محکوم

محکوم

  • محکوم

     

    دفن شدند…تمام دلخوشی های پوچ و کاغذیِ داشته و نداشته ام…تمام باور ها و ناباوری هایی که قلبم کاشته بود…همه خرده احساسات پراکنده ام که در حجم یک قلب کوچک و رنجیده،جا نمی‌شدند!

    دود شدند…آبی اسمان و مخمل سبز جنگل و سوزش ارغوانی آتش و سفیدی قوهای عاشق… محو شدند…نور مهیج و مبهم یک شمع عاشق در سیاهی پس زمینه ی یک روح و نگین های نقره- ای دوخته شده بر دامن شب و حتی درخشش نرم شکوفه اقاقیا!

    و محکوم شد…جسمی به سازش، گلبرگی به ریزش،قلبی به کوبش،ذهنی به کوشش و خاطره- ای به سوزش!  و صندلی چوبی کوچک خانه ام که روی آن می نشستی و شعر می‌خواندی، همچنان که تلاطم موج صدایت رها بود و دریای قلبم را طوفانی میکرد… و آن صندلی کوچک حالا محکوم شده است به سکوت…و انزوای گیج پنجره ی اتاق،که از آن عبور رهگذران زیر آسمان را می دیدی… و سیب سرخ خوشبختی که یک روز بین مأمن دستانت می غلتید،حالا رنگ باخته است…

    تو چشمانم را…چشمان پرشوری که هیچوقت از تماشای بند بند حضورت در همسایگی پیکرم سیر نشد…و روحم را…روحی که حجم تمام آغوش های جهان را ذخیره میکرد تا تو را در آغوش گیرد… و دستانم را که از گرمای دستانت تحلیل می‌رفت…و آغوشم را که هرگز نتوانست تلفیق عطر و تب ات را زیر آن باران ملتهب از یاد ببرد.. و قلبم را که آن روزها از شور شیرین بودنت و حالا از تلخی چسبناک نبودنت هزار بار مُرد و زنده شد و نفهمیدی،،، تو همه را با خودت بردی!  تو آرامش تازه از راه رسیده ی این قلب را با خودت بردی… مگر چند نفر در وجودت خفته بودند که با رفتنت،چیزی بیشتر از زندگی را از من گرفتی…؟!

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    ..یگانه..
    Latest posts by ..یگانه.. (see all)

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *