تا ناقوس مرگ خود را پرصداتر به نوا درآورم؟ (شاملو، ۱۳۸۵: ۳۲۸)
    در این شعر مرگ امکان قطعی و همه جا حاضری است که انسان بــه صورت مداوم آن را در درون خود می پرورد و تا لحظه موعود و فرا رسیدن کامل آن با او زندگی میکند. در این صورت بقیه امور به صورت اموری حادث رخ می نمایانند و از آنها ارزش زدایی میشود تنها ارزش آنها این است که نیستی را به دست میآورند. آنچه که اصیل و امکان والای آدمی ست تنها مرگ است. هایدگر میگوید آنچه کامل شدن را می طلبد باید به تمام شدگی ممکن اش برسد. کامل شدن از اطوار تمــام شــدگی است و در تمام شدگی بنیاد دارد» (هایدگر، ۱۳۸۶: ۵۴۵).
    به عقیده هایدگر کامل شدن با تمام شدگی ممکن می شود. به نظر او مرگ که در واقع به معنای تمام شدن امکانات دیگر وجود شخصی است، باعث رسیدن انسان به تکامل است زیرا امکان دیگری بــرای شـدن انسان، وجود ندارد. با این اوصاف، انسان نیز در حضور مرگ خود زندگی می کند
    در واقع مرگ، امکان والای شدن، محسوب می شود. او بر آن است که انسان توسط مرگ تمامی امکانات خود را از بین رفته میبیند در این حالت که انسان با این امکان اصلی خود (مرگ) که باعث تمام شدگی امکانات دیگر است مواجه میگردد دو راه برای برخورد با آن وجود دارد پذیرش یا پریشانی حتی اگر وجود شخصی دچار حالتی از پریشانی شود، این نیز خود یک امتیاز کمیاب است زیرا تنها عده کمی هستند که از طریق این هراس و پریشانی از مقولۀ انتخاب باخبر می شوند. در واقع این هراس باعث دقت بیشتر در انتخاب برای پذیرفتن مسئولیت آن می شود، اما بیشتر انسانها در توهم های روزمره خویش باقی می مانند. انتخاب پذیرش مرگ به معنی رد کردن جهان و خودداری از شرکت در کارهای روزمرهٔ جهان نیست بلکه به معنای این است که انسان فریب جهان و کارهای روزمره را نخورد و با آنها همانند نشود زیرا جهان به عبارتی دارای ارزش نیستی است. پس باید همان ارزش نیستی را برای آن قایل بود. در واقع در همین جلوگیری از همانند شدن انسان است بزرگی و اصالت وجود شخصی بنیان نهاده میشود رک بلاکهام (۱۳۸۹: ۱۴۸
    در شعر زیر با دیدگاه نیستی حاکم بر جهان و پرهیز از فریب خوردن و همانند شدن با آنچه در جهان است روبه رو میشویم. در این شعر تنها مرگ و نیستی است که واقعیت دارد و با قاطعیت بر سراسر هستی جاری میشود
    نگر تا به چشم زرد خورشید /اندر نظر نکنی که ت /افسون نکند بر چشم های خود /از دست خویش سایبانی کن نظارهٔ آسمان را /تا کلنگان مهاجر را ببینی/ که بلند از چارراه فصول/ در معبر بادها رو در جنوب / همواره در سفرند/ دیده گان را به دست نقابی کن تا آفتاب نارنجی / بــه نگاهیت افسون نکند/ تا کلنگان مهاجر را ببینی/ بال در بال /که از دریاها همی گذرند/ از دریاها و به کوه/که خوش به غرور ایستاده است/ و بـه توده نمناک کاه/ بر سفره بی رونق مزرعه /و به قیل و قال کلاغان/ درخرمن جای متروک؛ /و به رسم ها /و بر آیینها /بر سرزمین ها/ و بر بام خاموش تو/ بر سرت؛ /و بر جان اندهگین تو/ که غمین نشسته ای /هم از آن گونه/ به زندان سالهای خویش /و چندان که بازپسین شعله های شه پرهاشان/در آتش آفتاب مغربی/ خاکستر شود/ اندوه را ببینی /با سایه درازش که پا هم پای غروب / لغزان /لغزان/ به خانه درآید و کنار تو/ در پس پنجره بنشیند. /او به دست سپید بیمارگونه /دست پیر تو را../. و غروب بال سیاه اش را… (شاملو، ۱۳۸۷: ۶۸۱-۸۴)
    چنانکه پیداست این نیستی است که بر روی همه هستی جریان دارد. نباید فریب جهان و کارهای آن را خورد زیرا تنها ارزش جهان و سرانجام آن نیستی و نابودی است.
    در شعر زیر تأثیر هایدگر را بر شاملو در رویکرد به پدیده مرگ می توان مشاهده کرد. او علاوه بر زیستن در حضور مرگ و پرداختن به آن در همه جا و همه زمان در نحوه برخورد با آن بین پذیرش و پریشانی قرار دارد و در نهایت او حتی میخواهد مرگش از خود او نیز پنهان بماند. در این شعر شاعر مشغله ای جز مرگ ندارد با همه چیز و همه کس و در همه جا و همه حال به مرگ می اندیشد و از مرگ می گوید( شریعت کاشانی، ۱۳۸۸)
    – چندان که هیاهوی سبز بهاری دیگر/ از فراسوی هفته ها به گوش آمد/، با برف کهنه/ که می رفت/ از مرگ من / سخن گفتم/. و چندان که قافله در رسید و بار افکند/ و به هر کجا بر /دشت از گیلاس بنان/ آتشی عطرافشان برافروخت /با آتشدان باغ /از مرگ/ من/ سخن گفتم. /غبار آلود و خسته /از راه دراز خویش /تابستان پیر/ چون فراز آمد/ در سایه گاه دیوار/ به سنگینی/یله داد/ و کودکان/ شادی کنان /گرد بر گردش ایستادند/ تا به رسم دیرین/ خورجین کهنه /را گره بگشاید/ و جیب و دامن ایشان را همه/ از گوجه سبز و سیب سرخ /و /گردوی تازه/ بیا کند./ پس من مرگ خویش را رازی /کردم و /او را /محرم رازی/ و با او از /مرگ/ من/ سخن گفتم و با پیچک/ که بهارخواب هر خانه را/استادانه /تجیری کرده بود /و با عطش/ که چهره هر آبشار کوچک /از آن /آرایه ای دیگر گونه داشت/ از مرگ / من / سخن گفتم /به هنگام خزان ا/ز آن/ با چاه/ سخن گفتم/ و با ماهیان خرد کاریز /که گفت و شنود جاودانه شان را /آوازی نیست /و با زنبور زرینی/ که جنگل را به تاراج می برد/و عسل فروش پیر را /میپنداشت/ که بازگشت او را/ انتظاری میکشد/ و از آن با برگ آخرین/سخن گفتم /که پنجه خشکش/ نومیدانه/ دستاویزی میجست/ در فضایی که بی رحمانه /تهی بود/ و چندان که خش خش سپید زمستانی دیگر/ از فراسوی هفته های نزدیک/ به گوش آمد /و سمور و قمری/ آسیمه سر از لانه و آشیانه خویش / سرکشیدند/ با آخرین پروانه باغ از مرگ / من/ سخن گفتم/ مــن مـرگ خویشتن را /با فصل ها/ در میان نهادم /و با فصلی که میگذشت؛ /من مرگ خویشتن را /با برفها در میان نهادم /و با برفی که مینشست؛/ با پرنده ها /و با هر پرنده که در برف در جست و جوی چینه ای بود/ با کاریز و با ماهیان /خاموشی من مرگ خویشتن را با دیواری در میان نهادم /که صدای مرا به جانب من/ بازپس نمی فرستاد /چرا که می بایست/ تا مرگ خویشتن را مــن / نیز از خود نهان کنم (شاملو، ۱۳۸۶: ۷۲-۸)

    در شعر ،بالا مرگ پایاپای زندگی در حرکت است و همه جا و در برخورد با همه چیز رخ می نماید. چنان که شاملو مرگ را همزاد زندگی می بیند. پیام او در این سروده ای بس تأمل برانگیز بی شباهت به این سخن ریلکه شاعر آلمانی قرن نوزده نیست که گفت در رحم هر مادری دو چیز بالیدن میگیرد مرگ و زندگی» (بقایی ۱۳۸۶ (۸۷). به نظر می رسد که هایدگر متأثر از این شاعر نامی آلمان است زیرا خود این اندیشه را چنین بیان می کند: «همه در کشتیاند و ساحل مرگ» (همان) و رسیدن به ساحل همان رسیدن به مرگ .است هایدگر مرگ را شیوه ای از بودن میداند که دازاین به محض این که هستی یافت آن را بر دوش میگیرد» (هایدگر، ۱۳۸۶)
    مصداق این سخن را در شعر خواب آلوده هنوز نیز می توان یافت
    خواب آلوده هنوز /در بستری سپید صبح کاذب /در بوران پاکیزه قطبی/ و تکبیر پر غریو قافله/ که رسیدیم /آنک چراغ و آتش مقصد/ گرگ ها/ بی قرار از خُمارِ خون /حلقه بر بارافکن قافلــه تـنــگ مـــی کننـد/ و از سرخوشی/ دندان به گوش و گردن یک دیگر میفشرند/ هان!/ چند قرن/چند قرن به انتظار بوده اید؟/ و بر سر سفره قطبی / قافله مُردگان/نماز استجابت را آماده میشود /شاد/ از آن که سرانجام به مقصد رسیده است (شاملو، ۱۳۹۲: ۱۳-۱۴)
    در اینجا نیز شاملو با در نظر آوردن «گرگ» و «چراغ مقصد»، به ادراک و تصور مشابهی از رهسپار شدن و به مقصد رسیدن می رسد، «شب» در پوشش یک صبح کاذب روی می نمایاند منزلگاه واپسین نقاب بوران پاکیزه قطبی به چهره می زند و جستجوگر جای خود را به «کاروان» می سپارد، یعنی به خیل مسافرانی ساده لوح و خوش باور که به سرمنزل رسیدن – شان چیزی جز در افتادن به کام زیاده خواه مرگ نیست» (شریعت کاشانی، ۱۳۸۸: ۲۸۲)؛ مسافرانی که به فریب دنیا دل خوش کرده اند و پایان و کمال نهایی خود را نادیده انگاشتند این شیوه از زیستن شیوه غیر اصیل زیستن در نظر هایدگر را به یاد می آورد؛ او می گوید: «به سوی مرگ بودن اصیل نمی تواند از فرارویی با خویش مندترین امکان نامنسوب خود طفره رود، و با این گریز این امکان را مستور سازد هایدگر، ۱۳۸۶: ۵۷۲) بنابراین دازاین که من خودم آن هستم تنها در پیش دستی می تواند اصیلانه در مقام هستی توانش باشد »(هایدگر، همان: ۵۸۱)
    از مرگ گفتن و با مرگ زیستن در دفتر شعر در آستانه به اوج خود می رسد و دغدغه اصلی شاعر می شود:
    باید استاد و فرود آمد بر آستان دری که کوبه ندارد/ چرا که اگر بگاه آمده باشی /دربان به انتظار توست/ و اگر بی گاه/ به در کوفتنات پاسخی نمی آید /کوتاه است در/ پس آن به که فروتن باشی/ آئینه یی نیک پرداخته توانی بود/ آنجا تا آراسته گی را پیش از درآمدن/ در خود نظری کنی /هر چند که غلغله آنسوی در زاده توهم توست نه انبوهیی مهمانان/ کـــه آن جاتو را/ کسی به انتظار نیست /که آنجا /جنبش شاید/ اما جمنده یی در کار نیست/ نه ارواح/و نه اشباح/ و نه قدیسان کافورینه به کف/ نه عفریتان آتشین گاوسر به مشت/ نه شیطان بهتان خورده با کلاه بوقیی منگوله دارش/
    نه ملغمه بی قانون مطلقهای متنافی /تنها تو/ آنجا موجودیت مطلقی موجودیت محض/ چرا که در غیاب خود ادامــه مــی یــابـی و غیابــت/ حضــور قاطع اعجاز است/ گذارت از آستانه ناگزیر فروچکیدن قطره قطرانی است در نامتناهی ی ظلمات / دریغا ای کاش ای کاش/ قضاوتی قضاوتی قضاوتی/ در کار در کار در کار/ می بود / شاید اگــرت تــوان شنفتن بــود/ پژواک آواز فروچکیدن خود را/در تالار خاموش کهکشان های بی خورشید / چون هرست آوار دریغ می شنیدی / کاشکی کاشکی/ داوری داوری داوری/ در کار در کار در کار در کار../. اما داوری آن سوی در نشسته است بی ردای شوم قاضیان /ذاتاش درایت و انصاف/ هیأت اش زمان/ و خاطره ات تا جاودان جاویدان در گذرگاه ادوار داوری خواهد شد. بدرود/ بدرود! چنین گوید بامدادِ شاعر / رقصان می گذرم از آستانه اجبار/ شادمانه و شاکر /از بیرون به درون آمدم/ از منظر به نظاره به ناظر. -/ نه به هیأت گیاهی نه به هیأتِ پروانه شی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأت برکه شی ا من به هیأت ما زاده شدم /به هیأتِ پرشکوه انسان/ تا در بهار گیاه به تماشای رنگین کمان پروانه بنشینم /غرور کوه را دریابم /و هیت دریا را بشنوم/ تا شریطۀ خود را بشناسم /و جهان را به قدر همت و فرصت خویش /معنا دهم /که کارستانی از این دست از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار بیرون است/انسان زاده شدن تجسّد وظیفه بود /توان دوست داشتن /و دوست داشته شدن/ توان شنفتن توان دیدن و گفتن / تــوان اندهگین و شادمان شدن توان خندیدن به وسعتِ دل توان گریستن از سویدای جان توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوه ناک فروتنــی تــوان جلیــل بــه / دوش بردن بار امانت و توان غمناک تحمل تنهائی / تنهائی / تنهائی / تنهائیی عريان /انسان دشواریی وظیفه است/ دستان بسته ام آزاد نبود/ تا هر چشم انداز را به جان در بر کشم/ هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده /هر بدر کامل و هر پگاه دیگر/ هر قله و هر درخت و هر انسان دیگر را/ رخصت زیستن را دست بسته دهان بسته گذشتیم دست و دهان بسته گذشتیم/ و منظر جهان را تنها از رخنه تنگ چشمیی حصار شرارت دیدیم و اکنون /آنک در کوتاه بی کوبه در برابر /و آنک اشارت دربان منتظر! – /دالان تنگی را که در نوشته ام/ به وداع /فراپشت می نگرم/ فرصت کوتاه بود/ و سفر جانکاه بود/ اما یگانه بود و هـیـچ کــم نداشت./ به جان منت پذیرم و حــق گـزارم (چنین گفت بامداد خسته) (شاملو، ۱۳۷۶: ۱۷-۲۴)
    سخن از ایستادن انسان در برابر مرگی است که از آن گزیری نیست؛ از مرگی که بی هیچ شک و تردیدی خواهد آمد. شاعر خود را پس از مرگ موجودیت مطلق میداند بدون هیچ شیطان یا حضور قانونهای متنافی یا ارواح و اشباح زیرا تنها انسان است که پس از مرگ خود نیز ادامه می یابد. چه در حضور دیگری سارتر چه توسط آزمون حضور و وفای خلاق مارسل او داوری را نیز مربوط به آن سوی در و دنیای زندگانی می داند که خاطره او را که همان گذشته فرد است در هیأت زمان و گذشت آن در طی ادوار مختلف به قضاوت می نشینند او رقصان و شادمانه و شاکر از در مرگ که آن را آستانه اجبار مینامد، عبور میکند زیرا از ابتدا با مرگ خود زیسته است و چنان که هایدگر می گفت، پیشتر از خود مطرح شده است و به آن چه امکان والای او بود دست یافته است آنچه شاملو در شعر بالا می گوید همانند است با سخنان متفکران وجود گرا که هر گونه خوارداشت جهان را کفر تلقی کردهاند رک بلاکهام، ۱۳۸۹ (۱۱۳)
    در شعر زیر نیز اندیشه شاملو را درباره زیستن در حضور مرگ به وضوح می توان دید:
    مرگ را دیده ام من/در دیداری غمناک/ من مرگ را به دست / سوده ام. /من مرگ را زیسته ام/ با آوازی غمناک/ غمناک/ و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده/ آه؛ بگذاریدم /بگذاریدم /اگر مرگ همه آن لحظه آشناست که ساعتِ سرخ /از تپش باز می ماند /و شمعی که به رهگذر باد /میان نبودن و بودن درنگی نمی کند /خوشا آن دم که زن وار/با شادترین نیاز تنم/ به آغوشش کشم/ تا قلب/ به کاهلی از کار/ باز ماند /و نگاه چشم/ به خالی های جاودانه/ بر دوخته و تن / عاطل در دا/ دردا که مرگ/ نـه مــردن شمع و / نـه بـاز مـنــدن سـاعـت اسـت/ نـه استراحتِ آغــوش زنی که در رجعتِ جاودانه /بازش یابی/ نه لیموی پر آبی که می مکی/ تا آنچه به دور یانه افکندنیست/ تفاله یی بیش نباشد/ تجربه یی است/ غم انگیز/ غم انگیز /به سالها و به سالها و به سالها… (شاملو، ۱۳۸۶: ۳۶-۳۸)
    او خود به روشنی در شعرش بیان میدارد من مرگ را زیسته ام و سخن از زیستن با مرگ سخن از همان امکانی است که از لحظه زادن با آدمی همراه است. شاملو در این بخش از شعر با نظرات هایدگر در باب مرگ که پیش از این مطرح شد هماهنگی و سنخیت بلامنازع دارد. هایدگر می گوید:
    داز این در مقام در – جهان بودنی پرتاب شده، هماره پیشاپیش بـه مـرگ واگذار گشته است. او هستنده به سوی مرگش فعلاً و همانا دایماً می میرد مادام که به فوتش نرسیده است. این که دازاین فعلاً می میرد، در عین حال گویای آن است که او در به سوی مرگ بودنش هماره پیشاپیش به نحوی از انجا راهش را تعیین کرده است (هایدگر، ۱۳۸۶ (۵۷۰) اما کمی که شعر پیشتر می رود هراسی همچون هراس سارتر از دیگریپس از مرگ در شعر او رخ می نمایاند.

    ب)مرگ پیروزی دیدگاه دیگری بر دیدگاه انسان

    از نظر سارتر، مرگ انسان میتواند پیروزی دیدگاه دیگری بر دیدگاهی باشد که انسان توسط آن ساخته شده است. انسان هنگامی که می میرد، باز در حال دگرگون شدن است مسأله این است که انسان زنده از کارهای شخص مرده، مسائلی می سازد که آن مسائل شخصیت مرده قبل از مرگش نبوده است. به عبارتی حضور مرده و سرنوشت او همیشه در دست های شخص زنده قرار دارد. انسان وقتی می میرد ذهنیتش دیگر در جهان هستی وجود ندارد. در واقع انسان معنیها و اثرهایی را که از آن او هستند، پس از مرگ در پشت سر خویش به جا می گذارد. این معنیها و اثرها توسط دیگری تغییر می یابند. انسان پس از مرگ در بعد بیرونی خود باقی می ماند. این بعد بیرونی هم نمی تواند خود واقعی انسان باشد هنگامی که دیگری دربارهٔ زندگی انسان پس از مرگ او می اندیشد در واقع به ذهنیت انسان مرده قبل از مرگ او می اندیشد که از نظر سارتر غیر ممکن است او بر خلاف هایدگر مرگ را ناتوان از این میبیند که یکی از امکانات انسان باشد و آن را واقعیتی حادث میداند که متعلق به پدیدگی انسان است. از نظر او مرگ واقعیتی محض، همانند به دنیا آمدن میباشد. از نظر سارتر انسان برای مردن آزادی که هایدگر از آن یاد می کند نیست بلکه موجود آزادی است که می میرد. (رک: بلاکهام، ۱۳۸۹: ۲۱۱-۱۲)

    با وجود این مرگ پیروزی دیدگاه دیگری است بر دیدگاه کسی که مرده، و همین طور پیروزی مرگ بر امکانهای دیگری که انسان می توانست باشد. شاملو در ادامه همان شعر می گوید:
    – … وقتی که گرداگرد تو را مرده گانی زیبا فراگرفته اند/ یا محتضـرانی آشنا که تو را بدیشان بسته اند/ با زنجیرهای رسمی شناسنامه ها /و اوراق هویت /و کاغذهایی /که از بسیاری تمبرها و مُهرها /و مُرکبی که به خوردشان رفته است/ سنگین شده است /وقتی که به پیرامن تـو /چـانه هـا /دمـی از جنبش باز نمی ماند /بی آن که از تمامی صداها /یک صدا آشنای تو باشد، /وقتی که دردها از حسادت های حقیر /بر نمی گذرد/ و پرسش ها همه در محور روده ها است./ آری، مرگ / انتظاری خوف انگیز است (شاملو، ۱۳۸۶)
    در چنین حالتی که هر کسی حتی خانواده و نزدیکان با اندیشه او فرسنگ ها فاصله دارند انتظار مرگ هم از جهتی برای زیستن با آنها دشوار است و هم از جهتی دیگر این دشواری پس از مرگ نیز او را رها نخواهد کرد زیرا آنها ذهنیت او را تحت الشعاع دیدگاه خود قرار می دهند که در واقع پیروزی دیدگاه نا آشنای آنان بر دیدگاه اوست. «انتظار خوف انگیز» مرگ به راستی ترجمان یک مرگ تدریجی و رو به تکاملی است که در درازنای زمان و در منازل پیاپی زندگی ،شاعر، حضور فعال پیدا می کند و او را در برزخ میان نبودن و بودن به چنگ شکنجه نفسانی و سرگردانی و بلاتکلیفی میسپارد شریعت کاشانی (۱۳۸۸ (۲۷۸)
    در شعر زیر نیز اندیشه شاملو همسو با نظر سارتر است:
    – بر آسمان سرودی بلند میگذرد با دنباله طنینش برادران من اینجا مانده ام از اصل خود به دور که همین را بگویم و بدین رسالت دیری – ست تا مرگ را فریفته ام بر آسمان سرودی بلند می گذرد (شاملو، ۱۳۹۲)
    شاملو مرگ را که باعث می شود امکانهای او بــرای شــدن، به تمامی از بین برود، می فریبد تا به «رسالت» خویش بپردازد. سارتر هم می گوید: «حدی که توسط مرگ به ما تحمیل میشود نباید به نادرست درک نمود. برخلاف دریافت هایدگر که مرگ را امکان والای من میدانـد، مـرگ بــه هـیـچ وجه امکان من نیست بلکه حذف همیشه ممکن آن چیزی است که من می توانم باشم که خود خارج از امکانهای من است» (بلاکهام، ۱۳۸۹: ۲۱۱).

    پ) مرگ: باقی ماندن در گذشته

    مرگ اندیشی احساس نقص در وجود و همچنین حاکم بودن نیستی بر جهان را می توان به وضوح در شعر و اندیشه شاملو مشاهده نمود.
    من ایستاده بودم/ تا زمــان لنگ لنگان /از برابـــرم بگذرد،/ و اکنون در آستانه ظلمت / زمان به ریشخند ایستاده است/ تا من اش از برابر بگذرم/ و در سیاهی فروشوم /به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته/ آنجا که تو ایستاده ای (شاملو، ۱۳۸۷: ۶۷۱)
    سارتر جمله ای از مارلوکس نقل میکند که انسان چه خوشبخت باشد چه بدبخت، هنگامی که مرگ او در می رسد، زندگی او به سوی گذشته می رود…» (سارتر، بی تا، الف ۱۴۰.) این به سوی گذشته رفتن زندگی در هنگام مرگ، به همان معنای ایستادن شاملو و گذشتن زمان از برابر اوست. در واقع با گذشتن زمان از برابر شاملو، او در گذشته خود باقی می ماند. سارتر می گوید در زمان مرگ با خود فکر میکنیم که از ابتدا چه بوده ایم، اما دیگر فرصت آن را نداریم که چه باید باشیم سارتر همان ۱۴۰) زیرا انسانی که در گذشته خود باقی مانده و آینده ای برای او وجود ندارد، امکانی برای شدن ندارد شاملو میگوید که او ایستاده بود تا زمان بگذرد و آینده اش از راه برسد تا او امکانهای شدنش را به ظهور برساند، اما وقتی که مرگ در می رسد زمان به سپری شدن خود ادامه میدهد و انسان را در گذشته بدون هیچ امکانی برای شدن، باقی می گذارد.

    ت) آزمون حضور

    کیوان سرود زندگی اش را در خون سروده است/ وارتان / غـریــو زنــدگی – اش را در قالب سکوت اما، اگرچه قافیه زندگی در آن / چیزی به غیـــر ضربه کشدار مرگ نیست در هر دو شعر / معنی هر مرگ زندگی ست! (شاملو، ۱۳۸۵: ۴-۹۳).
    به عقیده شاملو در شعر فوق قافیه زندگی که در واقع نشان از آهنگین بودن و سرانجام زندگی است با ضربه کشدار مرگ پایان می یابد. معنای غالب بر روند زندگی هر دو، مرگ است و با توجه به این موضوع، آنان در حضور مرگ خویش زیسته اند از این منظر اندیشه شاملو مطابق است با نظر هایدگر.البته گفتنی است که در چنین شعرهایی عقیده مارسل در مورد وفاداری خلاق (رک مارسل ۱۳۸۱) را نیز می توان یافت. وی بر آن است که: «من با نابود ساختن مرده ای که به او عشق می ورزیده ام، تمام هستی را نابود میسازم این گفته به هیچ روی به معنی بازنگه داشتن امید جاودانگی و به هم پیوستگی نیست، بلکه برعکس، به معنی عمل حضور زنده دیگری است که از آنجا که درست کاری ام آن را به گونه ای پایدار بـه مـن وصــل می کند، فعال باقی میماند هر چه حضور من برای دیگری بیشتر باشد، حضور من برای خودم بیشتر و سرنوشتم و تحققم و سرشاری ام از هستی نیـــز بزرگ تر خواهد بود» (بلاکهام، ۱۳۸۹: ۱۱۸)
    از این سخن چنین برمی آید که انکار دیگران پس از مرگ آنها فقط انکار مردگان نیست، بلکه به معنای انکار خود و حتی برگزیدن انکـار بـه طــور مطلق است. وقتی که انسان با درست کاری و دوستی در حضور دیگری یا دوست خویش قرار دارد با آمدن مرگ نباید این حضور از هم بپاشد. مارسل در این مرحله مرگ را به عنوان آزمون حضور می نامد (رک: مارسل ۱۳۸۱: ۸۳). اگر با واقع شدن مرگ این حضور از هم بپاشد، یعنی این که انسان تسلیم ظواهر شده و واقعیت ها را رد کرده است. این رابطه انسانی در آمیخته با درست کاری و عشق واقعیتی است فرازمانی؛ همان گونه که هستی انسان نیز واقعیتی فرازمانی است وقتی حضور کسی که انسان به او عشق می ورزیده پس از مرگ او نیز باقی بماند این حضور به معنای عمل درست شخص زنده است که در درست کاری صورت پذیرفته و این به معنای امید به جاودانگی نیست. با این درست کاری و باقی ماندن در حضور دیگری انسان علاوه بر این که برای خودش حضور وسیع تری می یابد، در مقابل خود هستی نیز حضوری سرشارتر خواهد یافت.

    نتیجه گیری مقاله ی پدیده مرگ در اشعار الف. بامداد

    غالب ادیان و مکاتب با نگاهی ویژه به مقولۀ مرگ پرداخته اند؛ از جمله مکتب فلسفی اگزیستانسیالیسم که به دلیل تمرکز بر وجود و هستی، ناچار بایست به مرگ و نیستی نیز میاندیشید. از این رو متفکران آن درباره مرگ نظریه پردازی کردند و رد پای این نظریات را در آثار شاعران و نویسندگان ایران بویژه شاملو مشاهده میتوان کرد. دیدگاه شاملو در مقوله مرگ با آرای سارتر، مارسل و بیش از همه با هایدگر قرابت دارد. هایدگر مرگ را به عنوان امکانی والا می نگرد و زندگی انسان را تنها با زیستن در حضور مرگش زندگی اصیل میخواند. همچنین متذکر می شود که تنها حقیقت حاکم بر هستی مرگ است و انسان باید برای جهان و کارهایش همــان ارزشی را قائل باشد که دارد؛ یعنی مرگ و نیستی شاملو نیز در قطعه «یک مایه در دو مقام از مجموعه مدایح بی صله مرگ را نام کوچک زندگی می داند زیرا هر وجودی در خود مرگ و نیستی را بدون چون و چــرا مـی – پروراند. در قطعه پشت دیوار از مجموعۀ هوای تازه نیز مرگ امکان قطعی و همه جا حاضری است که انسان به صورت مداوم آن را در درون خود می پرورد و تا لحظه موعود و فرا رسیدن کامل آن با او زندگی می کند. شاملو علاوه بر اعتقاد به همزادی مرگ و زندگی و لزوم زیستن در حضور مرگ و پرداختن به آن در همه جا و همه ،زمان در نحوه برخورد با آن، انسان را بین پذیرش و پریشانی میبیند از مرگ گفتن و با مرگ زیستن در مجموعه شعر در آستانه به اوج خود میرسد و دغدغه اصلی شاعر را نشان
    می دهد.در آثار شاملو همچنین میتوان آرای سارتر و مارسل را در خصوص مرگ، به صورت پراکنده مشاهده نمود. سارتر مرگ را پیروزی دیدگاه دیگری بر دیدگاه انسان میداند و میگوید انسان با مرگش در گذشته جا می ماند و این همان است که شاملو از جمله در قطعه و حسرتی از مجموعه مرثیه های خاک می گوید.
    مارسل نیز بر آن است که اگر دیگری را پس از مرگش انکار کنیم، ایــن انکار، انکار مردگان نیست، بلکه انکار خویش و حتی برگزیدن انکــار بــه صورت مطلق است این نظریه در قطعه شعری که زندگی است، از مجموعه هوای تازه از شاملو، دیده میشود.

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۴ از ۵
    کیمیا

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *