در الفت رمیدن لب گوی غم شنودی
هنگام بودن ما با ما چرا نبودی؟
بر جویبار اشکم بر هر چمن روانم
ای بی خجل چه دریا در چشم راه رودی
من از جفا خمیدم در آزمون عشقت
ای بی وفا چرایم با آنکه آزمودی؟
بر زلف رفته بر باد شد باورم تو آنی
دل با کرشمه ای غم در هر گمان ربودی
گفتم تو دلبری کن زیبا به صد یقینی
بر شک چه بوده افزون بر ناز خود فزودی؟
بر دیده هر دعایی خواندم نه بهر مردن
هرگز مخوان به گورم این ننگ بی سرودی
دم بوی نسترن ها مشکین حسد چرایی!
بر چشم سبز عشقم دیگر چرا حسودی؟
در خاطرم نه شادی داد از خدا کشیدم
چشمی نه وقت مستی نه دل غمی گشودی!
مجاهد ظفری
Latest posts by مجاهد ظغری (see all)
- غباری همچون سراب - می 20, 2023
- وقت از طرب با دلبری این ساده دل اندیش را - می 20, 2023
- در الفت رمیدن لب گوی غم شنودی - می 20, 2023