دست هایی که عجیب بوی عروسک میداد

دست هایی که عجیب بوی عروسک میداد

  • دست هایی که عجیب بوی عروسک میداد

     

    به غریبانه ها و یتیمانه هایت بنگر!

    تو میگویی که فریاد بزن!!!!!

    باور کن من غنی تر از آنم که سکوتم را به ناجوانمردان روزگار فریاد زنم !!!!
    دختربچه‌ای که در میان دنیای کودکانه‌اش چرخ می‌زند تا قد بکشد ، غافل از آنکه به زودی باید در مراسم تدفین کودکیش شرکت کند.
    به راستی که ارزش انسان بودن را زیر سوال برده اند.
    همان هایی که برای دیگران مرتب حرف از جوانمردی و انسانیت و وجدان میزنند ولیکن در امتحان و انجام آزمون تئوری و عملی لاف ها در زندگی خود عجیب ناموفق و کم حافظه عمل کرده اند.
    بگذریم……..
    سال های اندکی بود که کاملا شتابان در عاشقانه های کودکی با اسباب بازی ها و عروسک بازی هایم غرق بودم.
    میخواستم کودک بمانم و زیباتر و شتابان تر کودکی کنم.
    لبخندی از رضایت حاکی از دنیایی پر از نبرد ، خودشناسی ، اگاهی و شادی و بصیرت.
    گاهی با خود می اندیشیدم که خاله بازی بهتر است یا مامان بازی؟
    طناب بازی بهتر است یا لی لی بازی؟؟
    کتاب قصه ای بردارم و مطالعه کنم جذاب تر است یا بازی کردن با توپ چهل تیکه برادر کوچکترم؟
    زیبا بود و نا آگاه و غافل از اتفاقاتی که به زودی قرار بود کودکانه هایم را تدفین کند و گریبان شادی های کودکانه ام را بگیرد.

    گام برمیداشتم به سوی ویرانه ها
    از ان چرخه ناباوری ها…….
    عروسکم را سخت فشردم در اغوشی که بعدها به زور یادش دادند که آن متعلق به فرزندانیست.
    فرزندانی که شاید نهایت فاصله سنی شان با من را میشد نه الی دوازده سال تخمین زد.
    سر در نمی اوردم که قرار بود دقیقا چه بر سر من بیاید.
    اووه خدای من……
    تا به خود آمدم فهمیدم که من آشفته و ترسان و لرزان به خواسته هایی قرار بود تن دهم که خودم هم نمیدانستم که به چه جرمی به آن مبتلا و درگیرم.
    به جرم همان پدری که بیست و دو ساعت از شبانه روزی هایش به خماری و مستی و رفیق بازی های وحشیانه و بی در و پیکر در نهایت عیش و نوش و بی همسری میگذشت؟!!
    یا به جرم بچگی؟؟
    شاید هم به جرم همان جمله آشنا و قدیمی که میگویند عیبی ندارد کودک است نمیفهمد.
    با خود قرار گذاشته بودم که عروسک ها را در اغوشم سخت تر بفشارم.
    از آن ها با دقت بیشتری محافظت کنم تا مبادا به کودکیهایم آسیب و لطمه های جدی تر وارد شود.
    میخواستم بجنگم و از خود در برابر حوادث و ناملایمات زندگی بیشتر محافظت کنم، بیشتر کودکی کنم ، عاشقانه بخندم و دنیا را در کمال شادی زندگی و خرسندی کنم.
    سخت بود باور آن همه ظلم و سختی های زورگویانه و غافلگیرانه……
    سخت تر فشردم عروسک طنازی ها و همدم کودکی هایم را که ناگاه با زوری بی رحمانه و خشمگین من و عروسکم را جدا کردند.
    تا به خود آمدم خود را دست در دست مسن مردی همسن و سال پدرم یافتم.
    چه بی رحمانه زشت بود.
    چه بی رحمانه ظلم بود.
    چه بی رحمانه زور بود.
    دستم را به زور در دستان کریه مردی سیاه پیکر که نامش غول ، دیو یا هر چیزی که در کودکی آدم بده قصه ها تلقی میشد گذاشتند.
    دستم را فشرد اما نه از روی عشق بلکه محکم فشرد تا حداقل سالی یکبار را در نزد ارتوپد بگذرانم.
    زندگیم تاریک و تاریک تر در زندان اسارت دیو خشمگین و معلوم الحال غرق و غرق تر میبود.
    گریستم که ناگه آمدند و با زور یادم دادند که هیس ، زن ها هرگز فریاد نمیزنند.
    زن ها فقط چشم میگویند.
    زن ها فقط تمکین میکنند.
    زن ها حق اعتراض ندارند.
    زن ها از زورگویی ها باید کاملا بی چون و چرا تبعیت و فرمان بری کنند.
    چوب میزدند به پیکر و روح لطیف یک زن و اسمش را ادب کردن و نیاز ضروری برای خفه کردن زن از نافرمانی ها تلقی میکردن. یا به عبارت دیگر همان ضرب المثل قدیمی که تا نباشد چوب تر فرمان نگیرد گاو و خر…….
    من فقط نه سال داشتم همانند نه ساله هایی که دست در دست والدینشان نه ماه سال را به آغوش گرم مدرسه و تحصیل پناه میبردند و پای میگذاشتند به مکان علم آموزی و موفقیت و پیشرفت و من یازده ساله ای ساله ای که بلعکس آن ها دست در دست همسری نه ماه بارداری متولد شدن فرزندی معصوم ، بی گناه ، بی عاقبت و بدبخت و غافل از همه چیز را حمل میکردم.
    چه دنیای ناجوانمردانه ای عدالت را کجا می بایستی جستجوگر میبودم؟!
    پدری خمار و خوشگذران سهم من از این دنیای بزرگ و فانی بود.
    در اوان طفولیت ضجه های مادرم را نظاره گر بودم.
    نگرانم بود و سخت بیمار
    فریاد میزد و شکنجه میشد و ضربات کمربند محکم تر نثارش میشد و گریبانش را میگرفت.
    بیهوش بود و گاهی از درد مینالید و بر خود میپیچید.
    نفس هایی که حبس شده درد را تا عمق وجودش خفه میکرد و نایی دگر برای فریاد و ارائه دفاعیه جهت تسکینش نبود.
    درونی اشفته و زجر کشیده مقابل چشمانم مرتب تکرار میشد.
    آرام کنارش مینشستم گاهی اشک های بغض الود و خفه کننده مجال ایستایی در چشمانم را نمیداد و ناخواسته از محدوده توان کنترل شدن روی گونه های لرزان و سرخ رنگم سرازیر میشد.
    چه زیبا و دلرباینده برایم مادری میکرد.
    گاهی با خود فکر میکردم اگر روزی نباشد قرار است که من چگونه در این دنیا زجروار گونه ادامه دهم؟!!
    و گاهی میگفتم محال است روزی بدون مادرم زنده بمانم.
    ترس از دست دادنش رهایم نمیکرد.
    دورش را میگرفتم و محکمتر بدو میچسبیدم تا ضربان قلب هایش را با گوش هایم حس کنم.
    روزی هراسان و خشنود از دبستان به خانه برمیگشتم.
    گرسنه و تشنه بودم.
    کارنامه سه ماهه اولم را با نمرات عالی داده بودند مشتاق بودم تا خبر افتخارافرینی موفقیت تحصیلیم را با مادرم به اشتراک بگذارم.
    بلاخره رسیدم دستم را دراز کردم و زنگ در خانه را به صدا در اوردم.
    کسی پاسخگو نبود.
    در زدم و هر چه زنگ میزدم آیفون باز هم بصورت ثابت در حالت خاموشی بود.
    محکم تر زنگ میزدم و در را لگد مال به صخره می گرفتم و ضربات کوبیدن دستان ظریف و ناتوانم به در بیشتر و چندین برابر میشد.
    کسی نبود……. اوه خدای من یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟؟؟
    نگران و هراسان شدم ، دلم همانند سیر و سرکه مدام در حال جوشیدن بو

    د.
    به درب خانه همسایه کناریمان رجوع کردم و با حالتی زار و گریان جریان را برایش شرح دادم.
    اول قانعم میکرد.
    میگفت که چیزی نیست و حتما مادرم به قصد خرید و تهیه مواد غذایی ضروری برای آماده سازی ناهار به بیرون رفته است.
    باور کردم و در پلکان ورودی درب منزلمان نشستم به انتظار و به انتظار….
    ساعتی گذشت نگران شدم و باز اندیشیدم به صحبت های امیدوار کننده زن همسایمان.
    و باز هم اعتماد کردم و به انتظار آمدن مادرم چشم به انتهای کوچه دوختم….. آشنا و غریب وارد کوچه میشدند ولی اثری از ورود مادرم به کوچه نبود…..
    کم کم آفتاب به سمت غروب میرفت.
    صدای اذان کوچه و محله را فرا گرفت.
    صدای باز شدن درب منزل زن همسایه توجهم را جلب کرد.
    زن همسایه با یک پلاستیک زباله بیرون آمد اشغال ها را که گذاشت دم در مرا دید که هنوز چشم انتظارم و منتظر آمدن مادر.
    نگران شد. چهره اش برانگیخته و صورتش قالب تهی کرد.
    برافروختگی چهره اش خبر از اتفاق بدی خبر میداد.
    مضطرب از من پرسید که دخترم چرا اینجا نشسته ای و برایش شرح دادم که مادرم هنوز به خانه برنگشته و هر چه زنگ را میفشارم بی فایده است.
    حس ششم زن همسایه فهمید که جریان عادی نیست و حتما انفاق ناگواری برای مادر افتاده است.
    نگران و آشفته به سمت در آمد زنگ را میفشرد و محکم به در ضربه های محکم میزد.
    ناگه تلفن همراهش را از جیب مانتویش در آورد و به پلیس ۱۱٠ تماسی گرفت.
    چندی بعد پلیس به مکان زندگی ما امد و طی فرآیندی تلفنی و پیگیری های چند منظوره با نامه ای در دست قفل در را عاقبت شکستند و وارد وادی منزل ما شدند.
    همسایه مان سعی میکرد من را از صحنه دور کند.
    باور نکردنی بود.
    خدای من مادرم با صورتی خونین و مالین نقش بر زمین دار فانی را وداع گفته بود.
    بدنی سرد، صورتی پر از زجر و درد کشیدگی گواه از نامردی و جنایت و خبر از یک قتل هولناک را میداد.
    جگرم میسوخت و هنوز در شوک دیدن محل حادثه و جسد مادرم سعی در انکار حقایق را داشتم.

    مرگ مادر خیلی زود توسط پلیس و نیروی انتظامی و پزشکی قانونی پرونده سازی شد تا علت قتل مشخص و معین گردد.
    یک سال گذشت…..
    عمویم به علت قتل مادر عزیزم و همچنین تجاوز به عنف به زندان افتاد.
    و استارت رفیق بازی های پدرم و ورود جمع کثیری از زن ها و مردان مفسد و خرابه به خانه مان آغاز شد.

    پدر در منجلاب فساد روز به روز غرق و غرق تر میشد.
    دوستان ناباب و خرابه او را به دام اعتیاد نیز کشانده بودند.
    با کمک خدا و پیگیری ها و کمک های خیرخواهانه خاله جانم حضانت من و برادر کوچکم یوسف از پدرم به پدربزرگ مادریم انتقال یافت.

    پدرم هم که از پس مخارج های من و برادرم بر نمی آمد بی چون و چرا از پیشنهاد خاله جانم استقبال کرد.

    چندی گذشت با ورود به نه سالگی به روز فاجعه غافل از همه چیز نزدیک و نزدیک تر میشدم.
    روزی پدرم با قلدری و جدیت تمام به سراغمان آمد و این آمدن خبر از ازدواج من با دوست چندین و چند ساله و رفیق بازش را میداد.
    گویی آن مرد مرا در ازای دادن مبلغی ناچیز از پدرم برای ازدواج و همسری خریداری کرده بود. عروسکم و کودکی هایم را گرفتند و هم اکنون در سن سیزده سالگی مادر سه فرزند آواره و بی پشت و پناهم که همه می اندیشند که گویی من نیز خواهر بزرگتر همه آنهایم.
    دست هایم را که می بوییدم در سن هشت سالگی عجیب بوی عروسک میداد
    در سن نه سالگی که بوییدم کمتر بوی عروسک میداد.
    در سن یازده سالگی دست هایم را که میبوییدم بوی کهنه بچه و حمالی و کارگری و مستخدمی در خانه این و آن را میداد.
    امروز که دستان پینه بسته ام را بوییدم بینهایت بوی زجر و درد و ناامیدی میداد…….
    آری دست های من دیگر بوی عروسک نمیداد…….
    و هم اکنون امروز من در منجلاب آینده ای گنگ و پر ابهام ، بی امید و بی راه نجات رو به زوال است.
    امروز من در حال دست و پا زدن در عمق منجلاب و فاجعه است.

    دلم میسوزد به حال آینده طفلان معصومم که بی گناه و ناخواسته پا بدین دنیای نامرد گذاشته اند.
    با خود می اندیشم و باز از خود میپرسم که به راستی سرنوشت این ضعیفان و شکستگان کم سن و سال با وجود داشتن چنین پدر بی رحم و معلوم الحالی چه خواهد شد؟!!!

    نویسنده: رزیتا دغلاوی نژاد

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    رزیتا دغلاوی نژاد
    Latest posts by رزیتا دغلاوی نژاد (see all)

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *