اندیشه-مرگ-و-زوال-در-اشعار-فروغ-فرخزاد

اندیشۀ مرگ و زوال

  • اندیشۀ مرگ و زوال در اشعار فروغ فرخزاد : مرگ حقیقت توام با زندگی همواره مسأله ای بغرنج و به ظاهر حل نشدنی برای
    بشر بوده است. این رویداد احساس برانگیز و واقعیت انکارناپذیر به آسانی تشریح و تبیین نمی شود و نمیتوان آن را به راحتی انتقال داد. ناشناخته بودن مرگ، واکنش های متفاوت و گاه متضادی را در برابر آن ایجاد کرده است هر کس بنا به افکار و عقاید و شرایط زندگی خود دورنمایی از آن ساخته و پرداخته است. برداشت هر فرد در زمینه ی اعتقادی و حوزه ی اندیشهی او با فرد دیگر تفاوت و تشخص دارد، اما در این بین ترس و نگرانی از مرگ متداول ترین واکنش در برابر آن است و البته روشن اســت کـه این واکنش مشترک نیز به گونههای مختلف جلوه گر شده و بر احساسات افراد به شکل های گوناگون مؤثر واقع می شود.
    در این بین شاعران که از لطیفترین احساسات برخوردارند آگاهانه یا نا آگاهانه ذهنیت خود را از مرگ در شعرشان منعکس کردهاند و یکی از چالش های زندگی بشر یعنی مرگ در آثار تقریباً همه ی شاعران به اشکال و صور گوناگون نمایان شده است.

    زیرا «شعر» همه زندگی انسان را زیر سیطره خود دارد. ارتباط اساسی اش نه با زیبایی است و نه با واقعیت فلسفی و نه با ترغیب و تشویق بلکه با تجربه در ارتباط است. زیبایی و واقعیت، جنبه هایی از تجربه هستند و شاعر اغلب با آنها درگیر است با زیبا یا زشت، مهجور یا متداول عالی یا پست واقعی یا تخیلی. یکی از پیچیدگی های هستی انسان این است که همه ،تجارب، حتى تجارب تلخ و دردآلود وقتی که از راه هنر انتقال می یابند برای خواننده خوب لذت انگیز میشوند در زندگی واقعی، مرگ و درد و رنج و یا حتی خیس شدن در زیر باران شدید لذت انگیز نیستند اما در شعر ممکن است باشند» (لارنس ،پرین، ۱۳۷۹ (۱۸۷)

    پیداست که برای بیان این مسأله نیازی به افکار پیچیده ی فلسفی نیست بلکه هر شاعر فراخور اندیشه و حال و هنجار خود از آن سخن می گوید. بنابراین مرگ از جمله موضوعات ازلی و ابدی است موضوعاتی که « از بدو پیدایش انسان و در سراسر تاریخ همراه آدمی و مشغله ذهن او بوده است و اصولاً ارکان و  رشته های ناپیدای حیات و هستی وابسته بدانان است چون ،عشق، مرگ، پیری، بدی، خوبی زشتی … و متفرعات چندی که هم بر گرد همین مقولات می چرخند چون شادی تلاش مقاومت و … اما همین اصول و فروع در دستگاه های مختلف فکری و در زمانهای مختلف نه فقط مضامین ثابت و یکسانی ندارند که گاه حتی متضمن مفاهیم متضاد نیز میشوند مثلاً مرگ مهمترین مشغله ذهن بشر که در یک دستگاه فکری به معنای پایان هستی است در دستگاه فکری دیگر به معنی آغاز زندگی حقیقی است … » ( شمس لنگرودی، ۱۳۷۰، ج ۱ : ۱۱۰ ).

    در شعر معاصر ایران نیز این میراث ،شعری جلوه ای خاص دارد. به ویژه در ادواری از شعر فارسی این مضمون بسیار پررنگ تر جلوه کرده است مثلاً از کودتای ۱۳۳۲ تا ۱۳۴۰ دوره ای است که صدای مرگ در شعر آن طنین انداز است « مسائل اصلی و دور نمایی های تازه ای که در قلمرو شعر این دوره عرضه می شود بیش و کم عبارتند از:
    مسئله مرگ و مسئله یاس و ناامیدی عجیبی که بر شعر این دوره حاکم است. غالباً شعرا به مرگ میاندیشند و اصولاً یکی از دورنماییهای اصلی شعر این دوره مسأله اندیشیدن شاعران به مرگ و حتی ستایش مرگ و ناامیدی عجیب و غریبی است… » (شفیعی کدکنی ، ۱۳۸۰ : ۶۱) فروغ فرخزاد از جمله ی شاعرانی است که مرگ و اندیشه ی و گاه متضاد آن به عنوان باوری عمیق در ادوار مختلف زندگی اش به گونه مد انعکاس یافته است.

    نویسنده: مریم محمودی

    از آرشیو مطالب نیز دیدن کنید:

    نقد ادبی فروغ فرخزاد

     

    اندیشه ی مرگ و زوال و تحولات زندگی فروغ

    فروغ، شاعری صاحب اندیشه و احساسات متعالی است. انسان و هر آنچه متعلق به اوست در حیطه ی شعرش می.گنجد در اشعار او میتوان به این حقیقت دست یافت که انسان و انسان گرایی یک نواندیشی تفکیک ناپذیر از شعر معاصر است (مختاری، ۱۳۷۲ ۲۱). مرگ یعنی حقیقت زندگی آدمی که از جنبههای مهم انسانگرایی در شعر فروغ است. مرگ از مضامین اصلی شعر فروغ است مضامین شعر فرخزاد همـان مضامين ثلاثــه جاودانی هستند، عشق زیبایی و مرگ این مضامین از دوران مادر سالاری انسان ابتدایی تا کنون به مقتضای زمان و مکان شکلهای مختلفی گرفته اند ولی در اصل و معنا و مفهوم مثل سابق ماندهاند این سه مضمون به دور چهره زن می چرخند، زیبایی صفت اوست ، عشق خمیره ی او و مرگ خود یا معشوقش سرنوشت او … » (رضا براهنی به نقل از جعفری، ۱۳۷۸ (۴۹۱) برای او که در زندگی همه چیز را میبیند و از کنار هیچ چیز به راحتی نمی گذرد مرگ هم واقعیتی است که قابل انکار و نادیده گرفتن نیست آن هم واقعیتی متصل به زندگی انسانی که در شعرش نمایان است.

    «فروغ معتقد است که شعر از زندگی به وجود میآید و هر چیز زیبا و هر چیزی که می تواند رشد کند نتیجه زندگی است. نباید فرار کرد و نفی کرد، باید رفت و تجربـه کـرد، حتـی زشت ترین و دردناک ترین لحظه هایش را او شاعر بودن را از انسان بودن جدا نمیداند و معتقد است شاعر باید زندگی شاعرانه داشته باشد زرین کوب ۱۳۵۸: ۸۵). البته نگاه فروغ به مرگ نگاهی عام است و اختصاص به شعرا ندارد. « نگاه فروغ به جامعه بسته جذامیها هم از جهان بینی و بینش فکری او نسبت به زندگی از گرایش اش به مفهوم زوال و تباهی که جزو مایه های اصلی اشعار اوست جدا نیست» (حیدری، ۶۵:۱۳۷۷). ادوار مختلف زندگی فروغ و تحول فکری او در نگرشش به مسأله مرگ قطعاً مؤثر است. فروغ با سرایش اسیر”، “دیوار”، “عصیان” تلاش میکند تا به کمال و رشد ذهنی برسد و حتی گاهی تظاهر به آن می.کند حیرت و آشفتگی در این راه لحظه به لحظه دامنگیر او می شود. پس از آن آیه های زمینی” تفکرات و نظرات و جهان بینی متفاوتی را از او ارائه می دهد، اما هنوز هم فروغ سمت و سوی خاصی در جهت گیریهایش ندارد و سرانجام با ” تولدی دیگر ” او به درک واقعی که همواره به دنبال آن بود دست مییابد و به تکامل میرسد بی شک در تمامی این مراحل نگاه او به مرگ هم متحول می شود.

    در عصیان یا دیوار میبینیم که فرخزاد به طرز تفکر خیامی نزدیک میشود» (مشرف آزاد، ۱۳۷۶ : ۴۶) همین تفکر سبب میشود که مرگ بسان حقیقتی تلخ در شعر او مطرح شود. او در شعرش نشان میدهد که تاریکی و ناشناختگی مرگ موجب هراس او از آن شده است به همین دلیل آن را غبار شومی میبیند که در مسیر زندگی است و خطاب به زندگی می سراید:
    حیف از آن روزها که من با خشم
    به تو چون دشمنی نظر کردم
    پوچ پنداشــتـم فــریب تو را
    ز تو ماندم تو را هـــدر کـردم
    غافل از آن که تو به جایی و من
    همچو آبی روان که در گذرم
    گمشده در عـبــــار شـــوم زوال
    ره تاریک مرگ مــی ســــــرم
    (عصیان، زندگی ، (۱۷۷)

    در همین دوره است که مرگ را زوال آدمی می پندارد و آن را سایه ی شــومـی بــر زندگی میبیند که با حضور خود فرصت را از آدمی می گیرد. او از این حضور دردناکشکایت می کند و عیش زندگانی را با وجود آن مکدر می بیند :
    آه ای زندگی من آینه ام
    از تو چشمم پر از نگاه شود
    ورنه گر مرگ بنگرد در من
    روی آیینــــام ســــیـــاه شــــــود
    (همان)

    در این دوره در نگرش او یأسی که ناشی از تلخ کامی های زندگی او و نیز انعکاس حساسیت های او در برابر همه ناملایمتها است به . چشم می خورد. ایــن نـگـاه بـه زندگی، شعر او را به عرصه ی تلخی و دردمندی و سرانجام ناگواری می کشاند. البته در “عصیان” او بیشتر از قبل چشم به دنیای پیرامون خود گشوده و بر واقعیت های آن واقف شده است و به آنها گواهی میدهد از جمله مرگ را با تمامی تلخی هایش می پذیرد و می داند که در بهاری یا زمستانی یا خزانی خواهد مرد، روزی که می میرد روزی است همچون روزهای دیگر اما در هنگام مرگ خود را چنین به تصویر می کشد:
    دیدگانم همچو دالان های تار
    گونه هایم همچو مرمرهای سرد

    فروغ مرگ را همچون خوابی میداند که او را از فریاد و درد تهی می کند. او مرگ را واقعیت دردناک زندگی خود میداند که از آن گریزی نیست و هر لحظه در انتظار اوست:
    خاک می خواند مرا هر دم به خویش
    میرسند از ره که در خاکم نهند
    آه شاید عاشقانــم نـیـمـه شـب
    گل به روی گور غمناکم نهند
    (عصیان، بعد ما ۱۷۵ )

    آن چه بیش از همه او را از مرگ بیزار ،ساخته کارهای ناتمامش است و می گوید: می ترسم کارهایم ناتمام بماند و زودتر از آنچه فکر میکنم بمیرم ولی فعــلا مـی ســازم چه می شود کرد؟ مگر می شود دنیا را پاره کرد و از تویش خوشبختی را درآورد؟» (صاعدی، ۱۳۸۶، ۵۷)
    فروغ البته با امیدی بیم آلود در پی آن است که پس از مرگ واقعیت وجودی او شناخته شود و پرده های تیره ی دنیایش کنار رود بنابراین پارادوکسی از ناامیدی و امیدواری در شعر او پدیدار میشود از سویی کنار آمدن با زندگی برایش دشوار است و از دیگر سو تصویری خوشایند از زندگی دارد پس به مرگ به عنوان حقیقتی زشت و به زیبا می نگرد.
    بعد من ناگه به یک سو می روند
    پرده های تیره ی دنیـای مــــن
    چشم های ناشناسی می خزند
    روی کاغذها و دفترهای من
    در اتاق کوچکم پا می نهد
    بعد من با یاد من بیگانه ای
    در بر آیینه می ماند بـه جــــا
    تار مویی، نقش دستی، شانه ای
    (همان)

    اما او حتی با این نگرش مأیوسانه به مرگ هم به جاودانه بودن روح معتقد است.
    می رهم از خویش و می مانم ز خویش
    هر چه بر جا مانده ویران می شود
    روح من چون بادبان قایقی
    در افق ها دور و پنهان می شود
    (همان)

    گاهی به نظر می رسد که فروغ مرگ را به عنوان راهی برای گریز پذیرفته، گریز از همه ی ناملایمتها و سختیها گریز از نام و ننگ و ناموس و دورویی و نیرنگ و خزیدن در پناه گمنامی
    بعدها نام مرا باران و باد
    ترم میشویند از رخسار سنگ
    گور من گمنام میماند به راه
    فارغ از افسانه های نام و ننگ
    (همان)
    می سوزم از این دورویی و نیرنگ
    یک رنگی کودکانه می خواهــــم
    ای مرگ از آن لبان خاموشــت
    یک بوسه ی جاودانه می خواهم
    اسیر، خسته ، ۴۹)

    به طور کلی قبل از “تولدی دیگر” فروغ، مرگ را در کنار خود احساس می کند، در هیبت ترسناکش خیره میشود و سایه ی دردآورش را بر زندگی خویش می بیند اما هیچ گاه از آن نمی گریزد، رو به روی آن می ایستند و آن را می پذیرد، حتی شور و عشق در شعر فروغ همیشه با مرگ توام است و « این مسأله مانند یک ترجیع بند در اغلب اشعار فروغ تکرار میشود»(مرادی کوچی ، ۱۳۷۹ : ۱۵۲)
    گوش دادم
    گوش دادم به همه زندگی ام
    موش منفوری در حفره خود
    یک سرود زشت مهمل را
    با وقاحت میخواند
    جیرجیرکی سمج و نامفهوم
    لحظه ای فانی را چرخ زنان می پیمود
    و روان میشد بر سطح فراموشی
    ه من پر بودم از ،شهوت شهوت مرگ.
    (تولدی دیگر، دریافت ۲۱۳)

    فروغ در دومین مرحله ی زندگی خود، به خوداگاهی و آگاهی اجتماعی دست می یابد و به آدم و عالم اطراف خود می نگرد. او در این مرحله از دنیای خیالی و فردی بیرون می آید و میل میکند با تن خود روی خاک بایستد و مثل ساقه گیاه باد و آفتاب و آب را بمکد تا زندگی کند اما این زندگی که برای او واقعی است نه خیالی سرشار از وحشت است و ترس و همواره در شرف ویرانی و زوال، همه جا وزش ظلمت در گوش او طنین می افکند و وحشت از زوال و انهدام همه جا او را به سوی خود می کشاند و لحظه های او را از آن پر میکند (زرین کوب، ۱۳۵۸ ، ۹۲) او مرگ خود را باور رامی کند و به دنبال تولدی دیگر است.
    من هیچ گاه پس از مرگم
    جرأت نکرده ام که در آیینه بنگرم
    و آن قدر مرده ام
    که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمی کند
    (تولدی دیگر ، دیدار در شب ، ۲۵۴ )

    فروغ در پی این دومین تولد موفق به شناخت برخی از ویژگی های جامعه ی خویش می شود. او در می یابد که نیاز و نان رکود و انحطاط روشن فکران و مسخ شدن واقعیت و مخدوش شدن مرز میان صدق و کذب و فقدان ایمان در قلب ها نیروی عظیم رسالت را نابود میکند. بدین سان او زوال و مرگ را حق خود و جامعه اش می داند اما این بار می خواهد «با بیان آگاهی و ویژگیهای درونی اش در برابر زوال موضع بگیرد و چهره ی خویش را در شعرش فراز آورد و خود را از چنگ آن زوال و مرگ محتوم برهانــد. (نیک بخت ، ۱۳۷۹ : ۶۹) فروغ خود در این باره میگوید: «فکر میکنم همه ی آنها که کار هنری میکنند علتش یا لااقل یکی از علتهایش یک جور نیاز ناآگاهانه است : و ایستادگی در برابر زوال کار هنری یک جور تلاش است برای باقی ماندن و یا باقی گذاشتن خود و نفی معنی مرگ . گاهی اوقات فکر میکنم درست است که مرگ هم یکی از قوانین طبیعت است اما آدم تنها در برابر قانون است که احساس حقارت و کوچکی میکند. یک مسأله ای است که هیچ کاریش نمیشود کرد حتی نمی شود برای از میان بردنش مبارزه کرد فایده ندارد، باید باشد» (شمیسا ، ۱۳۷۶ : ۱۳۴).

    فروغ به خوبی دریافته که در عصر او شوق به زندگی و عشق چنان در تقابل بیگانگی و بیهودگی و مرگ و ابتذال و زوال است که هر لحظه و هرگام باید فریاداعتراض برآورد و باز نایستاد و با این تضادها ستیزه کرد در شعر ” در غروب ابدی” ایستادگی او در برابر مرگ مشهود است :
    روز یا شب
    نه ای دوست ، غروبی ابدی است
    یا عبور دو کبوتر در باد
    چون دو تابوت سپید
    و صداهایی از دور از آن دشت غریب
    بی ثبات و سرگردان ، هم چون حرکت باد
    تولدی دیگر در غروب ابدی ، ۲۳۶ )

    فروغ می داند که مرگ همان مرگی که کبوتران را در کام خود کشیده حتمی | بنابراین حتمیت آن را با دو تابوت سفید بیشتر نشان می دهد و بالاخره دلهره و اضطراب آن را با صداهایی که از دور به گوش میرسد می نمایاند اما در سطور بعــدی میخواهد که از این ظلمت و خاموشی ابدی با سخن گفتن بگریزد
    سخنی باید گفت
    سخنی باید گفت
    دل من میخواهد با ظلمت جفت شود
    سخنی باید گفت
    (همان )

    در شعر “باد ما را خواهد برد” زوال و چهره ی مرگ به گونه ای دیگر نمایان می شودو فروغ از حتمیت مرگ چنین سخن میگوید:
    باد با برگ درختان میعادی دارد
    در شب کوچک من دلهره ی ویرانی است
    گوش کن
    وزش ظلمت را میشنوی

    در ادامه با قاطعیتی بیشتر از مرگ محتوم سخن می گوید:
    در شب اکنون چیزی میگذرد
    ماه سرخ است و مشوش
    و بر این بام هر لحظه در او بیم فروریختن است
    ابرها همچون انبوه عزاداران
    لحظه ی باریدن را گویی منتظرند
    او مرگ را نزدیک خود احساس میکند و می گوید :
    پشت این پنجره یک نامعلوم
    نگران من و توست.

    اما سرانجام در آخرین بند شعر با خطابی عاشقانه و فضایی غنایی، دلهره و اضطراب مرگ را از ذهن می زداید و ایستادگیاش را در برابر مرگ نشان میدهد:
    ای سرا پایت سبز
    دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار
    و لبانت را چون حسی گرم از هستی
    به نوازشهای لبهای عاشق من بسپار
    باد ما را با خود خواهد برد
    باد ما را با خود خواهد برد
    (تولدی دیگر، باد ما را با خود خواهد برد، ۱۹۹ )

    در شعر “بعد از تو” هم از قاطعیت مرگ سخن می راند و چنین به تصویر میکشد:
    و مرگ زیر چادر مادربزرگ نفس میکشد
    و مرگ آن درخت تناور بود
    که زنده های این سوی آغاز
    به شاخه های ملولش دخیل میبستند
    و مرده های آن سوی پایان
    به ریشه های فسفریش چنگ میزدند
    ا که آن را به آدمی
    و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود
    که در چهار زاویه اش ناگهان چهار لاله ی آبی روشن شدند.
    (ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، بعد از تو، ۳۱۸ )

    او گریز ناپذیری مرگ را چنین توصیف می کند:
    تنهاتر از یک برگ
    با بار شادیهای مهجورم
    در آبهای سبز تابستان
    آرام میرانم
    تا سرزمین مرگ
    (تولدی دیگر، در آبهای سبز تابستان : – ۲۰۳ )

    در “تولدی دیگر فروغ ابتدا با لحنی نومید و مأیوس مرگ مقدر خود را چنین بیان میکند:
    سهم من پایین رفتن از یک پله ی متروک است
    ان و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن

    اما در ادامه بیان می کند که زندگی پایان آدمی نیست و می توان پس از مرگ هم چنان زنده بود و زندگی بخشید:
    دست هایم را در باغچه می کارم
    سبز خواهم شد میدانم میدانم میدانم
    و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
    تخم خواهند گذاشت
    (تولدی دیگر، ۲۹۵ )
    و این همان بیان دیگر اوست که
    پرواز را به خاطر بسپار
    پرنده مردنی است
    (ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ، پرنده مردنی است ، ۳۴۲ )

    و همین مضمون با بیانی دیگر :
    پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم.
    (ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد تنها صداست که می ماند، ۳۳۸ )

    بنابراین شعر او از جهتی به افکار خیام شبیه میشود با این تفاوت که خیام میگوید: زنهار به کس مگو تو این راز نهفت هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت و اما فروغ سرشار از امید دوباره بدین تاکید میکند و سه بار می گوید می دانم ،می دانم ، می دانم که دستهایم دوباره سبز خواهند شد. این عرفان زیبای مشرقی را چگونه میتوان تفسیر و تحلیل کرد جز آنکه از مولانا مدد بگیریم فرو شدن چو بدیدی بر آمدن بنگر » (تاجبخش ، ۱۳۷۸ ، ۱۴۸)

    در شعر” ایمان بیاوریم به آغـاز فـصـل سـرد ” دغدغــه ی مـرگ و زوال کاملاً درون مایه ی شعر فروغ را تشکیل میدهد. تم مسلط آغاز فصل سرد” تباهی و زوال است و تنهایی و غربت و مرگ که از آن . هیچ گریزی نیست (مشرف آزاد، ۱۳۷۶ : ۲۵۹ ). او واقعیت زوال و مرگ را اینگونه به تصویر می کشد:
    در کوچه باد می آید
    کلاغ های منفرد انزوا
    در باغ های پیر کسالت می چرخند
    و نردبام
    چه ارتفاع حقیری دارد
    و باز می گوید :
    ای یار ای یگانه ترین یار
    چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند

    در ادامه فروغ، خیام وار نوید نو دمیدن میدهد و باز شکفتن و این تنها لحظه ی روشن شعر است که با همه ی سنگینی و دردناکی گویی تسلیتی و تسلایی است برای آن یگانه یار» (همان: (۲۶۵)
    و بدینسان او باور دارد که هر لحظه و هرجا باید به انتظار مرگ بود :
    به مادرم گفتم دیگر تمام شد
    گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
    باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم .
    ( ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ، ۳۱۴ )

    فروغ در دومین مرحله ی زندگی اش فراتر از خود به جامعه و واقعیتهای آن می اندیشد بنابراین نوعی دغدغه ی زوال و مرگ اجتماع نیز در شعرش به چشم می آید . او در شعر دلم” برای باغچه میسوزد به این منظور به بیان حال گل ها و ماهی های در
    حال مرگ میردازد :
    کسی به فکر گلها نیست
    کسی به فکر ماهیها نیست کشی نمی خواهد
    باور کند که باغچه دارد می میرد

    در بندهای بعد او از هر یک از افراد خانواده اش تیپهایی میسازد از آدمهایی منفعل که شاهد مرگ و زوال جامعه اند و بی تفاوتی خود را توجیه می کنند:
    پدر می گوید : از من گذشته است
    از من گذشته است
    من بار خود را بردم
    و کار خود را کردم…
    مادرم تمام زندگیش سجاده ای است گسترده
    در آستان وحشت دوزخ
    مادر همیشه در ته هر چیزی
    دنبال جای پای معصیتی میگردد.
    برادرم به باغچه میگوید قبرستان
    برادرم به اغتشاش علفها می خندد
    و از جنازه ی ماهیها
    که در زیر پوست بیمار آب
    به ذره های فاسد تبدیل میشوند.
    شماره بر میدارد …
    ( ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ، دلم برای باغچه میسوزد ، ۳۲۶ )

    در نگاه ،فروغ سکوت مرگ همه جامعه را در بر گرفته است، در شهر او تمام ستاره ها به آسمان گمشده ای کوچ کرده اند و تنها مجسمه هایی پریده رنگ را می توان دیده نگاه مایوس او به جامعه تا آنجا پیش می رود که زندههای امروزی را چیزی به جز تفاله یک زنده نمیبیند در نظر او کودک در اولین تبسم خود پیر میشود سپس نومیدوار می سراید:
    پش راست است که انسان
    دیگر در انتظار ظهوری نیست
    سرانجام، فروغ در شعر ” ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ” نگرش نهایی خود را راجع به مرگ به نمایش میگذارد در این شعر « با وقوف بر آلودگی زمین و نومیدی آسمان و ناتوانی دستهای سیمانی و زمستان تاریخی عصر خود مرگ را نه فقط به عنوان فرجام محتوم این هستی آلوده، بل به عنوان راه رسیدن به رهایی و تولدی دیگر ) کشف می کند » (نیک بخت ، ۱۳۷۳ : ۱۰۱). در این شعر « بــرای فروغ، زمستان حرکت که شروعی دوباره است نـه پایان. باید دید که چگونه جوانــی باور در حیاتی دیگرگونه به بار خواهد آمد . زمستان فروغ  جدال مستمری است با بهار (روشنی ، ۱۳۸۳ : ۱۳۳). « و مرگ و توقف و از حرکت به سوی آینده ای مغشوش بــاز ایستادن شاید موجب آرامشی باشد و راستی اگر مرگ نبود آدمی چه سرنوشت وحشتناکی داشت ( شمیسا ، ۱۳۷۶ : ۳۳).
    او در این شعر مرگ محتوم را رسیدن به آرامش میداند و بیان میکند :
    نجات دهنده در گور خفته است
    و خاک خاک پذیرنده
    اشارتی است به آرامش

    او در ادامه مرگ و زندگی را در کنار هم مطرح میکند و در حالی که به بهار و تولد و زندگی میاندیشد از دغدغه ی زمستان و مرگ و وزش باد برکنار نیست. جفت گیری گلها او را به یاد زندگی میاندازد در همین حال غنچه ها با ساقه های لاغر و کم خون ناگزیر از زوال و بی اختیاری مرگ را در ذهن او تداعی کنند. فروغ در ایــن شعر نشان میدهد که مرگ تنها برای او یک بار اتفاق نمیافتد بلکه با لحظه لحظه ی زندگیش آمیخته شده است و هیچگاه از قلق و اضطراب آن بر کنار نیست. او مرگ را با زندگی یگانه کرده است زیرا در اطرافش میبیند که مرگ و زندگی حقایقی تفکیک ناپذیرند. او در جایی میگوید چرا از مرگ بترسم من بین زندگی و مرگ تفاوتی نمی بینم و مرگ هم مثل یک چیز كاملاً طبیعی است صاعدی ، ۱۳۸۶ : ۵۷). به هر حال از نظر فروغ « آدمی چیزی است که در فاصله تولد و مرگ مــی زیــد و هـست و اینکه پیش از تولد از چه جدا افتاده ایم و اینکه پس از مرگ یا با مرگ از چه جدا می افتیم وضع اصلی سنجش تنهایی ما نیست مهم این است که در فاصلهٔ این دو در یابیم که چه هستیم و از چه بریده ایم و به چه متصلیم بودن فقط در فاصله زایش و مرگ است»
    مختاری ، ۱۳۷۲ : ۶۰۱) تجارب تلخ زندگی فروغ در مدت زندگی افکار او را متأثر کرده و ذهنیت شعری او این گونه شکل گرفته است بنابراین در شعرش هرجا سخن از مرگ است آن را در ارتباط با خود و یا اطرافیان و جامعهای خود مطرح کند گویا می خواهد این گونه از حيات تلخ خود پرده بردارد.

    نتیجه مقالۀ اندیشۀ مرگ و زوال در اشعار فروغ فرخزاد :

    ماحصل آن چه گفته شد این است که مرگ به عنوان حقیقتی انسانی دست مایه ی شعر فروغ است. بررسی ادوار مختلف زندگی فروغ و تحولات آن نشان می دهند که خاستگاه نگرش او به مسأله مرگ نیز برکنار از تحولات مختلف زندگیاش نیست اصلی نگرش فروغ به مرگ و چگونگی آن را باید در زندگی او و شرایط سخت و دشوار آن و روحیه ی حساسش جستجو کرد. شاعر “اسیر” و “عصيان” و “دیوار” مرگ را به عنوان حقیقتی تلخ مطرح می کند و با نشان دادن هراس خود از آن از وجودش شکوه سر میدهد در نگرش این دوره ی او به مرگ تلخ کامی های زندگی اش انعکاس یافته است.فروغ با ” تولدی دیگر ” و دست یافتن به خودآگاهی و آگاهی اجتماعی از حیطه ی مرگ فردی خارج میشود و به مرگ و زوال اجتماع میاندیشد و البته آن را حــق خــود و جامعه اش میداند اما در عین حال میخواهد در برابر آن ایستادگی کند و آن گونه زندگی کند که پس از مرگ نیز همچنان زنده باشد.

    فهرست منابع و مآخذ:
    ۱- پرین، لارنس، ( ۱۳۷۹) شعر و عناصر ،شاعری، ترجمه غلامرضا سلگی، تهران، رهنما.
    ۲- تاجبخش، غزل، (۱۳۷۸) زن ، شعر و اندیشه تهران ، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان
    ۳- جعفری، عبدالرضا ) (۱۳۷۸)، فروغ جاودانه مجموعه شعرها و نوشته ها و گفتگوهای فروغ بـه انضمام نوشته هایی درباره فروغ)، تهران، تنویر
    ۴-حیدری ،غلام (۱۳۷۷) فروغ فرخزاد و سینما،
    ۵- روشنی، رضا ( ۱۳۸۳ ) من فروغ ، تهران ، نگار و نيما.ن، نشر حکم.
    ۶- زرین کوب، حمید ( ۱۳۵۸)، چشم انداز شعر فارسی، تهران،
    ۷- شفیعی کدکنی، محمد رضا (۱۳۸۰) ادوار شعر فارسی از مشروطیت تا سقوط سلطنت تهران، سخن
    ۸-شمس لنگرودی، محمد (۱۳۷۰) ، تاریخ تحلیلی شعر نو ، تهران ، نشر مرکز ، ج
    ۹- شمیسا، سیروس (۱۳۷۶) نگاهی به فروغ، تهران، مروارید
    ۱۰- صاعدی، عبدالعظیم ( ۱۳۸۶ ) خداباوری در شعر فروغ تهران ، زوار
    ۱۱- فرخزاد، فروغ ( ۱۳۸۱) پنج کتاب ، تهران –
    ۱۲- مختاری محمد (۱۳۷۲) انسان در شعر معاصر، تهران، توس
    ۱۳ مرادی ،کوچی شهناز ) (۱۳۷۹) شناخت نامه ی فروغ فرخزاد، تهران، قطره
    ۱۴- مشرف آزاد محمود (۱۳۷۶) پریشادخت شعر، تهران ، ثالث.
    ۱۵- نیک بخت، محمود (۱۳۷۲) از گمشدگی تارهایی اصفهان، مشعل

     

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۴ از ۵
    کیمیا

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»

    دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»