9 جمله معروف بیرون در محمود دولت آبادی: در این مطلب9 عدد از جملات معروف و درخشان کتاب بیرون در محمود دولت آبادی را گلچین کردهایم. این جملات تکه کتاب های نابی هستند از نویسندگانی بزرگ که میتوانید به وسیلهی دکمههای زیر از آرشیو کاملشان دیدن کنید.
متن زیبا محمود دولت آبادی
9 جمله معروف بیرون در محمود دولت آبادی
نگاه به بازگشتِ او داشتن در تاریکی که نمیتوانست اسمش انتظار باشد! (کتاب بیرون در – صفحه ۷)
نگاهش به دست و فنجان نبود اصلا. پس در کدام لحظه متوجه وجود بیهدف من شده بود که تا غافل شدم از نگریستن به او، ناگهان دیدمش ایستاده مقابل میزی که من نشسته بودم و میپرسید: «اجازه میدهید من میز را حساب کنم؟» نمیدانم چه شد – انگار افسون شده باشم سکوت کردم و احتمالا نگاهم پایین آمد و در سکوت ماندم. (کتاب بیرون در – صفحه ۹)
حسی پیدا در چشم و چهره – یا واکنشی از سوی پیری انگار برساخته از جنس چوبتنهی درختِ سالخوردِ گلابی، که خوب میفهمیش اگر عمری گذرانیده باشی در مسیر آن یک نهال گلابیِ از جوانی به پیریرسیده. در سالخوردگیِ سالیان، چوبشاخههای آن چیزی بیش از خشکی و خاموشیاند – ناممکن – بخشیده شاهمیوهی خود را سال به سالیان، و اکنون ایستاده است پیرانهسر با جایجای گره در تنهای که هرگز فربه نبوده است و نیست، و بس سماجتی مقتدر به تو مینماید بیطلبِ دستی به نوازش، که اگر چنان کنی زخم میزندت و دورت میکند از پیرامون خود، و تو گویی که به انتظار تبر باقی مانده است فقط. (کتاب بیرون در – صفحه ۲۵)
همیشه مکتوم مانده است نگاه مادران وقتی رفتن فرزندشان را بدرقه میکنند و نشده بیان شود که درونشان چه میگذرد، خاصه اگر فرزند سالیانی را هم در زندان گذرانیده باشد و هنوز هم پیگیر باشد با عبارتِ «ما به امید اینچنین روزهایی بودهایم، مامان!» بله؛ و پیدا بود که گیرودارها بدان شکلهای پیشین پایان یافته؛ اما نگرانی مادر چه؟ (کتاب بیرون در – صفحه ۲۷)
ماجرای بین زنومردی نوآشنا، آن هم در میانسالی، نمیتواند بیگرفتاری پیش برود. (کتاب بیرون در – صفحه ۴۲)
جملات معروف کتاب بیرون در محمود دولت آبادی
واژگان در شرح سکوت آدمها چهقدر اندک و چه مایه بیبضاعتاند. (کتاب بیرون در – صفحه ۴۷)
انسان نسبت به برخی کسان حساسیت پیدا میکند. خاصه وقتی آن کسان، کسی شده باشد به دو گوش و دو چشمِ سمج که تمام به زیروبالای زندگی آدم نگاه میکند – صرف نظر از زخمزبان و کترهکنایههایش. اگر علاقهی بینسبتِ یکسویهای هم پا در میان داشته باشد، ببین چه عسل – خربزهای دست درهم میپیچند و چه قلنج نفرتی را درون تو میکارند. (کتاب بیرون در – صفحه ۵۳)
در آن ساعت از شب خلوتی کوچه حس شد. این بود که آفاق پا تند کرده میرفت تا از شکن کوچه بپیچد که راست میرفت طرف در آپارتمان ایلاد و دو مرد را دید که از سر کوچه، آنجا که به خیابان میرسید، وارد کوچه شدند و همزمان با رسیدن زن پشت در آپارتمان، آن دو مرد هم رسیدند. (کتاب بیرون در – صفحه ۹۷)
«باز خودمان شدیم مامان ملوک. باز خودمان دوتایی. من و خودت. تنهای تنها. درِ خانه را روی هیچ بنیبشری باز نمیکنیم!» در چنان احوالی ملوک چندان دچار سرشاریِ عواطف مادری و غوغای درونی دخترش شده بود که نتوانست بغض بگشاید و به زبان بیاورد آن مشکلی را که به مغزش چسبیده بود، مثل تکهای تهدیگ. (کتاب بیرون در – صفحه ۱۴۳)
پیشنهاد مطالعه برای علاقمندان بیرون در محمود دولت آبادی
شعر ميلاد آن که عاشقانه بر خاک مُرد احمد شاملو
شعر سینه باید گشاده چون دریا هوشنگ ابتهاج
- رستَم ازین نفس و هوی، زنده بلا مرده بلا-38 - فوریه 21, 2023
- یارْ مرا، غارْ مرا، عشقِ جگَرخوار مرا-37 - فوریه 18, 2023
- خواجه بیا، خواجه بیا، خواجه دِگَربار بیا -36 - فوریه 18, 2023