مادرم...

مادرم…

  • مادرم…

     

    مادرم…
    بدرقه ی راهها سخت است و تو میدانی..!

    راهی که در ان گمراهم به جایی نخواهد رسید..
    غروبی که در خزان آن سایه ها مرده اند..

    ..باور کن مادر
    در درون قلب شکسته ام, لاشه ی نفرت نیست سکوت یخ بسته ام
    در آغوش فریادها زیسته است..
    دردی که نفس میکشد بر حسرت دردها..!

    می بینی مادر
    لباس من سفید است..
    خوشحال نیستی؟
    اولین بار است که لباس سفید میپوشم!
    دیده گانت مرا به جز سیاهی ندیده اند..

    در چند قدمی گورستان دیگر رهایم کن,
    تابوت سیاهم میداند در کجا باید بخوابد..

    هیچ میدانی مادر
    سرزمین مردگان از خاک زنده ها برایم آشناتر است
    مدت هاست نخندیده ام
    اکنون نیز که به پایان تیرگی ها رسیده ام
    گریه ام گرفته است

    شاید روشنایی حقیقت در نگاه من
    نور تازه ای میخواهد
    و اشک مرا اینچنین از بغض ها رها کرده است

    و تو ای مادر
    دیگر در خلوت شب ها ناله هایم را
    نخواهی شنید
    و دیگر زمزمه های اشعار بیهوده ام را
    در کنار چشمان نیمه بازت نخواهی دید !!

    مجاهد ظفری

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    مجاهد ظغری

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *