چه-سبب-سوی-خراسان-شدنم-نگذارند-خاقانی

چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند – ۵۵

  • شعر چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند خاقانی – قصیده ۵۵

    وقتی او را از رفتن به خراسان منع می‌کردند مشتاقانه این قصیدهٔ را سرود

     

     

    چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند

    عندلیبم به گلستان شدنم نگذارند

     

    نیست بستان خراسان را چو من مرغی

    مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند

     

    گنج درها نتوان برد به بازار عراق

    گر به بازار خراسان شدنم نگذارند

     

    نه نه سرچشمه حیوان به خراسان خیزد

    چون نه خضرم به سر آن شدنم نگذارند

     

    چون سکندر من و تحویل به ظلمات عراق

    که سوی چشمهٔ حیوان شدنم نگذارند

     

    عیسیم منظر من بام چهارم فلک است

    که به هشتم در رضوان شدنم نگذارند

     

    همچو عیسی گل و ریحان ز نفس برد همت

    گر چه نزد گل و ریحان شدنم نگذارند

     

    چه اسائت ز من آمد که بدین تشنه دلی

    به سوی مشرب احسان شدنم نگذارند

     

    یا جنابی است چنان پاک و من آلوده جبین

    با جنابت سوی قرآن شدنم نگذارند

     

    یا من آن پیل غریوان در ابرهه‌ام

    که سوی کعبهٔ دیان شدنم نگذارند

     

    آری افلاک معالی است خراسان چه عجب

    که بر افلاک چو شیطان شدنم نگذارند

     

    من همی رفتم باری همه ره شادان دل

    دل ندانست که شادان شدنم نگذارند

     

    ری خراس است و خراسان شده ایوان ارم

    در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند

     

    در خراس ری از ایوان خراسان پرسم

    گر چه این طایفه پرسان شدنم نگذارند

     

    گردن من به طنابی است که چون گاو خراس

    سوسن روغنکده مهمان شدنم نگذارند

     

    هستم آن نطفهٔ مضغه شده کز بعد سه ماه

    خون شوم باز که انسان شدنم نگذارند

     

    از خروسان خراسان چو منی نیست چه سود

    که گه صبح خروشان شدنم نگذارند

     

    منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب

    خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند

     

    نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم

    که به هنگامهٔ نیسان شدنم نگذراند

     

    درد دل دارم و درمانش خراسان، ز سران

    چون سزد کز پی درمان شدنم نگذارند

     

    جانم آنجاست به دریای طلب غرقه مگر

    کوه گیرم که سوی کان شدنم نگذارند

     

    گر چو خرگوش کنم پیروی شیر چه سود

    که چو آتش به نیستان شدنم نگذارند

     

    بهر فردوس خراسان به در دوزخ ری

    چه نشینم که به پنهان شدنم نگذارند

     

    بازگردم چو ستاره که شود راجع از آنک

    مستقیم ره امکان شدنم نگذارند

     

    باز پس گردم چون اشک غیوران از چشم

    که ز غیرت سوی مژگان شدنم نگذارند

     

    مشتری‌وار به جوزای دو رویم به وبال

    چکنم چون سوی سرطان شدنم نگذارند

     

    بوی مشک سخنم مغز خراسان بگرفت

    می‌رود بوی، گر ایشان شدنم نگذارند

     

    گوی من صد پی از آن سوی سر میدان شد

    گر چه با گوی به میدان شدنم نگذارند

     

    فید بیفایده بینم ری و من فید نشین

    که سوی کعبهٔ ایمان شدنم نگذارند

     

    روضهٔ پاک رضا دیدن اگر طغیان است

    شاید ار بر ره طغیان شدنم نگذارند

     

    ور به بسطام شدن نیز ز بی‌سامانی است

    پس سران بی‌سر و سامان شدنم نگذارند

     

    این دو صادق خرد و رای که میزان دلند

    بر پی عقرب عصیان شدنم نگذراند

     

    وین دل و عقل که پیکان ره توفیقند

    بر سر شه ره خذلان شدنم نگذارند

     

    دارم اخلاص و یقین کام پرستی نکنم

    کان دو شیرند که سگبان شدنم نگذارند

     

    عقل و عصمت که مرا تاج فراغت دادند

    بر سر منصب دیوان شدنم نگذارند

     

    منم آن کاوه که تایید فریدونی بخت

    طالب کوره و سندان شدنم نگذارند

     

    دلم از عشق خراسان کم اوطان بگرفت

    وین دل و عشق به اوطان شدنم نگذارند

     

    از وطن دورم و امید خراسانم نیست

    که بدان مقصد کیهان شدنم نگذارند

     

    ویحک آن موم جدا مانده ز شهدم که کنون

    محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند

     

    فتنه از من چه نویسد که مرا دانش و دین

    دو رقیبند که فتان شدنم نگذارند

     

    ترس جاه و غم جان دارم و زین هر دو سبب

    به خراسان سوی اخوان شدنم نگذارند

     

    همه بر جاه همی ترسم و بر جان که مباد

    جاه و جانی که تن آسان شدنم نگذارند

     

    هِرقِلَم مِهر ِنبی ورزم و دشمن دارم

    تاج و تختی که مسلمان شدنم نگذارند

     

    هم گذارند که گوی سر میدان گردم

    گر خلال بن دندان شدنم نگذارند

     

    آن بخارم به هوا بر شده از بحر به بحر

    باز پس گشته که باران شدنم نگذارند

     

    و آن شرارم که به قوت نرسم سوی اثیر

    چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند

     

    گیر فرمان ندهندم به خراسان رفتن

    باز تبریز به فرمان شدنم نگذارند

     

    ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم

    نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند

     

    هر چه اندوختم این طایفه را رشوه دهم

    بو که در راه گروگان شدنم نگذارند

     

    ناگزیر است مرا طعمهٔ موران دادن

    گر نه موران به سر خوان شدنم نگذارند

     

     

     

    شعر وقتی او را از رفتن به خراسان منع می‌کردند مشتاقانه این قصیدهٔ را سرود خاقانی

    البته نام اصلی این شعر «وقتی او را از رفتن به خراسان منع می‌کردند مشتاقانه این قصیدهٔ را سرود» است که توسط خاقانی، شاعر و قصیده‌سرای بزرگ ما، نوشته شده. این شعر این گونه آغاز می‌شود: «چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند».

     

    از آرشیوهای مشابه دیدن کنید:

    خاقانی قالب: قصیده وزن شعر: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)

     

    در صورتی که در متن بالا، معنای واژه‌ای برایتان نا آشنا می‌آمد، می‌توانید در جعبه‌ی زیر، آن واژه را جستجو کنید تا معنای آن در مقابلش ظاهر شود. بدیهی‌ست که برخی واژه‌ها به همراه پسوند یا پیشوندی در متن ظاهر شده‌اند. شما باید هسته‌ی اصلیِ آن واژه را در جعبه جستجو کنید تا به نزدیک‌ترین پاسخ برسید. اگر واژه‌ای را در فرهنگ لغت پیدا نکردید، در بخش دیدگاه‌ها گزارش دهید. با سپاس از همکاری شما.

    آ

    (حر.) «آ» یا «الف ممدوده» نخستین حرف از الفبای فارسی ؛ اولین حرف از حروف ابجد، برابر با عدد "۱".

     

     

    دیدگاه کاربران درباره چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند

     

    عدنان العصفور می گوید:

    بدل داشتن مهر خراسان از ان بی بدیل شروان داستانی بلند می طلبد روشنای آتش پارسی در آذربایجان و دربند اگر از خراسان بیشتر نباشد کمتر نیست دارای دربند و شروانشاهان نخستین شاهان بودند که شهنامه خوانی را در دربار رسمی کردند شعر پارسی دری نیز از قطران و نظامی و خاقانی و دیگر سخندانان گنجه و شروان و تفلیس و دربند پا به پای خراسانیان پیش میرفت و بسیار از فارس و کرمان و عراق پیش بودند شور پارسی و یاد باستان در شعر خاقانی و نظامی و قطران از دیوانشان شاهنامه ای دیگر افریده چندی پیش برنامه ای دیدم از روستایی از دربند که مردمش پارسی زادانی بودند که پارسی بودن خویش را از یاد نبرده بودند و هنوز به پارسی ارانی سخن میگفتند دریغ و دردا که ندانم کاری این پاره تنه ایرانیان را از کشور پارس جدا کرده و ما نیز با ندانی فرزندانمان را از دامن این خاک راندیم باری مهر خاقانی به خراسان و ایراندوستی و پارسی گراییش بسیار ستودنیست و جای کار دارد هر گاه او را میخواند اشکم روان میشود از اوست که میگوید.
    ملک عجم چو طعمه ترکان اعجمیست
    عاقل کجا بساط تمنا بر افکند

     

     

    شعر چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند اثر کیست؟

    این شعر اثر خاقانی است.

     

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    تینا

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *