ثانیه ای تا مرگ

ثانیه ای تا مرگ

  • ثانیه ای تا مرگ

     

    خاطره ها در میان

    اوراق سیاه اتاق

    گم نمی‌شوند

    خاطره ها در میان

    یک عکس دسته جمعی

    همیشه گی نمی‌شوند

    برای یک انتظار

    یک نگاه

    یک لبخند

    کافی است…

    ******

     

    دیوار های اتاق

    را رنگ سفید میزنم

    تا پاک بشود

    از چیز هایی

    که خاطرش بود

    میخ ها را میکنم

    و قاب عکس ها را

    جمع میکنم

    از تن اتاق

    آنها را

    دور خبرنامه ای

    بی ارزش می‌پیچیم

    و در گوشه زیر زمین

    تمامش میکنم

    غبار پنجره اتاق

    را پاک میکنم

    و آفتاب می‌تابد

    و من می‌دانم

    هیچ فایده ای ندارد

    حیاط را نظاره گر میشوم

    و میفهمم انکار

    هیچ فایده ای ندارد

    دیوار فراموش نکرده

    و جای سوراخ های میخ

    با ضربه چکش

    فرو می ریزند

    عکس ها را موریانه

    نمی‌خورد

    و غنچه دیگر باور نمی‌کند

     

    گلدان گوشه پنجره

    همه چیز را از حفظ کرده

     

    و سالها هم که بگذرد

    تقویم عقب گرد نمی‌کندبهار مرا به خاطر

    بی مهری نمیبخشد

    و پاییز مرا به خاطر

    حجم مکعبی نفرت

    رهایم نمی‌کند

    آدم برفی

    هرگز متولد نشده

    زمستان غبار آلود

    از من دلخور است

    و احساس من به سر آمده

    زمستان نیست

    و پارو هم

    در آن سوی حیاط

    خبر دار ایستاده

    و یاد من هنوز

    تن یخ زده ماهی

    قرمز عید

    در حوض حیاط

    را به خاطر دارداین خانه

    به پیله بی پروانه عادت

    کرده

    و پرستو از رفتن

    می‌ترسد

    و من از آیینه ها….برگ از فرود می‌ترسد

    و جوانه از روئیده شدن

    و من از چیز هایی که

    به خاطر دارند

    من اطمینان دارم

    که میخ فراموش نمی‌کند

    و دستکش در کمد

    هنوز آن سرما

    را باور می‌کند

    من نگِریستم

    ولی بغضی

    که هیچ گاه نبارید

    هیچ گاه پایین نمی‌رودمن فریاد نکشیدم

    و ناسزا نگفتم

    اما بدون گفتن

    همه،همه چیز را شنیده اند

    من چیزی نگفتم

    و زبانم سخنی به یاد نمی آورد

    اما کاغذ های در شومینه

    ورق را بر می‌گردانندبه خوشبختی دیگر

    کسی آدرس این

    کوچه را نمی‌دهد

    و من میخندم

    به کسانی که

    شاخه های

    درخت را

    دلیلی برای

    جریان زندگی میداند

    قلب این خانه بدون

    لحظه ای ایستادن مرده

    خون در این خانه

    منجمد شده

    و نمیدانم چرا

    هیچ چیز فراموش نمی‌کند

    تاب چوبی

    بسته شده

    به دو درخت صنوبر

    پوسیده

    و اطمینان دارم

    طناب هایش

    از شدن غم گسیخته

    پرده ها را میکشم

    و مقابل آیینه میروم

    چشم هایم هنوز زیباست

    موهایم هنوز سیاه است

    و لبخندم هنوز طاقت

    مصیبتی دیگر را دارد

    پرتو نوری

    فراری از پرده

    های اتاق آرام  می‌گوید

    لازم بود

    برای آغازی دوباره

    نابودی یک باره

    لازم بود

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    گلوریا
    Latest posts by گلوریا (see all)

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *