8 جمله معروف دختر سروان آلکساندر پوشکین: در این مطلب 8 عدد از جملات معروف و درخشان کتاب دختر سروان آلکساندر پوشکین را گلچین کردهایم. این جملات تکه کتاب های نابی هستند از نویسندگانی بزرگ که میتوانید به وسیلهی دکمههای زیر از آرشیو کاملشان دیدن کنید.
متن زیبا آلکساندر پوشکین
8 جمله معروف دختر سروان آلکساندر پوشکین
سعی میکردم خودم را شاد و بیاعتنا نشان دهم تا نکند سوءظنی پیش بیاید و گرفتار انواع توضیحات ملالآور شوم. با این حال باید اعتراف کنم، از آن خونسردی و آرامشی که تقریبا همه کسانی، که در چنین شرایطی قرار میگیرند لافش را میزنند در من خبری نبود. آن شب ملایمتر و دلنازکتر از قبل شده بودم. ماریا ایواناونا برایم دوستداشتنیتر از همیشه مینمود. این فکر که شاید آخرینباری باشد که میبینمش، در نظرم به او شیرینی خاصی میبخشید. (کتاب دختر سروان اثر آلکساندر پوشکین – صفحه ۹۲)
مادرجان غرقهدراشک سفارش کرد مراقب سلامتیام باشم و به ساویلیچ هم سپرد حواسش جمع من باشد. یک پوستین خرگوشی و روی آن هم پالتوپوست روباه به من پوشاندند. با ساویلیچ سوار کالسکه شدیم و در حالی که صورتم خیس اشک بود، راه افتادیم. (کتاب دختر سروان – صفحه ۴۶)
من به رتبه افسری نایل شده بودم. خدمت هم برایم چندان زحمتی نداشت. در قلعهای که به امید خدا رها شده بود، نه ساندیدنی بود و نه نگهبان و مشقی. فرمانده هر وقت که میلش میکشید سربازها را مشق میداد؛ اما هنوز هم نمیتوانست دست چپ و راستشان را یادشان دهد، اگرچه پیش از هر عقبگردی نشانی کف دستشان گذاشته میشد تا خطا نکنند. (کتاب دختر سروان – صفحه ۸۶)
او با قیافهای راضی رو به من گفت: همیشه به شادی، صلح بد به جنگ خوب هم میارزد. هرچند شرفت لکهدار شده، ولی لااقل زندهای جوان. (کتاب دختر سروان – صفحه ۹۲)
وقتی که شنیدم شما با شمشیر دوئل میکنید، خشکم زد. واقعا که مردها چهقدر عجیباند! به خاطر یک کلمهای که مسلما بعد از یک هفته از یاد آدم میرود، حاضرند بجنگند و زندگیشان را فدا کنند. (کتاب دختر سروان – صفحه ۹۷)
بهترین و پایدارترین تغییرات، آنهایی است که در نتیجه رشد اخلاقیات ایجاد شود و نه به واسطه انواع جنبشهای قهرآمیز. (کتاب دختر سروان – صفحه ۱۲۷)
جملات معروف کتاب دختر سروان آلکساندر پوشکین
در آن تاریکی شب میتوانستم از هر خطری نجات پیدا کنم، اما یکدفعه برگشتم و دیدم که ساویلیچ نیست. پیرمرد بیچاره با آن اسب لنگش نتوانسته بود از چنگ راهزنها فرار کند. نمیدانستم باید چهکار کنم. چنددقیقهای منتظر شدم و وقتی که دیگر حتم پیدا کردم گرفتار شده، برگشتم تا نجاتش دهم. (کتاب دختر سروان – صفحه ۱۹۰)
گوش کن، وقتی بچه بودم یک پیرزن کالمیکی حکایتی را برام تعریف کرد. میخواهم برات نقلش کنم: یک روز عقابی از یک زاغی پرسید: بگو ببینم، زاغک، برای چی تو سیصدسال عمر میکنی و من فقط سیوسهسال؟ زاغ در جوابش گفت، به خاطر اینکه آقاجان، تو از خون گرم میخوری و غذای من گوشت مردار است. عقاب فکری کرد و گفت: پس من هم مدتی مثل تو گوشت مردار را امتحان میکنم. این شد که عقاب و زاغ پرواز کردند. از آن بالا اسب سقطشدهای را دیدند و پایین آمدند و سر لاشه نشستند. زاغ همانطور که به لاشه نوک میزد، بهبه و چهچهی میکرد ولی عقاب یکی دوبار نوکی به لاشه زد و باهاش را تکانی داد و به زاغ گفت: نخیر، داداشزاغی، ترجیح میدهم بهجای اینکه سیصدسال از این گوشت لاشه بخورم، یکبار خون گرم بنوشم، هرچی هم میخواهد بشود، بشود! (کتاب دختر سروان – صفحه ۲۰۴)
پیشنهاد مطالعه برای علاقمندان دختر سروان آلکساندر پوشکین
- رستَم ازین نفس و هوی، زنده بلا مرده بلا-38 - فوریه 21, 2023
- یارْ مرا، غارْ مرا، عشقِ جگَرخوار مرا-37 - فوریه 18, 2023
- خواجه بیا، خواجه بیا، خواجه دِگَربار بیا -36 - فوریه 18, 2023