دانلود آلبوم مدایح بی صله احمد شاملو

دانلود آلبوم مدایح بی صله + پخش آنلاین

  • دانلود آلبوم مدایح بی صله با صدای احمد شاملو + پخش آنلاین و متن کامل – دکلمه شعر: در این مطلب، دانلود دکلمه صوتی آلبوم مدایح بی صله با صدای احمد شاملو را برای شما آماده کرده‌ایم به همراه پلی لیست پخش آنلاین.

     

    دانلود آلبوم مدایح بی صله

    شعر و دکلمه: احمد شاملو

    نام آلبوم: مدایح بی صله

    آهنگساز: مرتضی حنانه

     

    شعرهای این آلبوم از مجموعه شعرهای «مدایح بی صله» «شکفتن در مه» «حدیث بی قراری ماهان»تشکیل شده است.

     

    دانلود آلبوم مدایح بی صله احمد شاملو با لینک مستقیم به صورت یکجا

     

    دکلمه اشعار مدایح بی صله الف. بامداد صوتی

    در این پلی لیست پخش آنلاین صدای جاودانه‌ی احمد شاملو را می‌شنویم به همراه اشعاری از آلبوم مدایح بی صله. این شعرها عبارتند از: «جدال با خاموشی1» «جدال با خاموشی2» «ای کاش آب بودم» «جخ امروز از مادر نزاده ام» «که زندان مرا بارو نباد» «کجا بود آن جهان» «مرد مصلوب» «عقوبت» «پرتوی که می تابد از کجاست»«پس آنگاه زمین» «شب بیداران» «سرود قدیمی قحط سالی» «سرود ششم» «ترانه اندوه بار سه حماسه» «یک مایه در دو مقام» تشکیل شده است.

     

     

    از آرشیوهای مشابه دیدن کنید:

    دکلمه‌های صوتی احمد شاملو موسیقی و دکلمه با اشعار احمد شاملو

     

    به گفته ی سیروس شاملو ، پسر احمد شاملو و نویسنده و پانتومیم کار : «شاملو برگردانها و تصحیح هایش را نیز به صورت دیالوگی ترجمه و تصحیح کرده و آنها را به آثاری نمایشی تبدیل کرده است… [همچنین] مجموعه ی فلکلور فرهنگ کوچه (جمع آوری شده به وسیله ی احمد شاملو) سرشار از پانتومیم ،حرکت ،اشاره ایما و گزاره های موزون و خرامشی است» (شاملو، ۱۳۸۰ (۱۵۱)
    با تحلیل جنبه های دراماتیک اشعار شاملو میتوان از آن نمایشنامه متن نمایشی پانتومیم و فیلم نامه استخراج کرد و در سبکهای نمایشی مختلف به اجرا درآورد. در ضمن پژوهشگران حوزه ی ادبیات و هنرهای نمایشی میتوانند از دستاوردهای این مقاله بهره گیرند.

     

    پاراگرافی که خواندید از مقاله ی جنبه های نمایشی اشعار احمد شاملو بود.

     

    دانلود آلبوم مدایح بی صله احمد شاملو2

     

    متن آلبوم مدایح بی صله

    در زیر متن آلبوم مدایح بی صله را می خوانید که این اشعار توسط احمد شاملو سروده شده اند.

     

     

    ۱
    1-من بامدادم سرانجام
    خسته
    بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.
    هرچند جنگی از این فرساینده‌تر نیست،
    که پیش از آنکه باره برانگیزی
    آگاهی
    که سایه‌ی عظیمِ کرکسی گشوده‌بال
    بر سراسرِ میدان گذشته است
    تقدیر از تو گُدازی خون‌آلوده به خاک اندر کرده است
    و تو را دیگر
    از شکست و مرگ
    گزیر
    نیست.

    من بامدادم
    شهروندی با اندام و هوشی متوسط.
    نَسبَم با یک حلقه به آوارگانِ کابل می‌پیوندد.
    نامِ کوچکم عربی‌ست
    نامِ قبیله‌یی‌ام تُرکی
    کُنیَتَم پارسی.
    نامِ قبیله‌یی‌ام شرمسارِ تاریخ است
    و نامِ کوچکم را دوست نمی‌دارم
    (تنها هنگامی که تواَم آواز می‌دهی
    این نام زیباترین کلامِ جهان است
    و آن صدا غمناک‌ترین آوازِ استمداد).

    در شبِ سنگینِ برفی بی‌امان
    بدین رُباط فرود آمدم
    هم از نخست پیرانه خسته.

    در خانه‌یی دلگیر انتظارِ مرا می‌کشیدند
    کنارِ سقاخانه‌ی آینه
    نزدیکِ خانقاهِ درویشان.
    (بدین سبب است شاید
    که سایه‌ی ابلیس را
    هم از اول
    همواره در کمینِ خود یافته‌ام).

    در پنج‌سالگی
    هنوز از ضربه‌ی ناباورِ میلادِ خویش پریشان بودم
    و با شغشغه‌ی لوکِ مست و حضورِ ارواحیِ خزندگانِ زهرآگین برمی‌بالیدم
    بی‌ریشه
    بر خاکی شور
    در برهوتی دورافتاده‌تر از خاطره‌ی غبارآلودِ آخرین رشته‌ی نخل‌ها بر حاشیه‌ی آخرین خُشک‌رود.

