کاش کمی با هم مهربان بودیم...

کاش کمی با هم مهربان بودیم…

  • کاش کمی با هم مهربان بودیم…

     

    تا دیروز
    شبها، آسمان پر از ستاره بود
    می‌شد بی اضطراب
    بغضت را در گوشِ ستاره خواند
    اما انگار تازگی‌ها
    ستاره‌ها هم خود را به خواب می زنند

    تا دیروز
    رودها پر از نبضِ ماهی بود
    می شد همراه ماهی ها
    تا آن سوی دریا رفت
    اما انگار دیگر
    رودها هم به دریا نمی رسند

    تا دیروز
    کوچه‌ها پر از غوغای خنده بود
    می شد تا نیمه شب
    با یاس‌های کوچه قصه گفت
    اما انگار دیگر
    یاس‌ها هم به خوابِ کوچه‌ها نمی روند

    راستی چه شد؟
    چه‌شد که ماه از خوابِ ماهی رفت
    چه‌شد که شبتاب نورِ خود را به سایه داد
    چه‌شد که شب، بی ستاره ماند

    آسمان را از ما گرفتند
    باران را از ما گرفتند
    از ما که به باران عادت کرده بودیم…
    چراغ را از کوچه‌ها گرفتند
    کوچه‌ها را از ما گرفتند
    از ما که به هم عادت کرده بودیم

    حالا من
    با این همه دیوارِ بی دریچه
    این همه آسمانِ بی‌ستاره
    این همه کوچه‌ی بی‌چراغ چه کنم؟

    راستی این همه دیوار
    این همه پرچین
    این همه مرز
    از خوابِ کدام ناجوانمردی روییده است

    مگر نمی‌دانند
    طاقت پروانه را نباید آزمود
    مگر عمرِ آدمی چقدر است
    که باید آزموده شویم هر روز

    حالا من
    با این همه رودِ بی‌مقصد
    این همه دریای بی‌ماهی
    این همه رویای ناتمام
    چه کنم؟

    مگر نه اینکه ما همه
    از ساکنانِ بی خوابِ یک شبیم
    پس چرا برای مهربانی کردن
    همیشه وقتمان تنگ است
    چرا گفتنِ یک “به یادت هستمِ” ساده
    برایمان چنین سخت و سنگین است

    نه
    نمی خواهم باور کنم
    من هم به سیلابِ این همه خواب، گم شده‌ام
    نمی‌خواهم باور کنم
    من هم به این کابوسِ زندگیِ سردِ خاکستری آلوده‌‌ام

    روزگارِ فقرِ باران است
    آرزوی آدمی چه ارزان است
    دلها مرده، چهره ها بی رنگ
    شغالان بیدار و ما خاموش
    روزگارِ تیغ و دندان است

    در این وانفسای بی‌لبخند
    دیگر وعده آرامِ دردی نیست
    هیچ بهشتی
    بر حسرت‌های شعله‌سانم آبِ سردی نیست

    من که روزی با اندکی باران
    به رقص می آمدم ناگاه
    من که با هر نغمه ی آرام
    به خوابِ پروانه می رفتم
    سوسوی ستارگانْ هر شب
    مرا تا عمق کهکشان می بُرد

    حالا دلم از این هستی گریزان است
    بس که بر پیکر روحم
    زخمِ نیش و دندان است

    از هجومِ نامهربانی‌های این روزگارِ نازیبا
    هجرت به دنیای خود کردم
    پناهم پستوی آرزوهای رنگارنگ
    دیواری گِردِ دنیای خود چیدم

    خلوتم پر از بوی باران است
    تهی از فتنه ی دردآلودِ انسا‌ن‌ها
    نه تیغی بر گلوی باورها
    نه بند و زنجیری به پای عطش‌ها و خواهش‌ها

    کاش کمی با هم مهربان بودیم
    تا چنین به کامِ خلوت نمی‌رفتیم
    کاش از این تلخکامی‌ها و کینه توزی‌ها می‌کاستیم
    تا چنین تنها نمی‌ماندیم
    تا چنین غمگین نمی‌ماندیم
    تا چنین مایوس نمی‌ماندیم

    کاش کمی با هم مهربان بودیم…
    .

    حمید مرادی /از کتاب این شکوه شعر من است / انتشارات ایجاز

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    hamidmoradi
    Latest posts by hamidmoradi (see all)

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *