14 جمله معروف سن عقل ژان پل ساتر

14 جمله معروف سن عقل ژان پل ساتر – تکه کتاب

  • 14 جمله معروف سن عقل ژان پل ساتر: در این مطلب 14 عدد از جملات معروف و درخشان کتاب سن عقل ژان پل ساتر را گلچین کرده‌ایم. این جملات تکه کتاب های نابی هستند از نویسندگانی بزرگ که می‌توانید به وسیله‌ی دکمه‌‌های زیر از آرشیو کاملشان دیدن کنید.

     

    متن زیبا ژان پل ساتر

     

     

    14 جمله معروف سن عقل ژان پل ساتر

    مرد قدبلندی وسط خیابانِ ورسن ژتوریکس بازوی مـاتیـو را گرفت. مأموری توی پیاده روِ مقابل هی پایین و بالا می رفت. «رئیس، یک چیزی بهم بده؛ گرسنه ام.» چشم های به هم چسبیده و لب های کلفتی داشت و بوی الکل می داد. مـاتیـو پرسید: فکر نمی کنی بیشتر تشنه ای تا گرسنه؟
    مرد به زحمت گفت: حاضرم برایت قسم بخورم رفیق، حاضرم قسم بخورم.
    مـاتیـو یک سکه ی صد شاهی توی جیبش پیدا کرده بود. «قَسَمت باشد برای خودت.» این را گفت برای این که چیزی گفته باشد.
    سکه را داد. مرد به دیوار تکیه کرد و گفت: با این کارت خیر کردی، من هم می خواهم برایت یک آرزوی خوب بکنم. چه آرزویی بکنم؟
    هر دو به فکر فرو رفتند. ماتیو گفت: هر چی خودت خواستی.
    مرد گفت: خُب، آرزوی خوشبختی می کنم. همین.
    او با قیافه ی پیروزمندانه ای خندید. ماتیو دید مأمور دارد نزدیک می شود و نگران مرد شد.
    گفت: خوبه. برو به سلامت.
    می خواست برود که مرد گرفتش و با صدای پُر احساسی گفت: این کافی نیست، آرزو کافی نیست.
    «خُب، دیگر چی می خواهی؟»
    «دلم می خواهد یک چیزی به تو بدهم…»
    مأمور گفت: «به جرم گدایی بازداشتت می کنم.»

     

     

    زمان حال با اولین قطره ی خون واژگون می شود.

     

     

    وقتی پای آدم ها وسط می آید، همیشه می توان بحث کرد. هر کاری که می کنند می توان توجیه کرد. از بالا یا پایین. هر طور که بخواهیم. من نپذیرفتم، چون می خواهم آزاد باشم. این چیزی است که می توانم بگویم. و همچنین می توانم بگویم ترسیدم. من پرده های سبزم را دوست دارم. شب ها دوست دارم توی بالکنم هوا بخورم. دلم نمی خواهد این ها تغییر کنند.خوشم می آید علیه سرمایه داری خشمگین شوم ولی نمی خواهم کسی آن را حذف کند، چون دیگر دلیلی برای خشمگین شدن نخواهم داشت. خوشم می آید که خودم را تحقیرآمیز و گوشه گیر ببینم. خوشم می آید بگویم نه. همیشه نه. از این می ترسم که کسی واقعا بکوشد تا یک دنیای قابل تحمل بسازد، زیرا در آن صورت من ناچارم فقط بله بگویم و مانند دیگران رفتار کنم. از بالا یا پایین، چه کسی تصمیم می گیرد؟

     

    جملات معروف کتاب سن عقل ژان پل ساتر

     

    درون خود را مانندزخمی بازکرد. تمام وجود خود را دید: افکار، افکارِ درباره افکار، افکارِ درباره افکارِ ناشی از افکار.

     

     

    ماتیو با تأسف مبهمی دور شد. دورانی از زندگی‌اش را با پرسه زدن در خیابان‌ها و بارها با هر کس و ناکسی گذرانده بود، با هر کسی که اول دعوتش می‌کرد. آن روزگار دیگر تمام شده بود. از این‌جور کارها هیچ‌وقت چیزی عایدش نشد. خوش‌برخورد بود. دلش می‌خواست برای جنگ به اسپانیا برود. قدم‌هایش را تندتر برداشت. با خشم فکر کرد «به‌هرحال، حرفی نداشتیم به‌هم بگوییم.» جعبهٔ سبز را از جیبش بیرون کشید. «از مادرید آمده، ولی برای آن مرد فرستاده نشده. لابد کسی آن را به او داده. قبل از دادنش، چندبار به آن دست کشید، چون از مادرید آمده.» یاد چهرهٔ مرد و حالتش موقع نگاه کردن به تمبر افتاد. یک شیفتگی عجیب. ماتیو حین راه رفتن به تمبر نگاه کرد و بعد، کارتن را دوباره توی جیبش گذاشت. قطاری سوت کشید و ماتیو فکر کرد «پیر شده‌ام.»

     

     

    چیزی نیست.» همیشه با او همین مشکل را داشت. مارسل تودار بود. چند لحظه بعد، دیگر نمی‌توانست جلوِ خودش را بگیرد و منفجر می‌شد. تا آن لحظه نمی‌شد هیچ کاری کرد جز وقت‌کُشی. ماتیو از این انفجارهای خاموش واهمه داشت

     

     

    از خودم می‌پرسم آیا تنها راه نجات جوانی، فراموش کردنش نیست؟

     

     

    اشک‌های یک بزرگ‌سال یعنی فاجعهٔ روحی، چیزی مثل اشک‌هایی که خداوند به خاطر بدذاتی انسان می‌ریزد.

     

    آدم‌هایی که او دوست‌شان داشت، مجبور نبودند همدیگر را دوست داشته باشند. بنابراین برایش کاملاً طبیعی بود که هر یک از آن‌ها بخواهد او را از دیگری متنفر کند.

     

    او این‌طوری بود، وقتی شروع می‌کرد دیگر دست‌بردار نبود. بوریس مطمئن بود که او غصه می‌خورد، ولی در واقع این کار را دوست دارد.

     

    «این‌جایی، مهربانی، خیال می‌کنم با منی؛ ولی بعد، یکهو، هیچ‌کس نیست؛ از خودم می‌پرسم کجا رفت.»

     

    چون نگاه‌های پُرشور خواهان حرکات دلنشین یا دست‌کم لبخندند و بوریس نمی‌توانست کوچک‌ترین حرکتی بکند

     

     

     

    مارسل روشن‌بینی‌اش بود، همدمش، شاهدش، مشاورش، قاضی‌اش. گفت «اگر به خودم دروغ می‌گفتم، احساس می‌کردم به تو هم دارم دروغ می‌گویم. این برایم غیرقابل‌تحمل می‌شد.» مارسل گفت «بله.»

     

    پیشنهاد مطالعه برای علاقمندان سن عقل ژان پل ساتر

     

    شعر در دکان عدلتان معصومه شفیعی

    شعر چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را سعدی – غزل 17

    شعری از فاطمه اختصاری

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *