خوش گفت این حدیث که شرطست کآدمی

خوش گفت این حدیث که شرطست کآدمی

  • شعر خوش گفت این حدیث که شرطست کآدمی ملک الشعرا بهار 

    بهشت و دوزخ

     

    خوش گفت این حدیث که شرطست کآدمی

    گام آنچنان نهد که ننالد از او زمی

     

    چون بر زمین خرامی‌، ای مرد خودستای

    از کبر و از تفرعن‌، فرعون اعظمی

     

    خاک زمین به‌جای تو نفرین همی کند

    تا تو به کبر بر زبر آن همی چمی

     

    خود را ز هرچه هست شماری فزون‌، ولیک

    غافل که این‌چنین که تویی کمتر از کمی

     

    گاه معاملت‌، چو جهود مخنثی

    لیکن بگاه دعوی‌، عیسی بن مریمی

     

    مخرام ای ز پای تو پشت زمین دژم

    مخرام ای ز دست تو خلق جهان غمی

     

    مخرام ای نبوده به یک درد غمگسار

    مخرام ای نکرده به یک زخم مرهمی

     

    زر برنهی به روی زر و سیم روی سبم

    از رشوت و تعارف و دزدی و مجرمی

     

    همرنگ درهمی تو و درویش را ز تست

    دینارگونگی و پریشی و درهمی

     

    هم منکر خدایی و هم منکر رسول

    هم منکر دعائی و هم منکر دمی

     

    ایمان به هیچ اصل نداری‌، از آنکه تو

    در روزگار، بندهٔ دینار و درهمی

     

    گیرم که نیست حشر و سراسر گزافه گفت

    آن پیر آریایی و آن مرد هاشمی

     

    آهسته‌تر بران‌، که بهنجار فکر تو

    حشر و حساب نیست بدین نامسلمی

     

    هر حالتی به دهر سزای عواقبی است

    پرخواره مثقل است و خفیف است محتمی

     

    خلق، از تو تیره‌روز و پریشان و در غمند

    تو شب غنوده سرخوش صهبای در غمی اا‌

     

    هر بامداد، اشک زنان یتیم‌دار

    دارد بر آن گل رخ اطفال‌، شبنمی

     

    تا تو درون باغچه لختی به کام دل

    بر یاسمین خرامی و در ضیمران شمی

     

    بنگریکی به کلب معلم‌، که در هنر

    چون تربیت پذیرد، یابد مقدمی

     

    ای مرد بی‌هنر تو به نزدیک شرع و عقل

    کمتر هزار بار ز کلب معلمی

     

    انسان نابکار، بسان سگ عقور

    کشتنش واجبست به کیش هر آدمی

     

    چون زی نشیب رانی جسم مجردی

    چون زی علوگرایی‌، روح مجسمی

     

    هنگام خیر، پاک‌تر از ابر رحمتی

    هنگام شر، گزنده‌تر از مار ارقمی

     

    شهوت حجاب جان توآمد وگرنه تو

    هر روز و شب ز حضرت دادار ملهمی

     

    بر خاطرات خویش نظرکن که خیرها

    اندر تو مدغم است و تو در شر مدغمی

     

    ور خاطرات خیر گسسته است از دلت

    رو سوک خویش دار که شایان ماتمی

     

    گویند فیلسوفان نوع بشر شود

    اندر نژاد، اصل به بوزینه منتمی

     

    گر این درست گشت تو را فخر کی رسد

    کز دودمان گلشه‌، یا نسل آدمی‌

     

    کن سعی تا فزون ز نیاکان شوی به فضل

    تا بخشدت ز نسبت آبا مسلمی

     

    ز آباء خویش اگر تو فزون نامدی به‌قدر

    میدان که مر تو راست ز بوزینگان کمی

     

    واقف نه‌ای ز دوزخ و فردوس‌، تا تو باز

    دایم به یاد آدم و حوا و گندمی

     

    فردوس ‌چیست‌؟ دانش ‌و، دوزخ کجاست‌؟ جهل

    وان دیو چیست‌؟ کاهلی و نا فراهمی

     

    باری مسلم است که نزدیک عاقلان

    دانا بود بهشتی و نادان جهنمی

     

    من رشک می‌برم به کسی کاین چهار داشت

    دانایی و جوانی و رادی و منعمی

     

    و اندوه می‌خورم به کسی کاین چهار داشت

    نادانی و حسادت و پیری و مبرمی

     

    *‌

    *

     

    هان ای بهار، مرد خرد شو که در جهان

    بند است بیژنی و مغاک است رستمی

     

    اندیشه پاک دار و مدار ایچ غم ازآنک

    اندیشه پاک داشتن است اصل بی‌غمی

     

    مرد اراده باش که دیوار آهنین

    چون نیم جو اراده‌، نباشد به محکمی

     

    تندی مکن که رشتهٔ چل ساله دوستی

    در حال بگسلد چو شود تند آدمی

     

    هموار و نرم باش‌، که شیر درنده را

    زیر قلاده برد توان‌، با ملایمی

     

    وهم ‌است ‌هر چه ‌هست ‌و حقیقت ‌جز این ‌دو نیست

    ای نور چشم‌، این دو بود اصل مردمی

     

    یا راه خیر خویش سپردن به حسن خلق

    یا راه خیر خلق سپردن به خرمی

     

    ور زانکه همت تو در آزار مردمست

    شیری به هر طریق نکوتر ز کژدمی

     

     

    مطالب بیشتر در:

    ملک الشعرا بهار

     

    شعر مشروطه

     

    وزن شعر: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)

     

    قالب شعر: قصیده

     

    پیشنهاد ویژه برای مطالعه 

    فغان از این جهان و ابتلای او

    مرا دلی است ز دست زمانه غرقه به خون

    حراج عشق – چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم

    45 – چنین در دفتر آورد آن سخن‌سنج – نالیدن شیرین در جدائی خسرو

     

    در صورتی که در متن بالا، میاد باد آن عهد کم بندی به پای اندر نبود عنای واژه‌ای برایتان ناآشنا می‌آمد، می‌توانید در جعبه‌ی زیر، آن واژه را جستجو کنید تا معنای آن در مقابلش ظاهر شود. بدیهی‌ست که برخی واژه‌ها به همراه پسوند یا پیشوندی در متن ظاهر شده‌اند. شما باید هسته‌ی اصلیِ آن واژه را در جعبه جستجو کنید تا به نزدیک‌ترین پاسخ برسید. اگر واژه‌ای را در فرهنگ لغت پیدا نکردید، در بخش دیدگاه‌ها گزارش دهید. با سپاس از همکاری شما.

    جستجوی واژه

    لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

    آ

    (حر.) «آ» یا «الف ممدوده» نخستین حرف از الفبای فارسی ؛ اولین حرف از حروف ابجد، برابر با عدد "۱".


    خوش گفت این حدیث که شرطست کآدمی

    شعری که خواندیم به این شکل شروع شد: «خوش گفت این حدیث که شرطست کآدمی گام آنچنان نهد که ننالد از او زمی چون بر زمین خرامی‌، ای مرد خودستای از کبر و از تفرعن‌، فرعون اعظمی» آیا با این سطرها برای شروعِ این شعر موافق هستید؟ به نظر شما غیر از این شروع نیز می‌توانستیم شروعِ دیگری داشته باشیم و شعر از چیزی که حالا هست جذاب‌تر و زیباتر باشد؟ به طور یقین ملک الشعرا بهار که از شاعران مهم دوره مشروطه است دیدگاه و دلایلِ خاص خودش را برای این شروع داشته است، به نظر شما چرا این سطر ها را برای شروع شعر انتخاب کرده؟ شما اگر جای ملک الشعرا بهار  بودید، این شعر را چگونه شروع می‌کردید؟ و به جای سطر های پایانی یعنی : «یا راه خیر خویش سپردن به حسن خلق یا راه خیر خلق سپردن به خرمی ور زانکه همت تو در آزار مردمست شیری به هر طریق نکوتر ز کژدمی» از چه سطر هایی استفاده می‌کردید؟

    شعر بهشت و دوزخ ملک الشعرا بهار

    دیدگاه خودتان را در بخش دیدگاه‌ها برای شعر بهشت و دوزخ ملک الشعرا بهار بنویسید. اگر از شعر لذت برده‌اید، بنویسید که چرا لذت برده‌اید و اگر لذت نبرده‌اید، دلیل آن را بنویسید.

    اگر نقد یا پیشنهادی برای سایت دارید، به گوش جان می‌شنویم.

    اگر عکس‌نوشته‌ای با این شعر درست کرده‌اید، در بخش دیدگاه‌ها اضافه کنید تا با نام خودتان منتشر شود.

    پیشنهاد می‌کنیم، این شعر را با صدای خودتان ضبط کنید و در بخش دیدگاه، فایل صدایتان را اضافه کنید تا در سایت منتشر شود.

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *