بود اول آن خجسته پرگار

36 – شعر بود اول آن خجسته پرگار – نامه مجنون در پاسخ لیلی

  • شعر بود اول آن خجسته پرگار نظامی – لیلی و مجنون 36

     

    بود اول آن خجسته پرگار

    نام ملکی که نیستش یار

     

    دانای نهان و آشکارا

    کو داد گهر به سنگ خارا

     

    دارای سپهر و اخترانش

    دارنده نعش و دخترانش

     

    بینا کن دل به آشنائی

    روز آور شب به روشنائی

     

    سیراب کن بهار خندان

    فریادرس نیازمندان

     

    وانگه ز جگر کبابی خویش

    گفته سخن خرابی خویش

     

    کاین نامه ز من که بی‌قرارم

    نزدیک تو ای قرار کارم

     

    نی نی غلطم ز خون بجوشی

    وانگه به کجا به خون فروشی

     

    یعنی ز من کلید در سنگ

    نزدیک تو ای خزینه در چنگ

     

    من خاک توام بدین خرابی

    تو آب کیی که روشن آیی

     

    من در قدم تو می‌شوم پست

    تو در کمر که می‌زنی دست

     

    من درد ستان تو نهانی

    تو درد دل که می‌ستانی

     

    من غاشیه تو بسته بر دوش

    تو حلقه کی نهاده در گوش

     

    ای کعبه من جمال رویت

    محراب من آستان کویت

     

    ای مرهم صد هزار سینه

    درد من و می در آبگینه

     

    ای تاج ولی نه بر سر من

    تاراج تو لیک در بر من

     

    ای گنج ولی به دست اغیار

    زان گنج به دست دوستان مار

     

    ای باغ ارم به بی کلیدی

    فردوس فلک به ناپدیدی

     

    ای بند مرا مفتح از تو

    سودای مرا مفرح از تو

     

    این چوب که عود بیشه تست

    مشکن که هلاک تیشه تست

     

    بنواز مرا مزن که خاکم

    افروخته کن که گردناکم

     

    گر بنوازی بهارت آرم

    ور زخم زنی غبارت آرم

     

    لطفست به جای خاک در خورد

    کز لطف گل آید از جفا گرد

     

    در پای توام به سرفشانی

    همسر مکنم به سرگرانی

     

    چون برخیزد طریق آزرم

    گردد همه شرمناک بی‌شرم

     

    هستم به غلامی تو مشهور

    خصمم کنی ار کنی ز خود دور

     

    من در ره بندگی کشم بار

    تو پایه خواجگی نگه‌دار

     

    با تو سپرم میفکنم زیر

    چون بفکنیم شوم به شمشیر

     

    بر آلت خویشتن مزن سنگ

    با لشگر خویشتن مکن جنگ

     

    چون بر تن خویشتن زنی نیش

    اندام درست را کنی ریش

     

    آن کن که به رفق و دلنوازی

    آزادان را به بنده سازی

     

    آن به که درم خریده تو

    سرمه نبرد ز دیده تو

     

    هر خواجه که این کفایتش نیست

    بر بنده خود ولایتش نیست

     

    وان کس که بدین هنر تمامست

    نخریده ورا بسی غلامست

     

    هستم چو غلام حلقه در گوش

    می‌دار به بندگیم و مفروش

     

    ای در کنف دگر خزیده

    جفتی به مراد خود گزیده

     

    نگشاده فقاعی از سلامم

    بر تخته یخ نوشته نامم

     

    یک نعل بر ابرشم ندادی

    صد نعل در آتشم نهادی

     

    روزم چو شب سیاه کردی

    هم زخم زدی هم آه کردی

     

    در دل ستدن ندادیم داد

    گر جان ببری کی آریم یاد

     

    زخمی به زبان همی فروشی

    من سوختم و تو بر نجوشی

     

    نه هر که زبان دراز دارد

    زخم از تن خویش باز دارد

     

    سوسن ز سر زبان درازی

    شد در سر تیغ و تیغ بازی

     

    یاری که بود مرا خریدار

    هم بر رخ او بود پدیدار

     

    آنچ از تو مرا در این مقامست

    بنمای مرا که تا کدامست

     

    این است که عهد من شکستی؟

    در عهده دیگری نشستی

     

    با من به زبان فریب سازی

    با او به مراد عشق بازی

     

    گر عاشقی آه صادقت کو

    با من نفس موافقت کو

     

    در عشق تو چون موافقی نیست

    این سلطنتست عاشقی نیست

     

    تو فارغ از آنکه بی دلی هست

    و اندوه ترا معاملی هست

     

    من دیده به روی تو گشاده

    سر بر سر کوی تو نهاده

     

    بر قرعه چار حد کویت

    فالی زنم از برای رویت

     

    آسوده کسی که در تو بیند

    نه آنکه بروز من نشیند

     

    خرم نه مرا توانگری را

    کو دارد چون تو گوهری را

     

    باغ ارچه ز بلبلان پرآبست

    انجیر نواله غرابست

     

    آب از دل باغبان خورد نار

    باشد که خورد چو نقل بیمار

     

    دیریست که تا جهان چنین است

    محتاج تو گنج در زمین است

     

    کی می‌بینم که لعل گلرنگ؟

    بیرون جهد از شکنجه سنگ

     

    وآنماه کز اوست دیده را نور

    گردد ز دهان اژدها دور

     

    زنبور پریده شهد مانده

    خازن شده ماه و مهد مانده

     

    بگشاده خزینه وز حصارش

    افتاده به در خزینه دارش

     

    ز آیینه غبار زنگ برده

    گنجینه به جای و مار مرده

     

    دزبانوی من ز دز گشاده

    دزبان وی از دز اوفتاده

     

    گر من شدم از چراغ تو دور

    پروانه تو مباد بی‌نور

     

    گر کشت مرا غم ملامت

    باد ابن‌سلام را سلامت

     

    ای نیک و بد مزاجم از تو

    دردم ز تو و علاجم از تو

     

    هرچند حصارت آهنین است

    لؤلؤی ترت صدف نشین است

     

    وز حلقه زلف پر شکنجت

    در دامن اژدهاست گنجت

     

    دانی که ز دوستاری خویش

    باشد دل دوستان بداندیش

     

    بر من ز تو صد هوس نشیند

    گر بر تو یکی مگس نشیند

     

    زان عاشق کورتر کسی نیست

    کورا مگسی چو کرکسی نیست

     

    چون مورچه بی‌قرار از آنم

    تا آن مگس از شکر برانم

     

    این آن مثل است کان جوانمرد

    بی‌مایه حساب سود می‌کرد

     

    اندوه گل نچیده می‌داشت

    پاس در ناخریده می‌داشت

     

    بگذشت ز عشقت ای سمنبر

    کار از لب خشک و دیده تر

     

    شوریده‌ترم از آنچه دیدی

    مجنون‌تر از آنکه می‌شنیدی

     

    با تو خودی من از میان رفت

    و این راه به بی‌خودی توان رفت

     

    عشقی که دل اینچنین نورزد

    در مذهب عشق جو نیرزد

     

    چون عشق تو روی می‌نماید

    گر روی تو غایب است شاید

     

    عشق تو رقیب راز من باد

    زخم تو جگر نواز من باد

     

    با زخم من ارچه مرهمی نیست

    چون تو به سلامتی غمی نیست

     

     نامه مجنون در پاسخ لیلی لیلی و مجنون نظامی گنجوی

    لازم به ذکر است که نام این بخش از منظومه‌ی لیلی و مجنون « نامه مجنون در پاسخ لیلی» است.

     

    از آرشیوهای مشابه دیدن کنید:

    نظامی گنجوی لیلی و مجنون قالب: مثنوی وزن شعر: مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)

     

    در صورتی که در متن بالا، معنای واژه‌ای برایتان ناآشنا می‌آمد، می‌توانید در جعبه‌ی زیر، آن واژه را جستجو کنید تا معنای آن در مقابلش ظاهر شود. بدیهی‌ست که برخی واژه‌ها به همراه پسوند یا پیشوندی در متن ظاهر شده‌اند. شما باید هسته‌ی اصلیِ آن واژه را در جعبه جستجو کنید تا به نزدیک‌ترین پاسخ برسید. اگر واژه‌ای را در فرهنگ لغت پیدا نکردید، در بخش دیدگاه‌ها گزارش دهید. با سپاس از همکاری شما.

    جستجوی واژه

    لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

    آ

    (حر.) «آ» یا «الف ممدوده» نخستین حرف از الفبای فارسی ؛ اولین حرف از حروف ابجد، برابر با عدد "۱".


     

     نامه مجنون در پاسخ لیلی داستان لیلی و مجنون – بود اول آن خجسته پرگار

     

    مجنون به رسم ادب و به رسم عشق و بندگی، نامه را با نام خدا و اینچنین آغاز می کند:

    بود اول آن خجسته پرگار

    بود اول آن خجسته پرگار

    نام ملکی که نیستش یار

    دانای نهان و آشکارا

    کو داد گهر به سنگ خارا

    دارای سپهر و اخترانش

    دارنده نعش و دخترانش

    بینا کن دل به آشنائی

    روز آور شب به روشنائی

    سیراب کن بهار خندان

    فریادرس نیازمندان

    مجنون نامه را با نام و یاد خداوند، همان ملکی که همتا ندارد، همان دانایی که آشکارا و پنهان می داند، همان پادشاهی که تمامی جهان زیر سلطه اوست و همان کسی که تنها فریاد رس نیازمندان است آغاز می کند.

    سپس شکوه های عاشقانه خود را اینچنین آغاز می کند:

    کاین نامه زمن که بی‌قرارم

    کاین نامه زمن که بی‌قرارم

    نزدیک تو ای قرار کارم

    من خاک توام بدین خرابی

    تو آب کیی که روشن آیی

    من در قدم تو می‌شوم پست

    تو در کمر که می‌زنی دست

    من درد ستان تو نهانی

    تو درد دل که می‌ستانی

    من غاشیه تو بسته بر دوش

    تو حلقه کی نهاده در گوش

    ای کعبه من جمال رویت

    محراب من آستان کویت

    ای مرهم صد هزار سینه

    درد من و می در آبگینه

    ای تاج ولی نه بر سر من

    تاراج تو لیک در بر من

    ای گنج ولی به دست اغیار

    زان گنج به دست دوستان مار

    ای باغ ارم به بی کلیدی

    فردوس فلک به ناپدیدی

    ای بند مرا مفتح از تو

    سودای مرا مفرح از تو

    منِ بی قرار این نامه را برای تو می فرستم ای کسی که آرام و قرار من هستی. من خاک زیر پای تو هستم، تو آب روشن کننده چه کسی هستی؟ من در پیش پای تو پست و ناچیز می شوم، تو دست در کمر چه کسی می آوری؟تمام درد پنهانی من از توست، تو درد دل چه کسی را آرام می کنی؟ من غاشیه پوش تو هستم، تو تحت امر و فرمان چه کسی هستی؟ ای کسی که زیبایی چهره ات کعبه و محراب من است، ای کسی که تاج هستی ولی نه بر سر من، ای کسی که گنج گرانبهایی هستی ولی نه در دستان من، ای کسی که باغ ارمی اما بدون کلید و راه داشتن تو معلوم نیست.

    و ضمن این شکوه های عاشقانه اشاره ای هم به ابن اسلام می کند:

    گر من شدم از چراغ تو دور

    گر من شدم از چراغ تو دور

    پروانه تو مباد بی‌نور

    گر کشت مرام غم ملامت

    باد ابن‌سلام را سلامت

    ای نیک و بد مزاجم از تو

    دردم ز تو و علاجم از تو

    هرچند حصارت آهنین است

    لولوی ترت صدف نشین است

    وز حلقه زلف پر شکنجت

    در دامن اژدهاست گنجت

    اگر من از چراغ تو دور شدم، اما امیدوارم که هیچگاه پروانه تو بی نور نباشد. اگر غم دوری تو مرا گشت اما ابن السلام سالم و سلامت باشد. ای کسی که هم درد منی و هم درمانم، اگر چه اطراف تو حصاری آهنین کشیده شده است تا کسی به تو دسترسی نداشته باشد. و گیسوان تابدار و پر شکن تو محافظ و پاسدار توست.

    و یکبار دیگر به شرح پریشانی خویش می پردازد:

    شوریده ترم از آنچه دیدی

    شوریده ترم از آنچه دیدی

    مجنون تر از آن که می شنیدی

    با تو خودیِ من از میان رفت

    این راه به بیخودی توان رفت

    عشقی که دل اینچنین نورزد

    در مذهب عشق جو نیرزد

    یک روز سلیم، خال مجنون به دیدنش آمد و برای او لباس و غذا آورد. مجنون غذا را در بین جانوران اطرافش تقسیم کرد، مجنون در جواب خال حیرت زده خود گفت: من با این حال و روزم نیازی به غذا ندارم. از طرفی مادر مجنون نالان و گریان به دیدنش آمد و از او خواست که به قبیله برگردد و جای خالی پدر را پر کند. مجنون به حرف مادر گوش نکرد و زن ماتم زده بازگشت و از غم فرزند به تلخی جان داد و بار دیگر مجنون را داغدار کرد.

    جوان شیدا شیون کنان به زیارت گور مادر آمد و خویشان چون خروش او را شنیدند به سراغش آمدند تا مگر به خانه برندش، اما مجنون از قبیله و مردم گریزان بود.

    مجنون ز رحیل مادر خویش

    مجنون ز رحیل مادر خویش

    زد دست دریغ بر سر خویش

    نالید چنانکه در سحر چنگ

    افتاد چنانکه شیشه در سنگ

    می‌کرد ز مادر و پدر یاد

    شد بر سر خاکشان به فریاد

    بر تربت هر دو زار نالید

    در مشهد هر دو روی مالید

    گه روی در این و گه در آن سود

    دارو پس مرگ کی کند سود

    لیلی همچنان زندانی حصار حرمسرا بود. روزی که ابن السلام در خانه نبود، به کوچه آمد و از آشنای پیری جویای حال مجنون شد و با بخشیدن زر و زیور خویش پیرمرد را راضی کرد که به سراغ مجنون رود و او را از دامن دشت به نخلستانی در حوالی فبیله بیاورد، تا لیلی از حالش باخبر شود. پیرمرد پذیرفت و به سراغ مجنون رفت و او را وعده دیدار لیلی، با خود به نخلستان آورد:

    با او ددگان به عهد همراه

    با او ددگان به عهد همراه

    چون لشگر نیک عهد با شاه

    اقبال مطیع و بخت منقاد

    آمد به قرار گاه میعاد

    بنشست به زیر نخل منظور

    آماجگهی ددان از او دور

    حیوانات اهلی و وحشی طبق عهدی که با مجنون بسته بودند، مثل لشکری که شاه خود را همراهی می کند، همراه او آمدند. آمد و به زیر نخل مورد نظر رسید و حیوانات به اندازه کمی با او فاصله داشتند.

    از طرفی پیرمرد به سراغ لیلی رفت و او را به وعده گاهش آورد. لیلی پنهان از چشم مجنون، از ترس بدگویان در فاصله ای از او نشست و از پیر خواست که مجنون را به غزلسرایی وا دارد.مجنون که حضور لیلی را در اطراف خود حس کرده بود، شروع به غزلسرایی کرد.

    آیا تو کجا و ما کجائیم

    آیا تو کجا و ما کجائیم

    تو زان که‌ای و ما ترائیم

    مائیم و نوای بی‌نوائی

    بسم‌الله اگر حریف مائی

    از بندگی زمانه آزاد غم شاد

    به ما و ما به غم شاد

    تشنه جگر و غریق آبیم

    شب کور و ندیم آفتابیم

    گمراه و سخن زره نمائی

    در ده نه و لاف دهخدائی

    ده راند و دهخدای نامیم

    چون ماه به نیمه تمامیم

    بی‌مهره و دیده حقه بازیم

    بی‌پا و رکیب رخش تازیم

    جز در غم تو قدم نداریم

    غم‌دار توئیم و غم نداریم

    سپس شور و شوقش بالا می گیرد، در عالم خیال لحظات وصال لیلی را مجسم می کند و به شرح آرزوهای برباد رفته خود می پردازد.

    یارب چه خوش اتفاق باشد

    یارب چه خوش اتفاق باشد

    گر با منت اشتیاق باشد

    مهتاب شبی چو روز روشن

    تنها من و تو میان گلشن

    من با تو نشسته گوش در گوش

    با من تو کشیده نوش در نوش

    در بر کشمت چو رود در چنگ

    پنهان کنمت چو لعل در سنگ

    گردم ز خمار نرگست مست

    مستانه کشم به سنبلت دست

    برهم شکنم شکنج گیسوت

    تاگوش کشم کمان ابروت

    در اوج این خیال پردازی ها به یاد درد فراق و کوتاهی عمر می افتد. بار دیگر جنون و شیدایی به سرش می زند و دیوانه وار سر به صحرا می نهد.

     

    پیشنهاد ویژه برای مطالعه

    نامه های احمد شاملو به آیدا

    گلچین اشعار عاشقانه ی فروغ فرخزاد

    شعر ما را همه شب نمی‌برد خواب سعدی – غزل 26

    شعر چون عهده نمیشود کسی فردا را خیام – رباعی 2

     

    دیدگاه کاربران درباره شعر بود اول آن خجسته پرگار نظامی

    علی.ب میگوید:

    این قسمتش خیلی جالب بود.نظامی مجنونو اولش عصبانی نشون داده بعدشم گفته بخاطر لیلی مجنون تموم سختی هارو تحمل میکنه

    شعر بود اول آن خجسته پرگار اثر کیست؟

    این شعر اثر نظامی است.

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»

    دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»