شکواییه یقین

شکواییه یقین

  • شکواییه یقین

     

    با یه دعوا شروع شد
    من یه گله کردم اونم شکواییه پشت شکواییه
    تو دستش خنجر غرور
    توی ذهنش هم حق خواهی و زور
    من بچه بودم اونم بچه بود، سرمو بالا کردم یهو یه مشت محکم نثارم کرد اونم بی تامل
    نشستم به روی زمینو هی هق گریه هامم که وحشیانه و بی رحمانه به راه
    سرشو بالا گرفت
    دید که منو میشناسه ،
    انگار خودش بودم
    خودشو در اینه تکرار دید
    سست شد زمین نشست
    سست و مستأصل نگاهش را به چشمان خیس و اندوهناکم گره زد
    گفت: آیا ما با هم دوستیم؟!
    گفتم : نمیدونم !!!!)
    گفت: تو کیستی؟
    یه دوست یا خود من در قاب اینه ای در قالب تداعی ؟؟؟؟
    آیا تــــــــــــــــــــا نداره؟؟؟
    گفت: دنبال چیستی ؟
    خندیدم جستجوگرانه گفتم : خب معلومه دنبال خودمم .
    گفتم : تو خود منی مگه نه ؟؟!
    با خنده گفت: باشه باشه باشه من خود خرتم.
    ….
    صدای زنگ در خورد …
    جای سیلی که محکم به صورت خودم زده بودم هنوزم می سوخت.
    چشمانم را باز کردم با نگاهی وسیع و عاقلانه.
    در را باز کردم .
    چه جالب !!
    او پشت در بود .
    نامه ی نوشته شده را قدرتمندانه و با عزمی راسخ به دستش دادم .
    نگاهی کرد . مات و مبهوت و در کمال ابهام .
    گفتم سوالی داری ؟؟؟
    جواب سوال هایت در یک جمله خلاصه می شود
    « قانون لیاقت ها در هیاهوی گذشت زمان تعیین می شوند »
    خدانگهدار عشق نالایق من …..

    نویسنده: رزیتا دغلاوی نژاد

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۴ از ۵
    رزیتا دغلاوی نژاد
    Latest posts by رزیتا دغلاوی نژاد (see all)

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *