شعر جهانسالار خسرو هر زمانی نظامی – خسرو و شیرین 60
آگاهی خسرو از رفتن شیرین نزد فرهاد و کشتن فرهاد به مکر
جهانسالار خسرو هر زمانی
به چربی جستی از شیرین نشانی
هزارش بیشتر صاحب خبر بود
که هر یک بر سر کاری دگر بود
گر انگشتی زدی بر بینی آن ماه
ملک را یک به یک کردندی آگاه
در آن مدت که شد فرهاد را دید
نه کوه آن قلعه پولاد را دید
خبر دادند سالار جهان را
که چون فرهاد دید آن دلستان را
درآمد زور دستش را شکوهی
به هر زخمی ز پای افکند کوهی
از آن ساعت نشاطی درگرفتهاست
ز سنگ آیین سختی برگرفتهاست
بدان آهن که او سنگ آزمون کرد
تواند بیستون را بیستون کرد
کلنگی میزند چون شیر جنگی
کلنگی نه که آن باشد کلنگی
بچربد روبه ار چربیش باشد
و گر با گرگ همحربیش باشد
چو از دینار جو را بیشتر بار
ترازو سر بگرداند ز دینار
اگر ماند بدین قوت یکی ماه
ز پشت کوه بیرون آورد راه
ملک بیسنگ شد زان سنگ سفتن
که بایستش به ترک لعل گفتن
به پرسش گفت با پیران هشیار
چه باید ساختن تدبیر این کار
چنین گفتند پیران خردمند
که گر خواهی که آسان گردد این بند
فرو کن قاصدی را کز سر راه
بدو گوید که شیرین مرد ناگاه
مگر یک چندی افتد دستش از کار
درنگی در حساب آید پدیدار
طلب کردند نافرجامگویی
گرهپیشانیای دلتنگرویی
چو قصاب از غضب خونینشانی
چو نفاط از بروت آتشفشانی
سخنهای بدش تعلیم کردند
به زر وعده به آهن بیم کردند
فرستادند سوی بیستونش
شده بر ناحفاظی رهنمونش
چو چشم شوخ او فرهاد را دید
به دستش دشنه پولاد را دید
بسان شیر وحشی جسته از بند
چو پیل مستگشته کوه میکند
دلش در کار شیرین گرمگشته
به دستش سنگ و آهن نرمگشته
از آن آتش که در جان و جگر داشت
نه از خویش و نه از عالم خبر داشت
به یاد روی شیرین بیت میگفت
چو آتش تیشه میزد کوه میسفت
سوی فرهاد رفت آن سنگدلمرد
زبان بگشاد و خود را تنگدل کرد
که ای نادان غافل در چه کاری
چرا عمری به غفلت میگذاری
بگفتا بر نشاط نام یاری
کنم زینسان که بینی دستکاری
چه یار آن یار کو شیرین زبان است
مرا صد بار شیرینتر ز جان است
چو مرد ترشروی تلخگفتار
دم شیرین ز شیرین دید در کار
برآورد از سر حسرت یکی باد
که شیرین مرد و آگه نیست فرهاد
دریغا آن چنان سرو شغبناک
ز باد مرگ چون افتاد بر خاک
ز خاکش عنبر افشاندند بر ماه
به آب دیده شستندش همه راه
هم آخر با غمش دمساز گشتند
سپردندش به خاک و بازگشتند
در او هر لحظه تیغی چند میبست
به رویشدر دریغی چند میبست
چو گفت آن زلف و آن خال ای دریغا
زبانش چون نشد لال ای دریغا
کسی را دل دهد کهاین راز گوید؟
نبیند ور ببیند بازگوید
چو افتاد این سخن در گوش فرهاد
ز طاق کوه چون کوهی درافتاد
برآورد از جگر آهی چنان سرد
که گفتی دورباشی بر جگر خورد
به زاری گفت کهآوخ رنج بردم
ندیده راحتی در رنج مردم
اگر صد گوسفند آید فراپیش
برد گرگ از گله قربان درویش
چه خوش گفت آن گلابی با گلستان
که هر چت باز باید داد مستان
فرورفته به خاک آن سرو چالاک
چرا بر سر نریزم هر زمان خاک
ز گلبن ریخته گلبرگ خندان
چرا بر من نگردد باغ زندان
پریده از چمن کبک بهاری
چرا چون ابر نخروشم به زاری
فرو مرده چراغ عالمافروز
چرا روزم نگردد شب بدین روز
چراغم مرد بادم سرد از آن است
مهم رفت آفتابم زرد از آن است
به شیرین در عدم خواهم رسیدن
به یک تک تا عدم خواهم دویدن
صلای درد شیرین در جهان داد
زمین بر یاد او بوسید و جان داد
زمانه خود جز این کاری نداند
که اندوهی دهد جانی ستاند
چو کارافتاده گردد بینوایی
درش درگیرد از هر سو بلایی
به هر شاخ گلی کو درزند چنگ
به جای گل ببارد بر سرش سنگ
چنان از خوشدلی بیبهر گردد
که در کامش طبرزد زهر گردد
چنان تنگ آید از شوریدن بخت
که برباید گرفتش زین جهان رخت
عنان عمر از اینسان در نشیب است
جوانی را چنین پا در رکیب است
کسی یابد ز دوران رستگاری
که بردارد عمارت زین عماری
مسیحاوار در دیری نشیند
که با چندان چراغش کس نبیند
جهان دیو است و وقت دیو بستن
به خوشخویی توان زین دیو رستن
مکن دوزخ به خود بر خوی بد را
بهشت دیگران کن خوی خود را
چو دارد خوی تو مردمسرشتی
هم اینجا و هم آنجا در بهشتی
مخسب ای دیده چندین غافل و مست
چو بیداران برآور در جهان دست
که چندان خفت خواهی در دل خاک
که فرموشت کند دوران افلاک
بدین پنجاه ساله حقهبازی
بدین یک مهره گل تا چند نازی
نه پنجه سال اگر پنجه هزار است
سرش برنه که هم ناپایدار است
نشاید آهنینتر بودن از سنگ
ببین تاریک چون ریزد به فرسنگ
زمین نطعی است ریگش چون نریزد
که بر نطعی چنین جز خون نریزد
بسا خونا که شد بر خاک این دشت
سیاووشی نرست از زیر این طشت
هر آن ذره که آرد تندبادی
فریدونی بود یا کیقبادی
کفی گل در همه روی زمی نیست
که بر وی خون چندین آدمی نیست
که میداند که این دیر کهنسال
چه مدت دارد و چون بودش احوال
بهر صد سال دوری گیرد از سر
چو آن دوران شد آرد دور دیگر
نماند کس که بیند دور او را
بدان تا در نیابد غور او را
به روزی چند با دوران دویدن
چه شاید دیدن و چهتوان شنیدن
ز جور و عدل در هر دور سازی است
در او داننده را پوشیده رازی است
نمیخواهی که بینی جور بر جور
نباید گفت راز دور با دور
شب و روز ابلقی شد تند زنهار
بدین ابلق عنان خویش مسپار
به صد فن گر نمایی ذوفنونی
نشاید برد از این ابلق حرونی
چو گربه خویشتن تا کی پرستی
بیفکن از بغل گربه که رستی
فلک چندان که دیگ خاک را پخت
نرفت از خوی او خامی چو کیمخت
قمارستان چرخ نیمخایه
بسی پرمایه را بردهاست مایه
عروس خاک اگر بدر منیر است
به دست باد کن امرش که پیر است
مگر خسفی که خواهد بودن از باد
طلاق امر خواهد خاک را داد
گر آن باد آید و گر ناید امروز
تو بر خاکی چنین مشعل میفروز
در این یک مشت خاک ای خاک در مشت
گر افروزی چراغ از هر ده انگشت
نشد ممکن که این خاک خطرناک
بر انگشت بریده برکند خاک
تو بیاندام ازین اندام سستی
که گاهی رخنه دارد گه درستی
فرود افتادن آسان باشد از بام
اگر در ره نباشد کسر اندام
نبینی مرد بیاندام در خواب
نرنجد گر فتد صد تیر پرتاب
ترنج از دود گوگرد آن ندیده
که ما زین نه ترنج نارسیده
چو یوسف زین ترنج ار سر نتابی
چو نارنج از زلیخا زخم یابی
سحرگه مست شو سنگی برانداز
ز نارنج و ترنج این خوان بپرداز
برون افکن بنه زین دار نُهدر
مگر کهایمن شوی زین مار نُهسر
نفس کهاو خواجهتاش زندگانی است
ز ما پرورده باد خزانی است
اگر یک دم زنی بیعشق مردهاست
که بر ما یک به یک دمها شمردهاست
بباید عشق را فرهاد بودن
پس آن گاهی به مردن شاد بودن
مهندس دسته پولادتیشه
ز چوب نار تر کردی همیشه
ز بهر آنکه باشد دستگیرش
به دستاندر بود فرمانپذیرش
چو بشنید این سخنهای جگرتاب
فراز کوه کرد آن تیشه پرتاب
سنان در سنگ رفت و دسته در خاک
چنین گویند خاکی بود نمناک
از آن دسته برآمد شوشه نار
درختی گشت و بار آورد بسیار
از آن شوشه کنون گر نار یابی
دوای درد هر بیمار یابی
نظامی گر ندید آن ناربن را
به دفتر در چنین خواند این سخن را
آگاهی خسرو از رفتن شیرین نزد فرهاد و کشتن فرهاد به مکر خسرو و شیرین نظامی گنجوی
لازم به ذکر است که نام این بخش از منظومهی خسرو و شیرین «آگاهی خسرو از رفتن شیرین نزد فرهاد و کشتن فرهاد به مکر» است.
از آرشیوهای مشابه دیدن کنید:
نظامی گنجوی خسرو و شیرین قالب: مثنوی وزن شعر: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
در صورتی که در متن بالا، معنای واژهای برایتان ناآشنا میآمد، میتوانید در جعبهی زیر، آن واژه را جستجو کنید تا معنای آن در مقابلش ظاهر شود. بدیهیست که برخی واژهها به همراه پسوند یا پیشوندی در متن ظاهر شدهاند. شما باید هستهی اصلیِ آن واژه را در جعبه جستجو کنید تا به نزدیکترین پاسخ برسید. اگر واژهای را در فرهنگ لغت پیدا نکردید، در بخش دیدگاهها گزارش دهید. با سپاس از همکاری شما.
پیشنهاد ویژه برای مطالعه
شعر داد مرا روزگار مالش دست جفا خاقانی – قصیده ۱۴
شعر ما را همه شب نمیبرد خواب سعدی – غزل 26
9 جمله معروف سووشون سیمین دانشور – تکه کتاب
نظر کاربران درباره شعر جهانسالار خسرو هر زمانی چیست؟
علیرضا میگوید:
خسرو و فرهاد هر دو عاشق شیرین بودند با این تفاوت بزرگ که خسرو خودش و شیرین را میدید اما فرهاد سر تا پا شیرین شده بود و دیگه خودی نمیدید:
چو تو هستی نگویم کیستم من
ده آن تست در ده چیستم من
نشاید گفت من هستم تو هستی
که آنگه لازم آید خود پرستی
شعر جهانسالار خسرو هر زمانی اثر کیست؟
این شعر اثر نظامی است.
- 80 – نکیسا بر طریقی کان صنم خواست – غزل گفتن نکیسا از زبان شیرین - جولای 17, 2023
- 79 – همان صاحب سخن پیر کهن سال – پشیمان شدن شیرین از رفتن خسرو - جولای 17, 2023
- 78 – شباهنگام کاهوی ختن گرد – بازگشتن خسرو از قصر شیرین - جولای 17, 2023