    در پنج‌سالگی
    بادیه در کف
    در ریگزارِ عُریان به دنبالِ نقشِ سراب می‌دویدم
    پیشاپیشِ خواهرم که هنوز
    با جذبه‌ی کهربایی مرد
    بیگانه بود.

    نخستین‌بار که در برابرِ چشمانم هابیلِ مغموم از خویشتن تازیانه خورد شش‌ساله بودم.
    و تشریفات
    سخت درخور بود:
    صفِ سربازان بود با آرایشِ خاموشِ پیادگانِ سردِ شطرنج،
    و شکوهِ پرچمِ رنگین‌ْرقص
    و داردارِ شیپور و رُپ‌رُپه‌ی فرصت‌سوزِ طبل
    تا هابیل از شنیدنِ زاری خویش زردرویی نبرد.

    بامدادم من
    خسته از با خویش جنگیدن
    خسته‌ی سقاخانه و خانقاه و سراب
    خسته‌ی کویر و تازیانه و تحمیل
    خسته‌ی خجلت از خود بردنِ هابیل.
    دیری‌ست تا دَم بر نیاورده‌ام اما اکنون
    هنگامِ آن است که از جگر فریادی برآرم
    که سرانجام اینک شیطان که بر من دست می‌گشاید.

    صفِ پیادگانِ سرد آراسته است
    و پرچم
    با هیبتِ رنگین
    برافراشته.

    تشریفات در ذُروه‌ی کمال است و بی‌نقصی
    راست در خورِ انسانی که برآنند
    تا همچون فتیله‌ی پُردودِ شمعی بی‌بها
    به مقراضش بچینند.

    در برابرِ صفِ سردَم واداشته‌اند
    و دهان‌بندِ زردوز آماده است
    بر سینی‌ حلبی
    کنارِ دسته‌یی ریحان و پیازی مُشت‌کوب.

    آنک نشمه‌ی نایب که پیش می‌آید عُریان
    با خالِ پُرکرشمه‌ی اَنگِ وطن بر شرم‌گاهش
    وینک رُپ‌رُپه‌ی طبل:
    تشریفات آغاز می‌شود

    هنگامِ آن است که تمامتِ نفرتم را به نعره‌یی بی‌پایان تُف کنم.
    من بامدادِ نخستین و آخرینم
    هابیلم من
    بر سکّوی تحقیر
    شرفِ کیهانم من
    تازیانه‌خورده‌ی خویش
    که آتشِ سیاهِ اندوهم
    دوزخ را
    از بضاعتِ ناچیزش شرمسار می‌کند.

    ۲
    در بیمارستانی که بسترِ من در آن به جزیره‌یی در بی‌کرانگی می‌مانَد
    گیج و حیرت‌زده به هر سویی چشم می‌گردانم:

    این بیمارستان از آنِ خنازیریان نیست.
    سلاطونیان و زنانِ پرستارش لازم و ملزومِ عشرتی بی‌نشاطند.
    جذامیان آزادانه می‌خرامند، با پلک‌های نیم‌جویده
    و دو قلب در کیسه‌ی فتق
    و چرکابه‌یی از شاش و خاکشی در رگ
    با جاروهای پَر بر سرنیزه‌ها
    به گردگیریِ ویرانه.

    راهروها با احساسِ سهمگینِ حضورِ سایه‌یی هیولا که فرمانِ سکوت می‌دهد
    محورِ خوابگاه‌هایی‌ست با حلقه‌های آهن در دیوارهای سنگ
    و تازیانه و شمشیر بر دیوار.
    اسهالیان
    شرم را در باغچه‌های پُرگُل به قناره می‌کشند
    و قلبِ عافیت در اتاقِ عمل می‌تپد
    در تشتکِ خلاب و پنبه
    میانِ خُرناسه‌ی کفتارها زیرِ میزِ جراح.

    اینجا قلبِ سالم را زالو تجویز می‌کنند
    تا سرخوش و شاد همچون قناری مستی
    به شیرین‌ترین ترانه‌ی جانت نغمه سردهی تا آستانِ مرگ
    که می‌دانی
    امنیت
    بلالِ شیرْدانه‌یی‌ست
    که در قفس به نصیب می‌رسد،
    تا استوارِ پاسدارخانه برگِ امان در کَفَت نهد
    و قوطی مُسکن‌ها را در جیبِ روپوشت:
    ــ یکی صبح یکی شب، با عشق!

    اکنون شبِ خسته از پناهِ شمشادها می‌گذرد
    و در آشپزخانه
    هم‌اکنون
    دستیارِ جراح
    برای صبحانه‌ی سرپزشک
    شاعری گردنکش را عریان می‌کند
    (کسی را اعتراضی هست؟)

    و در نعش‌کشی که به گورستان می‌رود
    مردگانِ رسمی هنوز تقلایی دارند
    و نبض‌ها و زبان‌ها را هنوز
    از تبِ خشم کوبش و آتشی هست.

    عُریان بر میزِ عمل چاربندم
    اما باید نعره‌یی برکشم
    شرفِ کیهانم آخر
    هابیلم من
    و در کدوکاسه‌ی جمجمه‌ام
    چاشتِ سرپزشک را نواله‌یی هست.

    به غریوی تلخ
    نواله را به کامش زهرِ افعی خواهم کرد،
    بامدادم آخر
    طلیعه‌ی آفتابم.

     

    آلبوم مدایح بی صله احمد شاملو

     

    2-ای کاش آب بودم
    گر می‌شد آن باشی که خود می‌خواهی. ــ
    آدمی بودن
    حسرتا!
    مشکلی‌ست در مرزِ ناممکن. نمی‌بینی؟

    ای کاش آب بودم ــ به خود می‌گویم ــ
    نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را
    (ــ تا به زخمِ تبر بر خاک‌اش افکنند
    در آتش سوختن را؟)
    یا نشای سستِ کاجی را سرسبزی‌ جاودانه بخشیدن
    (ــ از آن پیش‌تر که صلیبی‌ش آلوده کنند
    به لخته‌لخته‌ی خونی بی‌حاصل؟)
    یا به سیراب کردنِ لب‌تشنه‌یی
    رضایتِ خاطری احساس کردن
    (ــ حتا اگرش به زانو نشانده‌اند
    در میدانی جوشان از آفتاب و عربده
    تا به شمشیری گردنش بزنند؟
    حیرت‌ات را بر نمی‌انگیزد
    قابیلِ برادرِ خود شدن
    یا جلادِ دیگراندیشان؟
    یا درختی بالیده‌نابالیده را
    حتا
    هیمه‌یی انگاشتن بی‌جان؟)

    می‌دانم می‌دانم می‌دانم
    با اینهمه کاش ای‌کاش آب می‌بودم
    گر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است.

    آه
    کاش هنوز
    به بی‌خبری
    قطره‌یی بودم پاک
    از نَم‌باری
    به کوهپایه‌یی
    نه در این اقیانوسِ کشاکشِ بی‌داد
    سرگشته‌موجِ بی‌مایه‌یی.

     

    آلبوم مدایح بی صله احمد شاملو

     

    3-جخ امروز
    از مادر نزاده‌ام
    نه
    عمرِ جهان بر من گذشته است.

    نزدیک‌ترین خاطره‌ام خاطره‌ی قرن‌هاست.
    بارها به خونِمان کشیدند
    به یاد آر،
    و تنها دست‌آوردِ کشتار
    نان‌پاره‌ی بی‌قاتقِ سفره‌ی بی‌برکتِ ما بود.

    اعراب فریبم دادند
    بُرجِ موریانه را به دستانِ پُرپینه‌ی خویش بر ایشان در گشودم،
    مرا و همگان را بر نطعِ سیاه نشاندند و
    گردن زدند.

    نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
    که رافضی‌ام دانستند.
    نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
    که قِرمَطی‌ام دانستند.
    آنگاه قرار نهادند که ما و برادرانِمان یکدیگر را بکشیم و
    این
    کوتاه‌ترین طریقِ وصولِ به بهشت بود!

    به یاد آر
    که تنها دست‌آوردِ کشتار
    جُل‌پاره‌ی بی‌قدرِ عورتِ ما بود.

    خوش‌بینیِ‌ برادرت تُرکان را آواز داد
    تو را و مرا گردن زدند.
    سفاهتِ من چنگیزیان را آواز داد
    تو را و همگان را گردن زدند.
    یوغِ ورزاو بر گردنِمان نهادند.
    گاوآهن بر ما بستند
    بر گُرده‌مان نشستند
    و گورستانی چندان بی‌مرز شیار کردند
    که بازماندگان را
    هنوز از چشم
    خونابه روان است.

    کوچِ غریب را به یاد آر
    از غُربتی به غُربتِ دیگر،
    تا جُستجوی ایمان
    تنها فضیلتِ ما باشد.

    به یاد آر:
    تاریخِ ما بی‌قراری بود
    نه باوری
    نه وطنی.

    نه،
    جخ امروز
    از مادر
    نزاده‌ام.

     

    آلبوم مدایح بی صله احمد شاملو

     

    4-که زندانِ مرا بارو مباد
    جز پوستی که بر استخوانم.

    بارویی آری،
    اما
    گِرد بر گِردِ جهان
    نه فراگردِ تنهاییِ جانم.

    آه
    آرزو! آرزو!

    پیازینه پوستوار حصاری
    که با خلوتِ خویش چون به خالی بنشینم
    هفت دربازه فراز آید
    بر نیاز و تعلقِ جان.
    فروبسته باد
    آری فروبسته باد و
    فروبسته‌تر،
    و با هر دربازه
    هفت قفلِ آهن‌جوشِ گران!

    آه
    آرزو! آرزو!

     

    آلبوم مدایح بی صله احمد شاملو

     

    5-کجا بود آن جهان
    که کنون به خاطره‌ام راه بربسته است؟ ــ:
    آتشبازیِ بی‌دریغِ شادی و سرشاری
    در نُه‌توهای بی‌روزنِ آن فقرِ صادق.
    قصری از آن دست پُرنگار و به‌آیین
    که تنها
    سر پناهکی بود و
    بوریایی و
    بس.

    کجا شد آن تنعمِ بی‌اسباب و خواسته؟

    کی گذشت و کجا
    آن وقعه‌ی ناباور
    که نان‌پاره‌ی ما بردگانِ گردنکش را
    نان‌خورشی نبود
    چرا که لئامتِ هر وعده‌ی گَمِج
    بی‌نیازیِ هفته‌یی بود
    که گاه به ماهی می‌کشید و
    گاه
    دزدانه
    از مرزهای خاطره
    می‌گریخت،
    و ما را
    حضورِ ما
    کفایت بود؟

    دودی که از اجاقِ کلبه بر نمی‌آمد
    نه نشانه‌ی خاموشی‌ِ دیگدان
    که تاراندنِ شورچشمان را
    کَلَکی بود
    پنداری.

    تن از سرمستیِ جان تغذیه می‌کرد
    چنان که پروانه از طراوتِ گُل.
    و ما دو
    دست در انبانِ جادوییِ شاه‌سلیمان
    بی‌تاب‌ترینِ گرسنگان را
    در خوانچه‌های رنگین‌کمان
    ضیافت می‌کردیم.

    هنوز آسمان از انعکاسِ هلهله‌ی ستایشِ ما
    (که بی‌ادعاتر کسانیم)
    سنگین است.

    این آتشبازیِ بی‌دریغ
    چراغانِ حُرمتِ کیست؟

    لیکن خدای را
    با من بگوی کجا شد آن قصرِ پُرنگارِ به‌آیین
    که کنون
    مرا
    زندانِ زنده‌بیزاری‌ست
    و هر صبح و شامم
    در ویرانه‌هایش
    به رگبارِ نفرت می‌بندند.

    کجایی تو؟
    که‌ام من؟
    و جغرافیای ما
    کجاست؟

     

    آلبوم مدایح بی صله احمد شاملو

     

    6-مردِ مصلوب
    دیگر بار به خود آمد.
    درد
    موجاموج از جریحه‌ی دست و پایش به درونش می‌دوید
    در حفره‌ی یخ‌زده‌ی قلبش
    در تصادمی عظیم
    منفجر می‌شد
    و آذرخشِ چشمک‌زنِ گُدازه‌ی ملتهبش
    ژرفاهای دور از دسترسِ درکِ او از لامتناهی حیاتش را
    روشن می‌کرد.

    دیگربار نالید:
    «ــ پدر، ای مهرِ بی‌دریغ،
    چنان که خود بدین رسالتم برگزیدی چنین تنهایم به خود وانهاده‌ای؟
    مرا طاقتِ این درد نیست
    آزادم کن آزادم کن، آزادم کن ای پدر!»
    و دردِ عُریان
    تُندروار
    در کهکشانِ سنگینِ تنش
    از آفاق تا آفاق
    به نعره درآمد که:
    «ــ بیهوده مگوی!
    دست من است آن
    که سلطنتِ مقدرت را
    بر خاک
    تثبیت
    می‌کند.

    جاودانگی‌ست این
    که به جسمِ شکننده‌ی تو می‌خَلَد
    تا نامت اَبَدُالاباد
    افسونِ جادوییِ‌ نسخ بر فسخِ اعتبارِ زمین شود.

    به جز این‌ات راهی نیست:
    با دردِ جاودانه شدن تاب آر ای لحظه‌ی ناچیز!»

    و در آن دم در بازارِ اورشلیم
    به راسته‌ی ریس‌بافان پیچید مردِ سرگشته.
    لبانِ تاریکش بر هم فشرده بود و
    چشمانِ تلخش از نگاه تهی:
    پنداری به اعماقِ تاریکِ درونِ خویش می‌نگریست.
    در جانِ خود تنها بود
    پنداری
    تنها
    در جانِ خود
    به تنهایی‌ خویش می‌گریست.

    مردِ مصلوب
    دیگربار
    به خود آمد.
    جسمش سنگین‌تر از سنگینای زمین
    بر مِسمارِ جراحاتِ زنده‌ی دستانش آویخته بود:
    «ــ سَبُکم سبکبارم کن ای پدر!
    به گذارِ از این گذرگاهِ درد
    یاری‌ام کن یاری‌ام کن یاری‌ام کن!»

    و جاودانگی
    رنجیده خاطر و خوار
    در کهکشانِ بی‌مرزِ دردِ او
    به شکایت
    سر به کوه و اقیانوس کوفت نعره‌کشان که:
    «ــ یاوه منال!
    تو را در خود می‌گُوارم من تا من شوی.
    جاودانه شدن را به دردِ جویده‌شدن تاب آر!»

    و در آن هنگام
    برابرِ دکه‌ی ریس‌فروشِ یهودی
    تاریک ایستاده بود مردِ تلخ، انبانچه‌ی سی‌پاره‌ی نقره در مُشتش.
    حلقه‌ی ریسمانی را که از سبد بر داشت مقاومت آزمود
    و انبانچه‌ی نفرت را
    به دامنِ مردِ یهودی پرتاب کرد مرد تلخ.

    مرد مصلوب
    از لُجِّه‌ها‌ی سیاهِ بی‌خویشی برآمد دیگربار سایه‌ی مصلوب:
    «ــ به ابدیت می‌پیوندم.
    من آبستنِ جاودانگی‌ام، جاودانگی آبستنِ من.
    فرزند و مادرِ تواَمانم من،
    اَب و اِبنم
    مرا با شکوهِ تسبیح و تعظیم از خاطر می‌گذرانند
    و چون خواهند نامم به زبان آرند
    زانوی خاکساری بر خاک می‌گذارند:
    El Cristo Rey!»
    «Viva, Viva el Cristo Rey!

    

    و درد
    در جانِ سایه
    به تبسمی عمیق شکوفید.

    مردِ تلخ که بر شاخه‌ی خشکِ انجیربُنی وحشی نشسته بود سری جنباند و با خود گفت:
    «ــ چنین است آری.
    می‌بایست از لحظه
    از آستانه‌ی زمان تردید
    بگذرد
    و به گستره‌ی جاودانگی درآید.
    زایشِ دردناکی‌ست اما از آن گزیر نیست.
    بارِ ایمان و وظیفه شانه می‌شکند، مردانه باش!»

    حلقه‌ی تسلیم را گردن نهاد و خود را
    در فضا رها کرد.
    با تبسمی.

    شبح مصلوب در دل گفت:

    «ــ جسمی خُرد و خونین
    در رواقِ بلندِ سلطنتِ ابدی…
    اینک، منم !
    شاهِ شاهان!
    حُکمِ جاودانه‌ی فسخم بر نسخِ اعتبارِ زمین!»

    درد و جاودانگی به هم در نگریستند پیروزشاد
    و دست در دستِ یکدیگر نهادند
    و شبحِ مصلوب در تلخای سردِ دلش اندیشید:

    «ــ اما به نزدیکِ خویش چه‌ام من؟
    ابدیتِ شرمساری و سرافکندگی!
    روشناییِ مشکوکِ من از فروغِ آن مردِ اسخریوتی‌ست که دمی پیش
    به سقوطِ در فضای سیاهِ بی‌انتهای ملعنت گردن نهاد.
    انسانی برتر از آفریدگانِ خویش
    برتر از اَب و اِبن و روحُ‌القدس.
    پیش از آنکه جسمش را فدیه‌ی من و خداوندِ پدر کند
    فروتنانه به فروشدن تن درداد
    تا کَفِّه‌ی خدایی ما چنین بلند برآید.
    نورِ ابدیتِ من
    سربه‌زیر
    در سایه‌سارِ گردن‌فرازِ شهامتِ او گام بر خواهد داشت!»

    با آهی تلخ
    کوتاه و تلخ

    سرِ خارآذینِ شبح بر سینه شکست و
    «مسیحیت»
    شد.

    کامیاب و سیر
    درد شتابان گذشت و
    درمانده و حیران
    جاودانگی
    سر به زیر افکند.

    زمین بر خود بلرزید
    توفان به عصیان زنجیر برگسیخت
    و خورشید
    از شرمساری
    چهره در دامنِ تاریکِ کسوف نهان کرد.

    زیرِ خاک‌پُشته‌ی خاموش
    سوگواران به زانو درآمدند
    و جاودانگی
    سربندِ سیاهش را بر ایشان گسترد.

     

    آلبوم مدایح بی صله احمد شاملو

     

    7-میوه بر شاخه شدم
    سنگپاره در کفِ کودک.
    طلسمِ معجزتی
    مگر پناه دهد از گزندِ خویشتنم
    چنین که
    دستِ تطاول به خود گشاده
    منم!

    بالابلند!
    بر جلوخانِ منظرم
    چون گردشِ اطلسیِ ابر
    قدم بردار.
    از هجومِ پرنده‌ی بی‌پناهی
    چون به خانه بازآیم
    پیش از آن که در بگشایم
    بر تختگاهِ ایوان
    جلوه‌یی کن
    با رُخساری که باران و زمزمه است.
    چنان کن که مجالی اَندَکَک را درخور است،
    که تبردارِ واقعه را
    دیگر
    دستِ خسته
    به فرمان
    نیست.

    که گفته است
    من آخرین بازمانده‌ی فرزانگانِ زمینم؟ ــ
    من آن غولِ زیبایم که در استوای شب ایستاده است
    غریقِ زلالیِ همه آب‌های جهان،
    و چشم‌اندازِ شیطنتش
    خاستگاهِ ستاره‌یی‌ست.

    در انتهای زمینم کومه‌یی هست، ــ
    آنجا که
    پادرجاییِ خاک
    همچون رقصِ سراب
    بر فریبِ عطش
    تکیه می‌کند.

    در مفصلِ انسان و خدا
    آری
    در مفصلِ خاک و پوکم کومه‌یی نااستوار هست،
    و بادی که بر لُجِّه‌ی تاریک می‌گذرد
    بر ایوانِ بی‌رونقِ سردم
    جاروب می‌کشد.

    بردگانِ عالی‌جاه را دیده‌ام من
    در کاخ‌های بلند
    که قلاده‌های زرین به گردن داشته‌اند
    و آزاده‌مَردُم را
    در جامه‌های مرقع
    که سرودگویان
    پیاده به مقتل می‌رفته‌اند.

    خانه‌ی من در انتهای جهان است
    در مفصلِ خاک و
    پوک.

    با ما گفته بودند:
    «آن کلامِ مقدس را
    با شما خواهیم آموخت،
    لیکن به خاطرِ آن
    عقوبتی جانفرسای را
    تحمل می‌بایدِتان کرد.»

    عقوبتِ جانکاه را چندان تاب آوردیم
    آری
    که کلامِ مقدسِمان
    باری
    از خاطر
    گریخت !

     

    آلبوم مدایح بی صله احمد شاملو

     

    8-پرتوی که می‌تابد از کجاست؟
    یکی نگاه کن
    در کجای کهکشان می‌سوزد این چراغِ ستاره تا ژرفای پنهانِ ظلمات را به اعتراف بنشاند:
    انفجارِ خورشیدِ آخرین
    به نمایشِ اعماقِ غیاب
    در ابعادِ دلهره.

    آن
    ماه نیست
    دریچه‌ی تجربه است
    تا یقین کنی که در فراسوی این جهازِ شکسته‌سُکّان نیز
    آنچه می‌شنوی سازِ کَج‌کوکِ سکوت است.

    تا
    یقین کنی.
    تنها
    ماییم
    ــ من و تو ــ
    نظّارِگانِ خاموشِ این خلأ
    دل‌افسردگانِ پادرجای
    حیرانِ دریچه‌های انجمادِ همسفران.

    دستادست ایستاده‌ایم
    حیرانیم اما از ظلماتِ سردِ جهان وحشت نمی‌کنیم
    نه
    وحشت نمی‌کنیم.

    تو را من در تابشِ فروتنِ این چراغ می‌بینم آن‌جا که تویی،
    مرا تو در ظلمتکده‌ی ویران‌سرای من در می‌یابی
    این‌جا که منم.

     

    آلبوم مدایح بی صله احمد شاملو

     

    9-پس آنگاه زمین به سخن درآمد
    و آدمی، خسته و تنها و اندیشناک بر سرِ سنگی نشسته بود پشیمان از کردوکار خویش
    و زمینِ به سخن درآمده با او چنین می‌گفت:
    ــ به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوانِ تو، و برگ‌های نازکِ ترّه که قاتقِ نان کنی.
    انسان گفت: ــ می‌دانم.
    پس زمین گفت: ــ به هر گونه صدا من با تو به سخن درآمدم: با نسیم و باد، و با جوشیدنِ چشمه‌ها از سنگ، و با ریزشِ آبشاران؛ و با فروغلتیدنِ بهمنان از کوه آنگاه که سخت بی‌خبرت می‌یافتم، و به کوسِ تُندر و ترقه‌ی توفان.
    انسان گفت: ــ می‌دانم می‌دانم، اما چگونه می‌توانستم رازِ پیامِ تو را دریابم؟
    پس زمین با او، با انسان، چنین گفت:
    ــ نه خود این سهل بود، که پیام‌گزاران نیز اندک نبودند.
    تو می‌دانستی که من‌ات به پرستندگی عاشقم. نیز نه به گونه‌ی عاشقی بختیار، که زرخریده‌وار کنیزککی برای تو بودم به رای خویش. که تو را چندان دوست می‌داشتم که چون دست بر من می‌گشودی تن و جانم به هزار نغمه‌ی خوش جوابگوی تو می‌شد. همچون نوعروسی در رختِ زفاف، که ناله‌های تن‌آزردگی‌اش به ترانه‌ی کشف و کامیاری بدل شود یا چنگی که هر زخمه را به زیر و بَمی دلپذیر دیگرگونه جوابی گوید. ــ آی، چه عروسی، که هر بار سربه‌مُهر با بسترِ تو درآمد! (چنین می‌گفت زمین.) در کدامین بادیه چاهی کردی که به آبی گوارا کامیابت نکردم؟ کجا به دستانِ خشونت‌باری که انتظارِ سوزانِ نوازشِ حاصلخیزش با من است گاوآهن در من نهادی که خرمنی پُربار پاداشت ندادم؟
    انسان دیگرباره گفت: ــ رازِ پیامت را اما چگونه می‌توانستم دریابم؟
    ــ می‌دانستی که من‌ات عاشقانه دوست می‌دارم (زمین به پاسخِ او گفت). می‌دانستی. و تو را من پیغام کردم از پسِ پیغام به هزار آوا، که دل از آسمان بردار که وحی از خاک می‌رسد. پیغامت کردم از پسِ پیغام که مقامِ تو جایگاهِ بندگان نیست، که در این گستره شهریاری تو؛ و آنچه تو را به شهریاری برداشت نه عنایتِ آسمان که مهرِ زمین است. ــ آه که مرا در مرتبتِ خاکساریِ عاشقانه، بر گستره‌ی نامتناهی‌ کیهان خوش سلطنتی بود، که سرسبز و آباد از قدرت‌های جادویی‌ِ تو بودم از آن پیش‌تر که تو پادشاهِ جانِ من به خربندگی آسمان دست‌ها بر سینه و پیشانی به خاک بر نهی و مرا چنین به خواری درافکنی.
    انسان، اندیشناک و خسته و شرمسار، از ژرفاهای درد ناله‌یی کرد. و زمین، هم از آنگونه در سخن بود:
    ــ به‌تمامی از آنِ تو بودم و تسلیمِ تو، چون چاردیواری‌ خانه‌ی کوچکی.
    تو را عشقِ من آن‌مایه توانایی داد که بر همه سَر شوی. دریغا، پنداری گناهِ من همه آن بود که زیرِ پای تو بودم!
    تا از خونِ من پرورده شوی به دردمندی دندان بر جگر فشردم همچون مادری که دردِ مکیده شدن را تا نوزاده‌ی دامنِ خود را از عصاره‌ی جانِ خویش نوشاکی دهد.
    تو را آموختم من که به جُستجوی سنگِ آهن و روی، سینه‌ی عاشقم را بردری. و این همه از برای آن بود تا تو را در نوازشِ پُرخشونتی که از دستانت چشم داشتم افزاری به دست داده باشم. اما تو روی از من برتافتی، که آهن و مس را از سنگپاره کُشنده‌تر یافتی که هابیل را در خون کشیده بود. و خاک را از قربانیانِ بدکنشی‌های خویش بارور کردی.
    آه، زمینِ تنهامانده! زمینِ رهاشده با تنهایی‌ خویش!
    انسان زیرِ لب گفت: ــ تقدیر چنین بود. مگر آسمان قربانی‌یی می‌خواست.

    ــ نه، که مرا گورستانی می‌خواهد! (چنین گفت زمین).
    و تو بی‌احساسِ عمیقِ سرشکستگی چگونه از «تقدیر» سخن می‌گویی که جز بهانه‌ی تسلیمِ بی‌همتان نیست؟
    آن افسونکار به تو می‌آموزد که عدالت از عشق والاتر است. ــ دریغا که اگر عشق به کار می‌بود هرگز ستمی در وجود نمی‌آمد تا به عدالتی نابکارانه از آن‌دست نیازی پدید افتد. ــ آنگاه چشمانِ تو را بر بسته شمشیری در کَفَت می‌گذارد، هم از آهنی که من به تو دادم تا تیغه‌ی گاوآهن کنی!
    اینک گورستانی که آسمان از عدالت ساخته است!
    دریغا ویرانِ بی‌حاصلی که منم!

    شب و باران در ویرانه‌ها به گفتگو بودند که باد دررسید، میانه‌به‌هم‌زن و پُرهیاهو.
    دیری نگذشت که خلاف در ایشان افتاد و غوغا بالا گرفت بر سراسرِ خاک، و به خاموشباش‌های پُرغریوِ تُندر حرمت نگذاشتند.

    زمین گفت: ــ اکنون به دوراهه‌ی تفریق رسیده‌ایم.
    تو را جز زردرویی کشیدن از بی‌حاصلی‌ خویش گزیر نیست؛ پس اکنون که به تقدیرِ فریبکار گردن نهاده‌ای مردانه باش!
    اما مرا که ویرانِ توام هنوز در این مدارِ سرد کار به پایان نرسیده است:
    هم‌چون زنی عاشق که به بسترِ معشوقِ ازدست‌رفته‌ی خویش می‌خزد تا بوی او را دریابد، سال‌همه‌سال به مُقامِ نخستین بازمی‌آیم با اشک‌های خاطره.
    یادِ بهاران بر من فرود می‌آید بی‌آنکه از شخمی تازه بار برگرفته باشم و گسترشِ ریشه‌یی را در بطنِ خود احساس کنم؛ و ابرها با خس و خاری که در آغوشم خواهند نهاد، با اشک‌های عقیمِ خویش به تسلایم خواهند کوشید.
    جانِ مرا اما تسلایی مقدر نیست:
    به غیابِ دردناکِ تو سلطانِ شکسته‌ی کهکشان‌ها خواهم اندیشید که به افسونِ پلیدی از پای درآمدی؛
    و ردِّ انگشتانت را
    بر تنِ نومیدِ خویش
    در خاطره‌یی گریان
    جُستجو
    خواهم کرد.

     

    آلبوم مدایح بی صله احمد شاملو

     

    10-همه شب حیرانش بودم،
    حیرانِ شهرِ بیدار
    که پیسوزِ چشمانش می‌سوخت و
    اندیشه‌ی خوابش به سر نبود
    و نجوای اورادش
    لَخت لَخت
    آسمانِ سیاه را می‌انباشت
    چون لَتِرمَه باتلاقی دمه‌بوناک
    که فضا را.

    حیران بودم همه شب
    شهرِ بیدار را
    که آوازِ دهانش
    تنها
    همهمه‌ی عَفِنِ اذکارش بود:
    شهرِ بی‌خواب
    با پیسوزِ پُردودِ بیداری‌اش
    در شبِ قدری چنان. ــ
    در شبِ قدری.

    گفتم: «بنخفتی، شهر!
    همه شب
    به نجوا
    نگرانِ چه بودی؟»
    گفتند:
    «برآمدنِ روز را
    به دعا
    شب‌زنده‌داری کردیم.
    مگر به یُمنِ دعا
    آفتاب
    برآید.»

    گفتم: «حاجت‌ْروا شدید
    که آنک سپیده!»

    به آهی گفتند: «کنون
    به جمعیتِ خاطر
    دل به دریای خواب می‌زنیم
    که حاجتِ نومیدانه
    چنین معجزآیت
    برآمد.»

     

    آلبوم مدایح بی صله احمد شاملو

     

    11-سالِ بی‌باران
    جُل‌پاره‌یی‌ست نان
    به رنگِ بی‌حُرمتِ دل‌زدگی
    به طعمِ دشنامی دشخوار و
    به بوی تقلب.

    ترجیح می‌دهی که نبویی نچشی،
    ببینی که گرسنه به بالین سر نهادن
    گُواراتر از فرو دادنِ آن ناگُوار است.

    سالِ بی‌باران
    آب
    نومیدی‌ست.
    شرافتِ عطش است و
    تشریفِ پلیدی
    توجیهِ تیمم.
    به جِدّ می‌گویی: «خوشا عَطْشان مردن،
    که لب تر کردن از این
    گردن نهادن به خفّتِ تسلیم است.»

    تشنه را گرچه از آب ناگزیر است و گشنه را از نان،
    سیرِ گشنگی‌ام سیرابِ عطش
    گر آب این است و نان است آن!

     

    آلبوم مدایح بی صله احمد شاملو

     

    12-شگفتا
    که نبودیم
    عشقِ ما
    در ما
    حضورِمان داد.
    پیوندیم اکنون
    آشنا
    چون خنده با لب و اشک با چشم

    واقعه‌ی نخستین دمِ ماضی.

    غریویم و غوغا
    اکنون،
    نه کلامی به مثابهِ مصداقی
    که صوتی به نشانه‌ی رازی.

    هزار معبد به یکی شهر…

    بشنو:
    گو یکی باشد معبد به همه دهر
    تا من آنجا برم نماز
    که تو باشی.

    چندان دخیل مبند که بخشکانی‌ام از شرمِ ناتوانی‌ خویش:
    درختِ معجزه نیستم
    تنها یکی درختم
    نوجی در آبکندی،
    و جز اینم هنری نیست
    که آشیانِ تو باشم،
    تختت و
    تابوتت.

    یادگاریم و خاطره اکنون. ــ

    دو پرنده
    یادمانِ پروازی
    و گلویی خاموش
    یادمانِ آوازی.

     

    آلبوم مدایح بی صله احمد شاملو

     

     

    13-«ــ مرگ را پروای آن نیست
    که به انگیزه‌یی اندیشد.»

    اینو یکی می‌گُف
    که سرِ پیچِ خیابون وایساده بود.

    «ــ زندگی را فرصتی آنقَدَر نیست
    که در آیینه به قدمتِ خویش بنگرد
    یا از لبخنده و اشک
    یکی را سنجیده گُزین کند.»

    اینو یکی می‌گُف
    که سرِ سه‌راهی وایساده بود.

    «ــ عشق را مجالی نیست
    حتا آنقدر که بگوید
    برای چه دوستت می‌دارد.»

    والاّهِه اینم یکی دیگه می‌گُف:
    سروِ لرزونی که
    راست
    وسطِ چارراهِ هر وَرْ باد
    وایساده بود.

     

    آلبوم مدایح بی صله احمد شاملو

     

    ۱
    14-که سطری بنویسم از تنگیِ‌ دل،
    همچون مهتاب‌زده‌یی از قبیله‌ی آرش بر چَکادِ صخره‌یی
    زِهِ جان کشیده تا بُنِ گوش
    به رها کردنِ فریادِ آخرین.

    کاش دلتنگی نیز نامِ کوچکی می‌داشت
    تا به جانش می‌خواندی:
    نامِ کوچکی
    تا به مهر آوازش می‌دادی،
    همچون مرگ
    که نامِ کوچکِ زندگی‌ست
    و بر سکّوبِ وداع‌اش به زبان می‌آوری
    هنگامی که قطاربان
    آخرین سوتش را بدمد
    و فانوسِ سبز
    به تکان درآید:
    نامی به کوتاهیِ‌ آهی
    که در غوغای آهنگینِ غلتیدنِ سنگینِ پولاد بر پولاد
    به لب‌جُنبه‌یی بَدَل می‌شود:
    به کلامی گفته و ناشنیده انگاشته
    یا ناگفته‌یی شنیده پنداشته.

    سطری
    شَطری
    شعری
    نجوایی یا فریادی گلودَر
    که به گوشی برسد یا نرسد
    و مخاطبی بشنود یا نشنود
    و کسی دریابد یا نه
    که «چرا فریاد؟»
    یا «با چه مایه از نیاز؟»
    و کسی دریابد یا نه
    که «مفهومی بود این یا مصداقی؟
    صوت‌واژه‌یی بود این در آستانه‌ی زایشی یا فرسایشی؟
    ناله‌ی مرگی بود این یا میلادی؟
    فرمانِ رحیلِ قبیله‌مردی بود این یا نامردی؟
    خانی که به وادی برکت راه می‌نماید
    یا خائنی که به کج‌راهه‌ی نامرادی می‌کشاند؟»

    و چه بر جای می‌مانَد آنگاه
    که پیکانِ فریاد
    از چِلّه
    رها شود؟ ــ:

    نیازی ارضا شده؟
    پرتابه‌یی
    به در از خویش
    یا زخمی دیگر
    به آماجِ خویشتن؟

    و بگو با من بگو با من:
    که می‌شنود
    و تازه
    چه تفسیر می‌کند؟

    ۲
    غریوی رعدآسا
    از اعماقِ نهانگاهِ طاقت‌زدگی:
    غریوِ شوریده‌حال‌گونه‌یی گریخته از خویش
    از بُرج‌واره‌ی بامی بی‌حفاظ…

    غریوی
    بی‌هیچ مفهومِ آشکار در گمان
    بی‌هیچ معادلی در قاموسی، بی‌هیچ اشارتی به مصداقی.

    به یکی «نه»
    غریوکشِ شوریده‌حال را غُربت‌گیرتر می‌کنی:
    به یکی «آری» اما
    ــ چون با غرورِ همزبانی در او نظر کنی
    خود به پژواکِ غریوی رهاتر از او بَدَل می‌شوی:
    به شیهه‌واره‌ی دردی بی‌مرزتر از غریوِ شوریده‌سرِ به بام و بارو گریخته‌ــ:
    و بیگارِ دلتنگی را
    به مشغله‌ی جنون‌اش
    میخ‌کوب می‌کنی.

     

     

     

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    فاطمه

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»

    دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»