11 جمله معروف بیگانه آلبر کامو

11 جمله معروف بیگانه آلبر کامو – تکه کتاب

  • 11 جمله معروف بیگانه آلبر کامو: در این مطلب 11 عدد از جملات معروف و درخشان کتاب بیگانه آلبرکامو را گلچین کرده‌ایم. این جملات تکه کتاب های نابی هستند از نویسندگانی بزرگ که می‌توانید به وسیله‌ی دکمه‌‌های زیر از آرشیو کاملشان دیدن کنید.

     

    متن زیبا آلبرکامو

     

    11 جمله معروف بیگانه آلبر کامو

    امروز مامان مُرد. شاید هم دیروز. نمی‌دانم. تلگرامی از خانه‌ی سالمندان به دستم رسید: «مادر درگذشت. مراسم تدفین فردا. با احترام.» این چیزی را نمی‌رساند. شاید هم دیروز بوده است. (کتاب بیگانه اثر آلبر کامو – صفحه ۵)

     

    سرتاسر آسمان انگار شکاف خورد و بارانی از آتش از آن بارید. تمام وجودم منقبض شد و دستم محکم‌تر روی هفت‌تیر فشرده شد. ماشه زیر انگشتم آمد؛ قبضه‌ی صاف و صیقلی‌اش را لمس کردم؛ و آن‌جا، وسط آن‌همه سر و صدای تیز و کرکننده بود که همه‌چیز اتفاق افتاد. عرق و آفتاب را کنار زدم. می‌دانستم که جریان متوازن روز را به هم زده‌ام و داغان کرده‌ام و آن سکوت فوق‌العاده‌ی ساحلی را که در آن شاد بودم شکسته‌ام. بعد چهار بار دیگر به آن جسم بی‌جان شلیک کردم. گلوله‌ها در این جسم می‌نشستند بدون این‌که ردی از خودشان به جا بگذارند. مثل نواختن چهار ضربه‌ی محکم به در بدبختی بود. (کتاب بیگانه اثر آلبر کامو – صفحه ۶۳)

     

    وقتی رفتم بیرون، آفتاب سر زده بود. بالای تپه‌هایی که بین مارنگو و دریا فاصله انداخته بودند آسمان به سرخی می‌زد. بادی هم که از طرف تپه‌ها می‌آمد با خودش بوی نمک می‌آورد. پیدا بود روزِ پیش رو یک روز آفتابی است. مدت‌ها بود که ییلاق نیامده بودم و حس می‌کردم که اگر به خاطر مامان نبود چه‌قدر الان می‌توانستم از پیاده‌روی لذت ببرم. (کتاب بیگانه – صفحه ۱۴)

     

    جملات معروف کتاب بیگانه آلبرکامو

     

    پنجره را بستم و بر که می‌گشتم در آینه چشمم به گوشه‌ای از میزم افتاد که چراغ الکلی‌ام آن‌جا کنار تکه‌ای نان بود. از خاطرم گذشت که به‌هرحال یک یکشنبه‌ی دیگر را هم به سر آورده‌ام، مامان دیگر دفن شده است، و من باید برگردم سر کارم، و بالاخره، هیچ‌چیز عوض نشده است. (کتاب بیگانه – صفحه ۲۷)

     

     

    زندگی‌ام را که نگاه می‌کردم، دلیلی پیدا نمی‌کردم که از زندگی‌ام ناراضی باشم. (کتاب بیگانه – صفحه ۴۶)

     

     

    همه‌ی حواسم به آفتاب بود که حس خوبی به من می‌داد. شن‌های ساحل کم‌کم زیر پایمان داغ می‌شدند. چند لحظه‌ای باز جلوی میل شدیدم را برای رفتن توی آب گرفتم، اما دست‌آخر به ماسون گفتم، «بریم؟» و شیرجه زدم توی آب. (کتاب بیگانه – صفحه ۵۴)

     

     

    ناگهان از جا بلند شد. با قدم‌های بلند به گوشه‌ی آن طرف دفترش رفت و یکی از کشوهای فایلش را باز کرد. یک صلیب نقره‌ای با شمایل مسیح مصلوب بیرون کشید و همین‌طور که تابش می‌داد به‌طرف من آمد. با صدایی کاملاً متفاوت، با صدایی که تقریباً می‌لرزید، فریاد کشید، «می‌دانید این چیست؟» گفتم، «بله، معلومه.» تند و تند و با حرارت به من گفت به خدا معتقد است و معتقد است هیچ انسانی آن‌قدر گناهکار نیست که خدا او را نبخشد، اما برای آن‌که خدا گناه کسی را ببخشد آن کس باید اول توبه کند و با توبه‌اش شبیه کودکی شود که دلش پاک است و می‌تواند همه‌چیز را بپذیرد. (کتاب بیگانه – صفحه ۷۰)

     

     

    آدمی که حتی فقط یک روز زندگی کرده باشد می‌تواند صد سال را راحت در زندان بگذراند. (کتاب بیگانه – صفحه ۸۲)

     

     

    دادستان حالا داشت از روح من حرف می‌زد. به آقایان هیئت‌منصفه گفت، روح مرا کاویده و هیچ‌چیز پیدا نکرده. گفت حقیقت این است که من اصلاً روح ندارم، هیچ‌چیز انسانی در وجود من نیست و هیچ‌یک از آن اصول اخلاقی که در دل انسان‌هاست در دل من وجود ندارد. (کتاب بیگانه – صفحه ۱۰۴)

     

     

    آن‌وقت، نمی‌دانم چرا، چیزی درونم ترکید. از بیخ گلو با همه‌ی قدرتم فریاد زدم، فحشش دادم، و گفتم لازم نکرده برایم دعا کند. یقه‌ی ردایش را چسبیده بودم. هرچه ته دلم بود و در گلویم گیر کرده بود بیرون می‌ریختم. معجونی بود از شادی و خشم. پس او این‌قدر از هر چیز مطمئن بود؟ این اطمینانش به یک تار موی یک زن هم نمی‌ارزید. حتی نمی‌توانست بداند که زنده است چون مثل مرده‌ها زندگی می‌کرد. شاید به نظر دست من خالی می‌آمد. اما من از خودم مطمئن بودم، مطمئن از همه‌چیز، خیلی مطمئن‌تر از او، مطمئن از زندگی‌ام و مطمئن از مرگم که به‌زودی سراغم می‌آمد. بله، این همه‌ی چیزی بود که داشتم. اما دست‌کم درست همان‌قدر که این زندگی مرا در چنگش داشت من هم این زندگی را در چنگ داشتم. حق داشتم، هنوز هم حق دارم، همیشه حق داشتم. (کتاب بیگانه – صفحه ۱۲۳)

     

     

    هیچ‌چیز، هیچ‌چیز اهمیت نداشت و من خوب می‌دانستم چرا، او هم می‌دانست چرا. در تمام این زندگیِ پوچی که سر کرده بودم، از آن تهِ تهِ آینده‌ام، از آن سر سال‌هایی که هنوز نیامده بودند، همیشه یک نَفَس تیره به‌طرفم می‌آمد، نَفَس تیره‌ای که سر راهش هر چیزی را که آن موقع به من وعده می‌دادند بی‌تفاوت می‌کرد، وعده‌هایی برای سال‌هایی که هیچ واقعی‌تر از سال‌هایی نبودند که همین حالا زندگی‌شان می‌کردم. مرگ آدم‌های دیگر یا محبت مادر چه اهمیتی برای من داشت؛ خدای او، زندگی‌هایی که آدم‌ها انتخاب می‌کنند، یا سرنوشتی که برای خودشان رقم می‌زنند چه اهمیتی برای من داشت، وقتی که برای من مسلم بود که همه‌مان همان سرنوشت را داریم، من و میلیاردها آدم‌های بهتر دیگر، که مثل خود او می‌گفتند برادر من هستند؟ نمی‌توانست بفهمد. او هم یک روز محکوم می‌شد. چه اهمیتی داشت اگر او هم متهم به قتل می‌شد و بعد چون سر خاک مادرش گریه نکرده بود اعدام می‌شد؟ (کتاب بیگانه – صفحه ۱۲۴)

     

     

    پیشنهاد مطالعه برای علاقمندان بیگانه آلبرکامو

     

    شعر دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت سعدی – غزل 34

    شعر غریبانه هوشنگ ابتهاج

    شعر غریبانه احمد شاملو

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۴ از ۵

    1 دیدگاه برای “11 جمله معروف بیگانه آلبر کامو – تکه کتاب

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *