چون رایت عشق آن جهانگیر

16 – شعر چون رایت عشق آن جهانگیر – بردن پدر مجنون را به خانه

  • شعر چون رایت عشق آن جهانگیر نظامی – لیلی و مجنون 16

     

    چون رایت عشق آن جهانگیر

    شد چون مه لیلی آسمان گیر

     

    هر روز خنیده‌نام‌تر گشت

    در شیفتگی تمام‌تر گشت

     

    هر شیفتگی کز آن نورد است

    زنجیر بر صداع مرد است

     

    برداشته دل ز کار او بخت

    درمانده پدر به کار او سخت

     

    می‌کرد نیایش از سر سوز

    تا زآن شب تیره بردمد روز

     

    حاجتگاهی نرفته نگذاشت

    الا که برفت و دست برداشت

     

    خویشان همه در نیاز با او

    هر یک شده چاره‌ساز با او

     

    بیچارگی ورا چو دیدند

    در چاره‌گری زبان کشیدند

     

    گفتند به اتفاق یک سر

    کز کعبه گشاده گردد این در

     

    حاجتگه جمله جهان اوست

    محراب زمین و آسمان اوست

     

    پذرفت که موسم حج آید

    ترتیب کند چنانکه باید

     

    چون موسم حج رسید برخاست

    اشتر طلبید و محمل آراست

     

    فرزند عزیز را به صد جهد

    بنشاند چو ماه در یکی مهد

     

    آمد سوی کعبه سینه پرجوش

    چون کعبه نهاد حلقه بر گوش

     

    گوهر به میان زر برآمیخت

    چون ریگ بر اهل ریگ می‌ریخت

     

    شد در رهش از بسی خزانه

    آن خانه گنج، گنج‌خانه

     

    آن دم که جمال کعبه دریافت

    در یافتن مراد بشتافت

     

    بگرفت به رفق، دست فرزند

    در سایه کعبه داشت یکچند

     

    گفت ای پسر این نه جای بازیست

    بشتاب که جای چاره سازیست

     

    در حلقه کعبه، حلقه کن دست

    کز حلقه غم بدو توان رست

     

    گو یارب از این گزاف کاری

    توفیق دِهم به رستگاری

     

    رحمت کن و در پناهم آور

    زین شیفتگی به راهم آور

     

    دریاب که مبتلای عشقم

    و آزاد کن از بلای عشقم

     

    مجنون چو حدیث عشق بشنید

    اول بگریست پس بخندید

     

    از جای چو مار حلقه برجست

    در حلقه زلف کعبه زد دست

     

    می‌گفت گرفته حلقه در بر

    کامروز منم چو حلقه بر در

     

    در حلقه عشق جان فروشم

    بی‌حلقه او مباد گوشم

     

    گویند ز عشق کن جدایی

    این نیست طریق آشنایی

     

    من قوت ز عشق می‌پذیرم

    گر میرد عشق، من بمیرم

     

    پرورده عشق شد سرشتم

    جز عشق مباد سرنوشتم

     

    آن دل که بود ز عشق خالی

    سیلاب غمش براد، حالی

     

    یارب به خدایی خداییت

    وآنگه به کمال پادشاییت

     

    کز عشق به غایتی رسانم

    کو ماند اگر چه من نمانم

     

    از چشمه عشق ده مرا نور

    وین سرمه مکن ز چشم من دور

     

    گرچه ز شراب عشق مستم

    عاشق‌تر ازین کنم که هستم

     

    گویند که خو ز عشق واکن

    لیلی‌طلبی ز دل رها کن

     

    یارب تو مرا به روی لیلی

    هر لحظه بده زیاده میلی

     

    از عمر من آنچه هست بر جای

    بستان و به عمر لیلی افزای

     

    گرچه شده‌ام چو مویش از غم

    یک موی نخواهم از سرش کم

     

    از حلقه او به گوشمالی

    گوش ادبم مباد خالی

     

    بی‌باده او مباد جامم

    بی‌سکه او مباد نامم

     

    جانم فدی جمال بادش

    گر خون خورَدم حلال بادش

     

    گرچه ز غمش چو شمع سوزم

    هم بی غم او مباد روزم

     

    عشقی که چنین به جای خود باد

    چندانکه بود یکی به صد باد

     

    می‌داشت پدر به سوی او گوش

    کاین قصه شنید گشت خاموش

     

    دانست که دل اسیر دارد

    دردی نه دواپذیر دارد

     

    چون رفت به خانه سوی خویشان

    گفت آنچه شنید پیش ایشان

     

    کاین سلسله‌ای که بند بشکست

    چون حلقه کعبه دید در دست

     

    زو زمزمه‌ای شنید گوشم

    کآورد چو زمزمی به جوشم

     

    گفتم مگر آن صحیفه خواند

    کز محنت لیلیش رهاند

     

    او خود همه کام و رای او گفت

    نفرین خود و دعای او گفت

     

    چون گشت به عالم این سخن فاش

    افتاد ورق به دست اوباش

     

    کز غایت عشق دلستانی

    شد شیفته نازنین جوانی

     

    هر نیک و بدی کزو شنیدند

    در نیک و بدی زبان کشیدند

     

    لیلی ز گزاف یاوه‌گویان

    در خانه غم نشست مویان

     

    شخصی دو ز خِیل آن جمیله

    گفتند به شاه آن قبیله

     

    کآشفته‌جوانی از فلان دشت

    بدنام کنِ دیار ما گشت

     

    آید همه روز سرگشاده

    جوقی چو سگ از پی اوفتاده

     

    در حِلّه ما ز راه افسوس

    گه رقص کند گهی زمین بوس

     

    هردم غزلی دگر کند ساز

    هم خوش غزلست و هم خوش آواز

     

    او گوید و خلق یاد گیرند

    ما را و تو را به باد گیرند

     

    در هر غزلی که می‌سراید

    صد پرده‌دری همی‌نماید

     

    لیلی ز نفیر او به داغست

    کاین باد هلاک آن چراغست

     

    بنمای به قهر گوشمالش

    تا باز رهد مه از وبالش

     

    چون آگه گشت شحنه زین حال

    دزد آبله پای و شحنه قتال

     

    شمشیر کشید و داد تابش

    گفتا که بدین دهم جوابش

     

    از عامریان یکی خبر داشت

    این قصه به حی خویش برداشت

     

    با سید عامری در آن باب

    گفت آفت نارسیده دریاب

     

    کآن شحنه جان‌ستان خونریز

    آبی تند است و آتشی تیز

     

    ترسم مجنون خبر ندارد

    آنگه دارد که سر ندارد

     

    زآن چاه گشاده سر که پیش است

    دریافتنش به جای خویش است

     

    سرگشته پدر ز مهربانی

    برجست به شفقتی که دانی

     

    فرمود به دوستان همزاد

    تا بر پی او روند چون باد

     

    آن سوخته را به دلنوازی

    آرند ز راه چاره‌سازی

     

    هرسو به طلب شتافتندش

    جستند ولی نیافتندش

     

    گفتند مگر کاجل رسیدش

    یا چنگ درنده‌ای دریدش

     

    هر دوستی از قبیله گاهی

    می‌خورد دریغ و می‌زد آهی

     

    گریان همه اهل خانه او

    از گم شدن نشانه او

     

    وآن گوشه‌نشین گوش سفته

    چون گنج به گوشه‌ای نهفته

     

    از مشغله‌های جوش بر جوش

    هم گوشه گرفته بود و هم گوش

     

    در طرف چنان شکارگاهی

    خرسند شده به گرد راهی

     

    گرگی که به زور شیر باشد

    روبه به ازو چو سیر باشد

     

    بازی که نشد به خورد محتاج

    رغبت نکند به هیچ دراج

     

    خشگار، گرسنه را کلیچ است

    با سیری، نان میده هیچ است

     

    چون طبع به اشتها شود گرم

    گاورس درشت را کند نرم

     

    حلوا که طعام نوش بهر است

    در هیضه‌ خوری، به جای زهر است

     

    مجنون که ز نوش بود بی‌بهر

    می‌خورد نواله‌های چون زهر

     

    می‌داد ز راه بینوایی

    کالای کساد را روایی

     

    نه نه غم او نه آنچنان بود

    کز غایت او غمی توان بود

     

    کآن غم که بدو برات می‌داد

    از بند خودش نجات می‌داد

     

    در جستن گنج رنج می‌برد

    بی‌آن که رهی به گنج می‌برد

     

    شخصی ز قبیله بنی‌سعد

    بگذشت بر او چو طالع سعد

     

    دیدش به کناره سرابی

    افتاده خراب در خرابی

     

    چون لنگر بیت خویشتن لنگ

    معنیش فراخ و قافیت تنگ

     

    یعنی که کسی ندارم از پس

    بی‌قافیت است مرد بی کس

     

    چون طالع خویشتن کمان گیر

    در سجده کمان و در وفا تیر

     

    یعنی که وبالش آن نشان داشت

    کآمیزش تیر در کمان داشت

     

    جز ناله کسی نداشت همدم

    جز سایه کسی نیافت محرم

     

    مرد گذرنده چون در او دید

    شکلی و شمایلی نکو دید

     

    پرسید سخن ز هر شماری

    جز خامشیش ندید کاری

     

    چون از سخنش امید برداشت

    بگذشت و ورا به جای بگذاشت

     

    زآنجا به دیار او گذر کرد

    زو اهل قبیله را خبر کرد

     

    کاینک به فلان خرابی تنگ

    می‌پیچد همچو مار بر سنگ

     

    دیوانه و دردمند و رنجور

    چون دیو ز چشم آدمی دور

     

    از خوردن زخم سفته جانش

    پیدا شده مغز استخوانش

     

    بیچاره پدر چو زو خبر یافت

    روی از وطن و قبیله برتافت

     

    می‌گشت چو دیو گرد هر غار

    دیوانه خویش را طلب‌کار

     

    دیدش به رفاق گوشه‌ای تنگ

    افتاده و سر نهاده بر سنگ

     

    با خود غزلی همی سگالید

    گه نوحه نمود و گاه نالید

     

    خوناب جگر ز دیده ریزان

    چون بخت خود اوفتان و خیزان

     

    از باده بی‌خودی چنان مست

    کآگه نه که در جهان کسی هست

     

    چون دید پدر، سلام دادش

    پس دلخوشیی تمام دادش

     

    مجنون چو صلابت پدر دید

    در پای پدر چو سایه غلتید

     

    کی تاج سر و سریر جانم

    عذرم بپذیر ناتوانم

     

    می‌بین و مپرس حالتم را

    می‌کن به قضا حوالتم را

     

    چون خواهم چون؟ که در چنین روز

    چشم تو ببیندم بدین روز

     

    از آمدن تو روسیاهم

    عذرت به کدام روی خواهم

     

    دانی که حساب کار چونست

    سررشته ز دست ما برونست

     

    بردن پدر مجنون را به خانه کعبه لیلی و مجنون نظامی گنجوی

    لازم به ذکر است که نام این بخش از منظومه‌ی لیلی و مجنون «بردن پدر مجنون را به خانه کعبه» است.

     

    از آرشیوهای مشابه دیدن کنید:

    نظامی گنجوی لیلی و مجنون قالب: مثنوی وزن شعر: مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)

     

    در صورتی که در متن بالا، معنای واژه‌ای برایتان ناآشنا می‌آمد، می‌توانید در جعبه‌ی زیر، آن واژه را جستجو کنید تا معنای آن در مقابلش ظاهر شود. بدیهی‌ست که برخی واژه‌ها به همراه پسوند یا پیشوندی در متن ظاهر شده‌اند. شما باید هسته‌ی اصلیِ آن واژه را در جعبه جستجو کنید تا به نزدیک‌ترین پاسخ برسید. اگر واژه‌ای را در فرهنگ لغت پیدا نکردید، در بخش دیدگاه‌ها گزارش دهید. با سپاس از همکاری شما.

    جستجوی واژه

    لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

    آ

    (حر.) «آ» یا «الف ممدوده» نخستین حرف از الفبای فارسی ؛ اولین حرف از حروف ابجد، برابر با عدد "۱".


     

     

    معنی بردن پدر مجنون را به خانه کعبه لیلی و مجنون – چون رایت عشق آن جهانگیر

     

    معنی چون رایت عشق ان جهان گیر

    چون رایت عشق ان جهان گیر شد

    شد چون مه لیلی اسمان گیر

    وقتی اوازه عشق مجنون همچون برچم بر افراشته و زیبای لیلی در جهان بیچید…

    معنی برداشته دل ز کار او بخت

    برداشته دل ز کار او بخت

    درماند بدر به کار او سخت

    همه ی دله برای درمان او نامید شدند وبدر نیز در کار عشق او به شدت در مانده شده بود.

    معنی خویشان همه در نیاز با او

    خویشان همه در نیاز با او

    هر یک شده چاره ساز با او

    بستگان و فامیل های مجنون که نیازمندی بدر را مشاهده کردند برای چاره گری با او همراه شدند.

    معنی بیچارگی ورا چو دیدند

    بیچارگی ورا چو دیدند

    در چاره گری زبان کشیدند

    فامیل ها وقتی درماندگی بدر را مشاهده کردند برای چاره جویی به نظر دادن برداختند.

    معنی گفتند به اتفاق یک سر

    گفتند به اتفاق یک سر

    کز کعبه گشاده گردد این در

    فامیل ها همگی با هم نظر دادند که مشکل مجنون وبیماری عشق او با توسل به کعبه برطرف می شود.

    معنی حاجت گه جمله ی جهان اوست

    حاجت گه جمله ی جهان اوست

    محراب زمین واسمان اوست

    کعبه محل براورده شدن همه ی جهانیان و عبادتگاه همه ی مردم است.

    معنی چون موسوم حج رسید بر خاست

    چون موسوم حج رسید بر خاست

    اشتر طلبید و محمل اراست

    وقتی که ایام حج ابراهیمی فرا رسید بدر مجنون حرکت کرد و شتری فراهم ساخت و کجاوه ای بر ان نهاد.

    معنی فرزند عزیز را به صد جهد

    فرزند عزیز را به صد جهد

    بنشاند چو ماه در یکی مهد

    بدر فرزند عزیز خود را با تلاش بسیار و به زیبایی ماه در کجاوه نشاند.

    معنی امد سوی کعبه سینه بر جوش

    امد سوی کعبه سینه بر جوش

    چون کعبه نهاد حلقه در گوش

    بدر با سینه ای بر از درد و ناله و زاری به سوی کعبه امد و خانه ی خدا را همچون غلامی حلقه به گوش در اغوش کشید و به ان متوسل شد.

    معنی گفت ای بسر این نه جای بازی است

    گفت ای بسر این نه جای بازی است

    بشتاب که جای چاره سازی است

    بدر به مجنون گفت:فرزندم این جا محل تفریح نیست و تلاش کن تا چاره ای برای درد خود بیابی.

    معنی دریاب که مبتلای عشقم

    دریاب که مبتلای عشقم

    ازاد کن از بلای عشقم

    خدایا نجاتم بده که اسیر عشق شدم و بلای عشق مرا در بند کشیده است و مرا نجاتم بده.

    معنی مجنون چو حدیث عشق بشنید

    مجنون چو حدیث عشق بشنید

    اول بگریست بس خندید

    مجنون وقتی کلمه عشق را شنید ابتدا گریه کرد و سبس خنده ای سر داد.

    معنی از جای چو مار حلقه برجست

    از جای چو مار حلقه برجست
    در حلقه ی زلف کعبه زد دست

    مجنون مانند مار حلقه ای زده ای برخاست و حلقه های در خانه ی خدا را به دست گرفت.

    معنی می گفت گرفته حلقه در بر

    می گفت گرفته حلقه در بر
    کامروز منم چو حلق بر در

    گویند زعشق کن جدایی
    این نیست طریق اشنایی

    مجنون در حالی که حلقه های کعبه را در دست گرفته بود می گفت :امروز که به کعبه متوسل شده ام :می گویند از عشق فا صله بگیر در حالی که فاصله گرفتن از عشق روش عشق ورزی نیست.

    معنی پرورده ی عشق شد سرشتم

    پرورده ی عشق شد سرشتم
    جز عشق مباد سر نوشتم

    من با عشق افریده شده ام و امیدوارم که سرنوشتم نیز با عشق تعیین شود.

    معنی یا رب به خدایی خداییت

    یا رب به خدایی خداییت
    وان گه به کمال بادشاهییت

    بروردگاراتو را به مقام خداوندیت قسم می دهم…

    معنی کز عشق به غایتی رسانم

    کز عشق به غایتی رسانم
    کاو ماند اگر چه من نمانم

    که مرا در راه عشق به هدفیارزشمند برسان و عشق بماند هر چند که من نباشم.

    معنی گر چه زشراب عشق مستم

    گر چه زشراب عشق مستم
    عاشق تر از این کنم که هستم

    خداوندا هر چند که عشق همچون شرابی من را از خود بی خود کرده است اما مرا عاشق تر از این که هست قرار بده.

    معنی ار عمر من ان چه هست برجای

    ار عمر من ان چه هست برجای
    بستان و به عمر لیلی افزای

    خداوندا انچه از عمر من باقیست کم کن و بر عمر لیلی بیفزای.

    معنی می داشت بدر به سوی او گوش

    می داشت بدر به سوی او گوش
    کاین قصه شنید گشت خاموش

    بدر که به رازها ونیازهای عاشقانه مجنون گوش فرا می داد ساکت شد.

    معنی دانست که دل اسیر دارد

    دانست که دل اسیر دارد
    دردی نه دوابذیر دارد

    فهمید که دل مجنون که اسیر عشق است وان دردی است که درمان ندارد.

     

    پیشنهاد ویژه برای مطالعه

    نامه های احمد شاملو به آیدا

    گلچین اشعار عاشقانه ی فروغ فرخزاد

    شعر ما را همه شب نمی‌برد خواب سعدی – غزل 26

    شعر چون عهده نمیشود کسی فردا را خیام – رباعی 2

     

    دیدگاه کاربران درباره شعر چون رایت عشق آن جهانگیر چیست؟

    بهروز میگوید :

    پای سگ بوسید مجنون گفتندش چه شد ؟
    گفت : این سگ گاهگاهی کوی لیلا رفته است
    اگه در عشق ناخالصی نباشه وعشق پاک باشه واسه همیشه ماندگار میشه .
    به امید عشق های پاک و ماندگار

    عباس-فسا میگوید:

    سلام و درود
    گوهر به میان زر برآمیخت
    چون ریگ بر اهل ریگ می‌ریخت
    ریگ اول به همان معنی است که ما استفاده می کنیم و کنایه از بذل و بخشش زیاد است
    اما ریگ دوم در واقع ترجمه کلمه بَطحاء است
    دشت مکه را بطحاء می گویند اهل ریگ = اهل بطحاء= اهل دشت مکه
    در قصیده فرزدق که مدح امام سجاد (ع) است این واژه را می بینید:
    هٰذَا الذَّی تَعْرِفُ البْطَحْاءُ وَطْأْتَهُ
    وَ الْبَیتُ یَعْرِفُهُ وَ الْحِلُّ وَ الْحَرَمُ
    این کسی است که ریگزارهای مکه گام هایش را می شناسند
    و خانه خدا و بیرون و درون حرم او را می شناسند
    ایام عزت مستدام

     

    معنی شعر چون رایت عشق آن جهانگیر چیست؟

    وقتی اوازه عشق مجنون همچون برچم بر افراشته و زیبای لیلی در جهان بیچید…

    شعر چون رایت عشق آن جهانگیر اثر کیست؟

    این شعر اثر نظامی است.

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۴ از ۵

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»

    دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»