ژامبون چارلز بوکفسکی

30 جمله معروف ساندویج ژامبون چارلز بوکفسکی – تکه کتاب

  • 30 جمله معروف ساندویج ژامبون چارلز بوکفسکی: در این مطلب 30 عدد از جملات معروف و درخشان کتاب ساندویچ ژامبون چارلز بوکفسکی را گلچین کرده‌ایم. این جملات تکه کتاب های نابی هستند از نویسندگانی بزرگ که می‌توانید به وسیله‌ی دکمه‌‌های زیر از آرشیو کاملشان دیدن کنید.

    متن زیبا چارلز بوکفسکی

     

    30 جمله معروف ساندویج ژامبون چارلز بوکفسکی

     

    اغلب از پدرم بابت بیرون رفتن با فرنک کمی کتک می خوردم، اما فهمیدم که من به هر حال سهمیه کتکم را خواهم داشت پس بهتر است کارهایی که دوست دارم انجام بدهم.

     

    هرکسی می توانست خوب باشد، اینکه جرئت نمی خواست!

     

    خیلی خب خدا، فرض می کنیم تو واقعا مرا در این شرایط قرار داده ای تا امتحانم کنی. تو مرا با مشکل ترین امتحان ها یعنی پدر و مادر و جوش هایم به آزمون کشیدی. فکر کنم امتحانت را قبول شدم… کشیش به ما گفت که هیچ وقت شک نکنید. به چی شک نکنیم؟ همیشه بیش از حد به من سخت گرفته ای، پس من ازت می خواهم که بیایی پایین و شک مرا برطرف کنی!

     

    نمی شد به آدم ها اعتماد کرد. هر طور حساب می کردی باز آدم ها ارزش اعتماد کردن نداشتند.

     

    در کتابخانه راه می رفتم و کتاب ها را نگاه می کردم. یکی یکی از قفسه در می آوردم. همه شان احمقانه و بی روح بودند. صفحه ها پر از کلمات بودند ولی چیزی برای گفتن وجود نداشت. اگر هم حرفی داشتند، آنقدر کش می دادند که وقتی به آن حرف می رسیدی دیگر حسابی از حوصله افتاده بودی.

     

    اگر بخواین یه اسب باربر و یه اسب مسابقه رو جفت کنین، کره شون نه قدرت داره و نه سرعت. یه نسل برتر از تولید مثل هدفمند به وجود می آد.

     

    چیزی به اسم جنگ خوب و بد وجود نداره. تنها چیز بد توی جنگ شکسته. تو همه جنگ ها هر دو طرف به خاطر انگیزه های خوب جنگیدن. اما توی تاریخ فقط انگیزه طرف پیروز انگیزه اصیل و شریف عنوان شده است. اهمیتی نداره که کی حقه و کی باطل، فقط مهم اینه که کدوم طرف ژنرال ها و ارتش بهتری داشته!

     

    بعد از مدتی رفتم سمت سالن ورزش. داشتم می رفتم کمدم را خالی کنم. در مورد من دیگر خبری از ورزش و تمرین نبود. مردم همیشه در مورد بوی تمیز و خوب عرق تازه حرف می زنند. کلی هم مجبورند برایش ورزش کنند. اما هیچ وقت در مورد بوی تمیز و خوب گه تازه حرف نمی زنند. واقعا هیچ چیز باشکوه تر از ریدن بعد یک مالشعیر خوب نیست، منظورم وقتی است که شب قبلش بیست، بیست پنج تا خورده باشی. بوی ریدن بعد از چنان خوردنی همه جا پخش می شود و دست کم یک ساعت و نیم هم باقی می ماند. این باعث می شود واقعا بفهمی هنوز زنده ای.

     

    بعد، من به مدرسه راهنمایی جاستین جونیور رفتم. تقریباً نصف بچه‌های مدرسۀ دلسی آمدند آنجا، دقیقاً هم آن نصفۀ قلدر و گنده‌بک‌شان. باقی نره‌غول‌ها از مدارس دیگر آمده بودند. بچه‌های کلاس هفتم ما بزرگ‌تر از بچه‌های کلاس نهمی بودند. وقتی برای ورزش به صف می‌شدیم وضع خنده‌داری بود، بیشترمان از دبیرهای ورزش بزرگ‌تر بودیم. برای حضور غیاب که می‌ایستادیم، همگی خمیده بودیم با شکم‌های بیرون زده، سرهای پایین، و شانه‌های افتاده. واگنر، معلم ورزش می‌گفت: «ای بابا! صاف وایستین! شونه‌هاتونو بدین بالا!» هیچ‌کس وضعیت‌اش را عوض نمی‌کرد. ما همین بودیم، طور دیگری هم نمی‌خواستیم باشیم. همه‌مان از خانواده‌های افسرده‌ای آمده بودیم و اغلبمان هم سوءهاضمه داشتیم، و با این حال خیلی گنده و قوی بودیم. به نظرم، بیشتر ما خردک محبتی از خانوادها‌مان دیده بودیم و بنابر این از کسی مهربانی و عشق گدایی نمی‌کردیم. بیشتر شبیه یک جک بودیم، اما مردم مراقب بودند جلویمان نخندند. طوری بودیم که انگار خیلی زود بزرگ شده‌ایم و از بچه بودن حوصله‌مان سر رفته است. برای بزرگ‌ترهامان هیچ احترامی قائل نبودیم. مثل پلنگی بودیم که گری گرفته باشد

     

    کتاب‌ها آدم را سوسول بار می‌آوردند. وقتی قرار بود کتاب را زمین بگذاری و سراغ زندگی واقعی بروی، آن‌وقت می‌فهمیدی که دانشگاه واقعاً هیچ‌چیز بهت یاد نداده است.

    هر کتابی مرا به کتاب دیگری می‌کشاند. بعد سروکله‌ی دوس پاسوس پیدا شد. راست‌اش، خیلی عالی نبود، ولی خوب بود. خواندن سه‌گانه‌اش در مورد آمریکا، بیشتر از یک روز طول کشید. درِیزِر به درد من نمی‌خورد، ولی شروود اندرسون چرا. و بعد نوبت همینگوی شد. چه شور و هیجانی! او از آن‌هایی است که می‌داند چطور هر سطر را بنویسد. لذت‌بخش بود. کلمات احمقانه نبودند، کلمات چیزهای بودند که مثل یک ملودی می‌توانستند در ذهن آدم زمزمه شود. اگر آن‌ها را بخوانی و خودت را به جادوی‌شان بسپاری، می‌توانی بدون درد زندگی کنی، با امید، بدون این‌که مهم باشد چه اتفاقی برایت می‌افتد.

     

    آدم‌هایی که می‌خورند. آدم‌هایی که همیشه در حال خوردن‌اند.

    تخت‌خواب جای خوبی بود، نه اتفاقی می‌افتاد، نه کسی آنجا بود، و نه هیچ‌چیز دیگر.

     

    جملات معروف کتاب ساندویج ژامبون چارلز بوکفسکی

     

    ما نیازمند کمی شفقت بودیم. زندگی‌هایمان به حد کافی احمقانه بود. چیزی باید ما را نجات می‌داد.

     

    هیچ راهی نبود که بتوانم کنار آدم‌ها راحت زندگی کنم. شاید باید تارک‌دنیا می‌شدم. وانمود می‌کردم خدا را باور دارم

     

    روی فقیر‌ها آزمایش می‌کردند و اگر به نتیجه می‌رسید، آن‌وقت به عنوان درمان روی پولدارها انجام‌اش می‌دادند. و اگر به نتیجه نمی‌رسید، همیشه بازهم فقیری بود که رویش آزمایش کنند.

    نمی‌شد به آدم‌ها اعتماد کرد. هرطور حساب می‌کردی باز آدم‌ها ارزش اعتماد کردن را نداشتند.

    اتاق رفتم. به اتاق خودم. بهترین چیزِ اتاق تخت‌خوابم بود. دوست داشتم ساعت‌ها در تخت‌ام بمانم، حتی در طول روز، با لحافی که تا چانه بالا کشیده‌ام. تخت‌خواب جای خوبی بود، نه اتفاقی می‌افتاد، نه کسی آنجا بود، و نه هیچ‌چیز دیگر.

     

    مشکل اینجاست که همیشه انتخاب تو از بین دو تا بد است، مهم هم نیست که کدام را انتخاب کنی، هرکدام‌شان ذره‌ای از تو را می‌خورند، تا آنجا که دیگر چیزی باقی نماند. بیشتر آدم‌ها در بیست و پنج سالگی تمام می‌شوند. و بعد تبدیل می‌شوند به ملتی بی‌شعور که رانندگی می‌کند، غذا می‌خورد، بچه‌دار می‌شود، و هرکاری را به بدترین شکل‌اش انجام می‌دهد

    خب پس این چیزی‌ست که می‌خواهند: دروغ. دروغ زیبا. این چیزی‌ست که نیاز دارند. مردم احمق.

    «فقط نگاه می‌کنه، حرف نمی‌زنه.» «این دقیقاً چیزیه که ما ازش انتظار داریم.» «بچه‌ی عمیقی به نظر میاد.» «نه. تنها چیزی که تو این بچه عمیقه سوراخ گوششه.»

     

    به اتاقم برگشتم، افتادم روی تخت و پتو را تا گردنم بالا کشیدم. به سقف زل زده بودم و با خودم حرف می‌زدم. خیلی خب خدا، بر فرض می‌گیریم تو واقعاً مرا در این شرایط قرار داده‌ای تا امتحانم کنی. تو مرا با مشکل‌ترین امتحان‌ها یعنی با پدر و مادر و جوش‌هایم به آزمون کشیدی. فکر کنم امتحانت را قبول شدم… کشیش به ما گفت که هیچ‌وقت شک نکنید. به چی شک نکنیم؟ همیشه بیش از حد به من سخت گرفته‌ای، پس من ازت می‌خواهم که بیایی پایین و شک مرا برطرف کنی! صبر کردم. برای خدا صبر کردم. صبر کردم و صبر کردم. فکر کنم خوابم برد.

    همه با هم در آن بودیم. همه با هم درون یک دیگِ گه بودیم. راه فراری وجود نداشت. یک‌روز سیفون همه‌مان کشیده می‌شد.

     

    چه دوران مزخرفی بود آن سال‌ها – احتیاج و میلی وجود داشت برای زندگی کردن اما توانایی‌اش نبود.

     

    تصور این‌که بخواهم وکیل بشوم، نماینده مجلس، مهندس، و هرچیزی شبیه آن از نظر من غیرممکن بود. این‌که ازدواج کنی، بچه‌دار بشوی، و دردام ساختار خانواده بیوفتی. هرروز بروی سرکاری و برگردی. غیرممکن بود. کارهای مشخصی انجام بدهی، کنار خانواده در یک پیک‌نیک باشی، در جشن سال نو، در جشن استقلال، روز کارگر، روز مادر… آدم به دنیا می‌آمد تا این چیزها را تحمل کند و بعد بمیرد؟

    درم را باز گذاشتم. مهتاب به همراه صدای شهر داخل شدند: گرامافون‌های سکه‌ای، اتوموبیل‌ها، فحش‌ها، پارس سگ‌ها، رادیوها… همه با هم در آن بودیم. همه با هم درون یک دیگِ گه بودیم. راه فراری وجود نداشت. یک‌روز سیفون همه‌مان کشیده می‌شد.

     

    شب‌ها من این‌طوری کتاب‌هام را می‌خواندم، با چراغ مطالعه‌ی داغ، زیر پتو. خواندن جمله‌هایی بی‌نظیر در حال خفه شدن. شبیه جادو بود.

     

    هر آدمی به کسی احتیاج دارد. وقتی کسی دور و بر نباشد، باید خود کسی را بسازی، و او را شبیه کسی کنی که باید باشد. این‌کار مسخره‌بازی و خود را گول‌زدن نبود. مسخره‌بازی و خود را گول زدن این است که آدم به زندگی‌اش ادامه دهد در حالی که کسی مثل بارون دور و برش نیست.

     

    روبه‌رو شدن با یک حقیقت برای اولین بار می‌تواند خیلی بامزه باشد. وقتی حقیقت کس دیگر، عین حقیقت تو باشد، و اصلاً انگار آن حرف را برای تو گفته، فوق‌العاده است.

     

    آدم احمق را می‌شود بخشید زیرا همین است که می‌بینی، دست‌کم کسی را گول نمی‌زند. وقتی کسی می‌خواهد گولت بزند است که کفر آدم درمی‌آید.

     

    راست‌اش هیچ منطقی در زندگی وجود ندارد، و همین‌طور در چیدمان چیزها. دی. اچ. لارنس این را می‌دانست. انسان به عشق احتیاج دارد، ولی نه آن عشقی که اکثر مردم دارند یا در موردشان می‌گویند. دی. اچ. پیر چیزی می‌دانست.

    بیشتر آدم‌ها در بیست و پنج سالگی تمام می‌شوند. و بعد تبدیل می‌شوند به ملتی بی‌شعور که رانندگی می‌کند، غذا می‌خورد، بچه‌دار می‌شود، و هرکاری را به بدترین شکل‌اش انجام می‌دهد، مانند رای دادن به کاندیدای ریاست جمهوری‌ای که آن‌ها را یاد خودشان می‌اندازد.

     

    تمام چیزی که من می‌خواستم یک غار در کلرادو بود با سه سال آذوقه‌ی غذایی و نوشیدنی. حاضر بودم خودم را با شن پاک کنم. اصلاً هرچیز، هرچیزی که فقط غرق شدن در این حماقت، در این ابتذال و بودنِ بزدلانه را متوقف کند.

     

     

    بارون باز به جادوگری‌هاش ادامه می‌داد. نصفی از دفتر با ماجراهای بارون فُن هیملن پرشد. نوشتن درمورد بارون حس خوبی می‌داد. هر آدمی به کسی احتیاج دارد. وقتی کسی دور و بر نباشد، باید خود کسی را بسازی، و او را شبیه کسی کنی که باید باشد. این‌کار مسخره‌بازی و خود را گول‌زدن نبود. مسخره‌بازی و خود را گول زدن این است که آدم به زندگی‌اش ادامه دهد در حالی که کسی مثل بارون دور و برش نیست.

     

     

    پیشنهاد مطالعه برای علاقمندان ساندویج ژامبون چارلز بوکفسکی

     

    شعری از سید مهدی موسوی

    شعر در دکان عدلتان معصومه شفیعی

    شعر شب غوک احمد شاملو

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»

    دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»