11 جمله معروف سیدارتها هرمان هسه: در این مطلب 11 عدد از جملات معروف و درخشان کتاب سیدارتها هرمان هسه را گلچین کردهایم. این جملات تکه کتاب های نابی هستند از نویسندگانی بزرگ که میتوانید به وسیلهی دکمههای زیر از آرشیو کاملشان دیدن کنید.
متن زیبا هرمان هسه
11 جمله معروف سیدارتها هرمان هسه
غسل نیکو بود، اما آب، پلیدی گناه را نمیشست و جان تشنه را سیراب نمیکرد و دل را از وحشت آزاد نمیساخت. (سیدارتها – صفحه ۲۶)
سیدارتها هدفی پیش روی داشت، هدفی یگانه، و آن خالی شدن بود: میخواست از عطش و از خواهشها، از رویا و شادیها و نیز از رنج خالی شود. میخواست «خود» خویش را بمیراند و از آن خلاصی یابد. و چون جانش از «من» خالی شد، به صلح دست یابد و جانش در اندیشهی ازخویشتنرهیده بر اعجاز گشوده شود. این هدفش بود. (سیدارتها – صفحه ۳۶)
به اطراف خود نگریست، چنانکه انگار اولبار است چشم به جهان میگشاید. دنیا زیبا بود و رنگین و شگفت و معماگون. یکجا کبود بود و یکجا زرد و یکجا سبز. آسمان سیار بود و رود جاری، کوه استوار بود و جنگل از جا نمیجنبید. و همهچیز زیبا بود و شگرف و افسونی و مخزن اسرار، و در میان اینها همه سیدارتها بود که بیدار میشد، به سوی خویش پویا. اولبار بود که اینها همه، تمام این کبودی و زردی و رود و جنگل، از راه چشم به درون سیدارتها راه مییافت. (سیدارتها – صفحه ۶۲)
باید مقهور گناه میگشتم و در ضلالت فرو میغلتیدم تا به زندگی بازگردم! آه که راه زندگی مرا از چه تنگناهایی گذرانده است! (سیدارتها – صفحه ۱۱۹)
یک پژوهندهی راستین که بهراستی در پی معرفت باشد هیچ مکتبی را نمیتواند بپذیرد و بهعکس، پژوهندهای که به حقیقت دست یابد هر مکتبی را درست میداند و هر راهی را راست و هر هدفی را بهحق میشمارد. (سیدارتها – صفحه ۱۳۴)
یافتن زمانی محقق میشود که از هدف آزاد باشی و دل را گشوده بداری. (سیدارتها – صفحه ۱۶۲)
جملات معروف کتاب سیدارتها هرمان هسه
بصیرت را نمیتوان برای غیر بیان کرد. اگر خردمندی بخواهد بصیرت خود را برای دیگری شرح دهد، گفتهاش نابخردانه مینماید. (سیدارتها – صفحه ۱۶۴)
وای که من چه ناشنوا و کندذهن بودم! وقتی کسی نوشتهای را میخوانَد و معنی آن را میجوید، نشانهها و حروف آن نوشته را خوار نمیدارد و آنها را مجاز و فریب نمیداند و حاصل تصادف یا پوستههایی خالی از معنی و بیارزش نمیپندارد، بلکه آنها را حرف به حرف میخواند و در آنها باریک میشود و آنها را دوست میدارد. من اما که میخواستم کتاب عالم و کتاب وجود خود را بخوانم، به اعتبار معنایی از پیش برای آن پنداشته، نشانهها و حروف این کتاب را خوار میداشتم و عالم پدیدهها را فریب مینامیدم و چشم و زبانم را تظاهراتی اتفاقی و بیارزش میشمردم. نه، حالا دیگر اینها گذشته و من بیدار شدهام. بهراستی بیدار شدهام و تازه امروز زاده شدهام. (سیدارتها – صفحه ۶۳)
غروب آن روز به شمنان رسیدند، به شمنان فروخشکیده. از ایشان خواستند آنها را در سلک خود بپذیرند، زیرا میخواهند طوق طاعتشان را بر گردن گیرند. شمنان نیز آنها را پذیرفتند.
سیدارتها جامهی خود را به برهمنی بیچیز که در کوچه دید بخشید و جز عورتپوشی و پارچهای نادوخته که بر دوش میانداخت جامهای بر تنش نماند. روزی یک بار چیزکی میخورد و لب به غذای پخته نمیزد. (سیدارتها – صفحه ۳۵)
اما سیدارتها در دل خود شادی نمیآفرید و نشاط نمیانگیخت. در راههای پرگُل انجیرزار قدم میزد و در سایهی کبودرنگ دختزار به مراقبه مینشست. با غسلهای پلیدیشوی روزانه خود را از گناه مصفا میساخت و در جنگل ژرفسایهی انبه قربانی نثار میکرد و حرکات و رفتارش با کمالِ بایستگی همگان را شیفته میگرداند و مایهی شادی همه بود، اما در دل خویش نور نشاط نمیآفرید. (سیدارتها – صفحه ۲۵)
گوش به رود سپرد. آوای بسیارآهنگ رود بهنرمی بهگوش میرسید. سیدارتها در آب روان نگریست و پیش چشمش صورتهایی نقش بست. صورت پدرش را دید که تنها بود، در ماتم پسرش پیرشده، و صورت خود را دید که تنها بود، او نیز در بند اشتیاق فرزند دورشدهاش اسیر. پسرش را دید که او نیز تنها بود و با شوری بسیار بر راه گدازان امیال جوانی خویش میشتابید. هریک از آنها روی بهسوی مقصود داشتند و مقهور آن بودند و هریک در رنج. رود با آوای رنج مینالید.
پیشنهاد مطالعه برای علاقمندان سیدارتها هرمان هسه
در انتهای راهرو احمدرضا احمدی _ نثرهای یومیه
- رستَم ازین نفس و هوی، زنده بلا مرده بلا-38 - فوریه 21, 2023
- یارْ مرا، غارْ مرا، عشقِ جگَرخوار مرا-37 - فوریه 18, 2023
- خواجه بیا، خواجه بیا، خواجه دِگَربار بیا -36 - فوریه 18, 2023