باغ-عرفان-سهراب

باغ عرفان

  • باغ عرفان سهراب : از زمان طرح اشعار سهراب سپهری در جوامع ادبی تاکنون، نزدیک به نیم قرن میگذرد و در این مدت پیوسته شاهد طیفهای گسترده و متنوع «نقد عرفانی» شعر او بوده ایم.
    گروهی شعر او را خالی از عرفان و برخی دیگر سرشار از عرفان میدانند. این گروه دوم نیز یکسان ره نپیموده اند و هر کدام از ظن خود یار او شده اند » ؛ بدین گونه که برخی عرفان او را الهی و از جنس عرفان کهن تصور کرده اند و گروهی دیگر عرفانش را آمیزه ای از تفکرات ماوراء الطبیعی و خاور دور از جمله تعالیم ذن و بودا میدانند. در این پژوهش، نگارنده سعی کرده است که از خلال سروده های سهراب به ترسیم تفکرات عرفانی او بپردازد و آنچه در این جا گردآمده، عصاره ای از همه نقادیهای پیشین است. امید که این تلاش مجمل روزنه ای برای ورود به باغ عرفان سهراب باشد.

    نویسنده: دکتر زرین واردی

    از آرشیو مطالب نیز دیدن کنید:

    نقد ادبی سهراب سپهری

     

    باغ عرفان سهراب

    ۱-بازتاب سلوک سپهری در سروده هایش

    تمامی تجربه های شاعرانه و سیر اندیشه سپهری را میتوان در اشعار او دنبال کرد و شناخت سپهری شاعری است دارای سلوک باطنی و سلوک باطنی او مستقیم با سیر زندگی از نوجوانی به جوانی و پختگی و سپس تا آستانه پیری تجربه های درونی او بیشتر ارتباط دارد تا هر حادثه بیرونی ویژگی شعر سپهری همین گسستگی از عوالم بیرون و پیوستگی مستقیم با عوالم درون است. این گونه در خود بودن و با خود بودن، اگرچه ممکن است از نظر اخلاق اجتماعی جای خرده گیری داشته باشد – چنان که بسیاری از این دید به سپهری خرده گرفته اند – اما از دیدگاه شعر و هنر، جای هیچ خرده ای بر او نیست. چرا که هنر و شعر از جهتی میتواند سلوک درونی و ریاضت کشی و ادب نفس و سیر به سوی کمال باشد.
    مراحلی که سپهری در سلوک باطنی خود از جوانی تا سر آغاز پیری پیموده است؛ در شعرهای او چنان جلوه و بازتابی دارد که حتی نام کتابها ونام شعرهای هر دفتر نیز می تواند تا حدودی روشنگر معنای مرحلهٔ روحی و احوالی او در آن مرحله باشد.

    نخستین دفتر شعر سپهری به نام «مرگ رنگ»، در سال ۱۳۳۰ ، یعنی زمانی که او ۲۳ سال داشته است چاپ شد عنوان شعرهای این دفتر اینهاست در قیر شبدود می خیزدسپیده – مرغ معما – روشن شب سراب– رو به غروب – غمی غمناکخرابجان گرفتهدلسرددره خاموش دنگنایابدیوارمرگ رنگدریا و مردنقشسرگذشتوهمبا مرغ پنهانیسرود زهر.

    آنچه بر فضای شعرهای این کتاب و از جمله برنامهای شعرها حاکم است، غم و افسردگی رمانتیک است غمی گنگ و گمنام که در سالهای تردی و شکنندگی جوانی، گریبان آدم را میگیرد و در شعر شاعران، به صورت شکوه و شکایت از روزگار پدیدار میشود. اما در عین حال روح شاعرانه، لذتى درد پرستانه از آن میبرد و دل آزردگی او از همۀ جهان سبب میشود که باز هم به دامان غم پناه ببرد و از دست روزگار پیش او بنالد در این دوره، سپهری مثل دانه ای است که در دل خاک میتپد تا به سوی روشنایی روز سر برکشد.

    دفتر دوم «زندگی خوابها» همان فضای تلخ پیشین را دارد. شعرهای این دفتر هذیان گذار است – گذار مرحله ای به مرحله ای – شاعر در راه است، بیابانها را میبرد و به سوی سرابها میرود – در خوابها و وهمها فرو میرود و نشان دیار خود را می جوید /دیار من آن سوی بیابانهاست / یادگارش در آغاز سفر همراهم بود… (سپهری، ۱۳۷۲ ، ۱۸)

    شعر «مرغ افسانه»، مکاشفات غریبی دارد از جمله مکاشفات محراب در رؤیا که نشانه جوشیدن یک روح ایمانی در شاعر است. کششی گنگ به سوی وجود قدسی زیبا که خود را در نماد «نماز و محراب پدیدار می کند. در شعر «نیلوفر» باز این نماد زایش و شکفتگی و رویش را میبینیم که در رؤیای شاعر پدیدار میشود.تمامی شعرهای این دفتر حکایت از این سلوک به سوی روشنی و نور و لحظه شادمانه این مکاشفه دارد که در آسمان ضمیر ،شاعر، برق میزند. در عنوان بعضی شعرهای این دفتر دقت کنیم:
    طنین – گل آینه – همراه – آن برتر – روزنه ای به رنگ – ای نزدیک -فراتر – دیاری دیگر – پرچین راز – درون گران پگاه – نیایش – در سفر آن
    سوها – محراب و ….
    عنوان شعر «روزنه ای به رنگ » میتوان با نام دفتر شعر اول مرگ رنگ سنجید. آن تیرگی و دلهره ای که او را از دنیای رنگها و از جهان رنگین اشیاء جدا و بیزار می کرد و در خود و اندوه خود فرو میبرد، اکنون به روزنه ای به رنگ بدل میشود. یعنی از تاریکی خود برآمدن و چشم گشودن به جهان رنگین رنگها.

    در دفتر سوم آوار آفتاب شعر «فراتر» نقطه اوج رسیدن سپهری به جهان کامل خویش و آرام گرفتن در جهان خویش است. این شعر، سرشار از اتکاء به نفس و روشنی است. سپهری در بهشت خویش است بهشتی که طرح کامل آن را چند سال بعد در حجم سبز مییابیم شعر «فراتر» خطاب به منزل رسیده سوده ای است به آن رهرو شتابانی که هنوز در راه است می تازی همزاد عصیان / به شکار ستاره ها رهسپاری / دستانت از درخشش تیروکمان سرشار / اما این جا که من هستم آسمان خوشه کهکشان می آویزد / … در جنگل من از درندگی نام و نشان نیست / … تو در راهی / من رسیده ام / اندوهی در چشمانت نشست رهرو ناز کدل! / میان ما راه درازی نیست. لرزش یک برگ گیاه روح او داستان رویش و سر از خاک برکشیدن خویش، /تاریکی به روشنی را چنین زمزمه می کند/بی پروا بودم دریچه ام را به سنگ گشود… (همان، ۱۲۰)

    و آنگاه، عارفی سرودخوان میشود، زیرا سبکبار گشته است:
    گذار از او به باغ آمد درونش تابناک / سایه اش در زیر و بمها ناپدید/ شاخه خم میشد به راهش مست بار / او فراتر از جهان برگ و بر / باغ سرشار از تراوشهای سبز / او درونش سبزتر، سرشارتر. (همان۱۲۲) زلالی این کلام مثنوی وار حکایت از زلالی درون او می کند؛ و نوعی
    میل فنای عارفانه در او موج میزند تو را دیدم از تنگنای زمان جستم / تو را دیدم، شور عدم در من گرفت / و بیندیش که سودایی مرگم… (همان۱۲۷) و پایان سخن در این دفتر در شعر «محراب» کوتاه و گویا عرضه تجربه تازه او را بیان میکند که از روحیه عرفانی او حکایت دارد هستی بود و زمزمه ای / لب بود و نیایشی / «من» بود و «تو» یی / نماز و محرابی (همان، ۱۲۹)

    دفتر «شرق اندوه» در همان سالی منتشر میشود که «آوار آفتاب» منتشر شده است – ١٣٤٠ عنوان شعرهای این دفتر رمزی و غریبند و حکایت از نفوذ بسیار ادبیات بودایی در سپهری دارند روانههلاپادمهچندهاییشکیوینه به سنگ وناپا راه شیطان همشورم را – ….. وزنهای رقصان مانند دیوان شمس را به کار میگیرد و سخنش به شطحهای صوفیانه میماند، اما عنان وزن را نمیتواند نگاه دارد. به طور کلیاین دفتر از نوعی تجربه دینی حکایت دارد : این جاست آیید پنجره بگشایید این من و دگر منها / صد پرتو من در آب… . (همان،۱۳۹)
    سرچشمه رویشهایی دریایی پایان تماشایی / تو تراویدی / باغ جهان تر شد، دیگر شد… / تاریکی پروازی / رؤیای بی آغازی بی موجی، بی رنگی / دریای هم آهنگی…. (همان، ١٤٦)

    در «شورم را»، باز چیزی شبیه ترنّمهای مولوی در «دیوان شمس» به چشم می خورد و نوعی احساس عرفانی و نوعی کشش تجربه دینی، اما خام در ماورای کنشت و کعبه و بتخانه و دیر من سازم بندی آوازم برگیرم بنوازم / بر تارم زخمه «لا» می زن راه فنا میزن. / … / قرآن بالای سرم بالش من انجيل، بستر من تورات / و زیر پوشم اوستا میبینم :خواب / بودایی در نیلوفر آب. (همان، ١٤٣)

    در دو منظومۀ «صدای پای آب» و «مسافر» – پنجمین و ششمین دفتر – سپهری، بینش عارفانه خود را از زندگی و هستی بیان می کند. در این دو منظومه، او شاعر و نقاشی است که در عالم بیرون و درون گرد جهان گردیده و در سیر و سلوک معنوی خویش، به سرمنزلی رسیده و انجام بینش و حکمت زندگی خویش را بیان می کند.
    «صدای پای آب»، از جنبه و زاویه ای منظومه ای دو وجهی است وجه اوّل آن«اتوبیو گرافیک» است که در آن شاعر به شرح حال خود می پردازد:
    اهل کاشانم … / مادری دارم بهتر از برگ درخت، دوستانی بهتر از آب روان / و خدایی که در این نزدیکی است… (همان، ۱۵۸) وجه دوم حدیث نفس ،شاعر است که از تعلقات درونی و ذهنی خود می گوید:
    من به مهمانی دنیا رفتم / من به دشت ،اندوه، من به باغ عرفان / من به ایوان چراغانی دانش رفتم / … / من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق. (همان، ١٦٢)

    سپهری ، در «صدای پای آب» هم از دوره بی دانشی و بی می گوید، هم از سیر و سلوک ،عارفانه هم ا از آغاز آشنایی و شعور صدای پای آب از نظر موضوع، دنباله «آوار آفتاب» است سراینده، مهمترین مسأله را جستجوی حقیقت و رسیدن به مطلق بودن میداند و اما «مسافر». این منظومه همچنان که از اسمش پیداست؛ بیانگر سیر و سلوک شاعر یا سفر سالکی است که برای رسیدن به وصال یار و طلبیدن مطلوب یا یکی شدن با طبیعت از وصف حال خویش شروع می کند. سپس با رجعت به گذشته ها و گذشته های دورتر و عبور از دهلیز زمان یا ذهن خود، سیر و سلوک عارفانه خود را به طور دقیق و شفاف بیان میکند

    «حجم سبز»، واپسین دفتر هشت کتاب است. در «حجم سبز»، سرانجام به سرزمین آرمانی خویش میرسد در این بهشت این جهانی با خود و جهان در حال آشتی است. در دفتر حجم سبز است که زیباترین سرآغاز شعر او و ناگهانی ترین اشراقهای شاعرانه را مییابیم گوش کن دورترین مرغ جهان میخواند و کفشهایم کو؟ چه کسی بود صدا زد سهراب سر آغازهایی است که یکباره ما را از جهان پرجنگ و جدال خود میکند و به فضاهای دوردستی می کشاند که در آن شاعری در دل طبیعت ما را به لطیف ترین لحظه های تجربه شاعرانه زندگی و هستی فرا میخواند او میکوشد به کمک تصاویر تصاویر گویا و با یاری گرفتن از اوزانی که به راحتی در ذهن مینشیند؛ آنچه را که دریافته و آنچه را که کشف کرده بیان کند.

    در «حجم سبز»، میتوان با خواندن چند قطعه تکیه گاه و پایگاه معنوی و اندیشه سپهری را دریافت او می کوشد از طریق جستجو در اعماق وجود خود ولحظه های گریزان زیبایی و نیز درنگ بر طبیعت خود را در قبال هستی و آفرینش توجیه کند و پایگاهی معنوی بنا کند تا در حصن حصین آن، آن آرامش دور دست را در خود احساس کند این مسأله را بویژه در تلاشی که شاعر برای راه بردن به خانه دوست دارد؛ میتوان حس کرد.
    عناصر متشکله اشعار سپهری را در مجموع جستجویی در خود، سر زدن به زوایای پنهان و گم شده هستی به منظور مکاشفه و اشراق شکل میدهد.او با هر کلمه و با هر تصویر به «ماوراءالطبیعه نزدیک تر و از انسان خاکی و خاک دورتر میشود. سرانجام از جامعه جدایی میگیرد و در جذبۂ عرفان و شور مکاشفه غرق میشود.

    ۲- آیا سهراب عارفی وارسته است؟

    چنانکه گفتیم، بنا بر مندرجات هشت کتاب سپهری، شاعری را با یأس و بدبینی آغاز کرده است. در دو مجموعه آغازین او یعنی «مرگ رنگ» و «زندگی خوابها»، از خوش بینیهای عارفانه خبری نیست. در شعرهای این دو مجموعه، شک – و تردید، سوء ظن نسبت به هستی و کثرت نگریهای فلسفی فزون و فراوان به چشم می آید. نه از خوش بینی کودکانه اثری هست نه از روشن انگاری عارفانه نشانی. اما عنوان سومین مجموعه آوار آفتاب ، کنایتی است از بیدار شدن شاعر از خواب سپری شدن شب در از آهنگ و درشت ناک کودکی و نوجوانی و آغاز روز در ضمیر وی. از این به بعد، شاعر را در کار گشودن گره های درونی خویش می یابیم. در شعرهای این مجموعه همراه شاعر و همراه او از روی پل عشق مجازی گذار میکنیم و آرام آرام به چشم انداز عشق که عین حقیقت است، نزدیک و نزدیک تر میشویم. شعر آن برتر که عنوان آن هم گویای دگردیسی ذهن و ضمیر شاعر است؛ شرح نخستین دیدار وی با دلیر پنهان خویش است. انگار خداست که طور را نورباران کرده و موسی است که از خیرگی به رو افتاده است: و ناگاه از آتش ، لبهایش جرقه لبخندی پرید / در ته چشمانش تپه شب فرو ریخت / و من در شکوه ،تماشا فراموش صدا بودم (سپهری، ۱۳۷۵ ، ۱۵۵)

    آنگاه در شعر ای نزدیک او را با معشوق «برتر به تماشا توانیم ایستاد. در حالی که از خود برآمده و در دوست تراویده است. فروتن و سر به زیر، شرمگین و افتاده. در نهفته ترین باغها دستم میوه چید و اینک شاخه نزدیک از سرانگشتانم پروا مکن / بی تابی ،انگشتانم شوربایش نیست، عطش آشنایی است / … / و من شاخه نزدیک! / از آب گذشتم. از سایه به در رفتم / رفتم غرورم را بر تیغ عقاب – آشیان شکستم. / و اینک در خمیدگی فروتنی به پای تو مانده ام. (همان، ۹-۱۵۸)
    شاعر که از مجاز به حقیقت رسیده است؛ اندک اندک در می یابد که پدیدارهای متناقض جهان، همه با هم یگانه اند. اگر نمودها، نمایش تفرقه اند؛ بودها، از وحدت انباشته اند دیگر حتی در روشنای آب نیز اتحاد مبدأ و منتهی را نظاره گر است. در شعر کو قطره وهم» می سراید:
    به آب روان نزدیک میشوم / ناپیدایی دو کرانه را زمزمه می کند. (همان، ۱۷۰)

    پس از این شعر بلافاصله به شعر سایبان آرامش ما ماییم باز میخوریم. در این شعر است که شاعر، گستاخانه برابری هیچ را با همه چیز اعلام می کند و همگان را به بیرون ماندن از سایه روشن هستی و نیستی فرامی خواند و وجود و عدم را در دو کفه میزان ذهن خویش مینشاند و من و تو با شگفتی به خط شاهین که در راستای افق ایستاده است خیره میمانیم/ ماندیم در برابر هیچ / خم شدیم در برابر هیچ، / پس نماز مادر را نشکنیم / برخیزیم و دعا کنیم / لبها، شیار عطر خاموشی باد. (همان، ۱۷۳)
    آنگاه با در آمیختن ،اضداد یگانگیشان را هرچه آشکارتر با چشمهای حیران ما می نشاند:
    آتش را بشوییم نیزار همهمه را خاکستر کنیم. (همان، ۱۷۳)

    حرکت سپهری در فضاهای عارفانه تا بدانجا ادامه مییابد که به طور کلی او را از زمین و امیگند و به آسمان میبرد و بر کرسی خدایی می نشاند. در شعر «نیایش» ،احساس یگانگی خویش با خدا را چنین به بیان می آورد :
    من به خاک آمدم و بنده شدم / تو بالا رفتی و خدا شدی. (همان، ۱۹۳)
    در شعر نزدیک آی که، یکی از شاهکارهای اوست، به زبان رمز، فریاد اناالحق» وليس فى جبتى سوى الله برداشته است. در همین شعر است که شور عدم، سرتا پای او را فرا میگیرد و در خدا فانی میشود و سپس خدا را در خویش فرا می خواند:
    تو را دیدم از تنگنای زمان جستم / تو را ،دیدم، شور عدم در من گرفت. / … / به در آی بی خدایی مرا بیا کن محراب بی آغازم شوم.
    نزدیک آی تا من سراسر «من» شوم. (همان، ١٩٦)

    در شعر پایانی مجموعه آوار آفتاب که عنوان محراب» را بر خود دارد؛ دیگر همۀ نمودهای کثرت از میان میرود جهان تخم مرغی است که در پوسته آن عاشق معشوق را چون سفیده که زرده را در خویش می فشارد :
    تھی بود و نسیمی / سیاهی بود و ستاره ای / هستی بود و زمزمه ای /لب بود و نیایشی/ من بود و تویی / نماز و محرابی. (همان، ۲-۲۱۱) حرکت سپهری در فضاهای عارفانه در مجموعهٔ بعدی شرق اندوه از حالت منظم و آرامی که در «آوار آفتاب» دارد؛ بیرون میآید و صورت دورانی به خود می گیرد، اما شگفت این جاست که بر سرگیجه و سقوط حاصل از آن نمی انجامد. در شعرهای بیست و پنج کا ج گانه این مجموعه شاعر را چونان زمین به گرد خویش گردان میبینیم و شورانگیزی این گردندگی در این است که در عین حال گردش بر گرد خورشیدی بیرون از اوست. جستجوی جوشان شاعر از نخستین شعر مجموعه روانه هشت کتاب ص ٦-٢١٥) آغاز میگردد.
    در شعر بعدی «هلا» بر سر دوراهی هفت خانی است دوراهی بیم و امید، کفر و ایمان خدا و بی خدایی/ زنجره را بشنو چه جهان غمناک است؟! / و خدایی نیست و خدایی ،هست و خدایی …. (همان ۲۱۸)
    در شعر بعدی،«پادمه»، مه شک و تردید به یک سو می رود و همه جا روشنایی و روشنایی است. امید ایمان خدا و هر آنچه حرکت آدمی را سرعت می بخشد؛ درخششی انکار ناپذیر می یابد
    تنهایی تنها بود / ناپیدا پیدا بود / «او» آنجا، آنجا بود. (همان)
    در دو شعر «بعدی چند» و «هایی» این درخشش همچنان خیره کننده باقی میماند. اما ناگهان در شعر «شکیوی»، ابرهای دوگانگی برای لحظاتی پدیدار میشوند نقشی ،پیدا آیینه ،کجا این ،لبخند لبها کو؟ موج آمد، دریا کو؟ (همان، ٢٦٦)
    اما در فرجام ،شعر ، باز همه جا نورباران است و جلوه معشوق، ریشۀ همۀ تردیدها را سوزانده است
    میبویم بوآمد از هر سوهاى وهو آمد من رفتم، «او» آمد، «او» آمد. (همان، ٢٢٦)

    این روند در شعرهای «نه به سنگ»، «و»، «نا» ادامه می یابد تا در فرجام، در شعر «پاراه» ، که نام آن یگانگی پوینده و راه را تلقین میکند؛ به وادی فنا می انجامد. در این شعر، سپهری آشکارا از عقل عدداندیش و دانش وسوسه گر، بیزاری میجوید و تفکر را کاهی و آخور آدمی می انگارد که همواره با آب تنهایی، تنها می تواند تشنگی و گرسنگی آنانی را که در مرحله حیوانی درجا می زنند؛ فرو نشاند:
    اندیشه، گاهی بود، در آخور ما کردند / تنهایی، آبشخور ما کردند. (همان، ٢٣٤)
    و در پایان این ،شعر غمگنانه در مرگ و نیستی می لغزد و می لغزاند: نه تو میپایی و نه من / دیده تر .بگشا مرگ آمد در بگشا(همان، ٢٣٤)
    شعر بعدی، «شیطان هم»،نمایشی از دوگانگی در یگانگی است. این جا خدا و شیطان، تار و پود نسیجی یگانه اند. اما شعر پس از آن «شورم را اعلام یگانگی مطلق است. در این شعر است که شاعر از آیین ترکیبی خویش سخن می گوید: آیینی که در آن همۀ آیینها، اعم از الهی و غیرالهی انجمن کرده اند. در پایان این شعر، مولاناوار خاموشی را از سخن گویاتر میبیند.
    بادانگیز درهای سخن ،بشکن جاپای صدا میروب / هم دود «چرا» میبر هم موج «من» و «ما» و «شما» میبر. (همان، ۲۳۸) همین اندیشۀ مولانایی در شعر «گزار به گونه ای بسیار شاعرانه تکرار میشود. شاعر، کوزه پرآب خیالات خواب آلود شعر را ناگهان میشکند و به مشاهده معشوق در تنهایی بیدار خویش می نشیند. باز آمدم از چشمۀ خواب کوزه،تر دستم / مرغانی میخواندند، نیلوفروار میشد، کوزه تر بشکستم / در بستم / در ایوان به تماشای تو بنشستم. (همان، ٢-٢٤١)

    بعد از اینها میرسیم به شعر تنها باد که به یاد معراج شاعر تا خداست. در اینجا شاعر را ندا در میدهند تا فراز آید و شاعر سرانجام به خلوتگاه راز، گام گذارد همه پرده ها به کنار میروند و عاشق و معشوق با هم در می آمیزند و ندا آمد یادی بود پیدا شد پهنه چه زیبا شد! / «او» آمد. پرده ز هم وا باید درها هم و ندا آمد پرها هم. (همان، ۲۵۱) این گشت و گذار ،روحانی با پیچ و خمهایی سرانجام در شعر «وچه تنها»، به خان بزرگ انا الحق می انجامد:
    من از تو پُرم. ای روزنه باغ هماهنگی کاج و من و ترس! / هنگام من است. ای در به فراز ای جاده به نیلوفر خاموش پیام (همان، ٢٦٤) و در شعر پایانی تا گل هیچ شاعر راه خویش را دوشادوش معشوق دنبال میگیرد و در حالی که با هم مغازله میکنند و داستان دوری از یکدیگر را برای هم باز می گویند؛ کار آفرینشهای تازه را پی می گیرند:
    می خواندیم بی تو دری بودم به برون و نگاهی به کران و صدایی به کویر» (همان، ٢٦٦)
    اگر خواسته باشیم روند عارفانگی را در مجموعه های بعدی دنبال گیریم؛ سخن به درازا خواهد کشید این است که به همین اندازه بسنده می کنیم و تنها یادآور میشویم که اگر حرکت سهراب سپهری را در قلمرو ذهنیات عارفانه بتوان عرفان نام نهاد؛ به هیچ وجه عرفانی از دست آنچه در گذشته میشناخته ایم نیست و سهراب نیز عارفی از تبار عارفانی که میشناسیم؛ نیست. او نه از طریق آیینی خاص که تنها به میانجی آگاهیهای گسترده خویش و حس نیرومندی که داشته است؛ فضاهای عرفانی را لمس کرده است. در کل می توان گفت که سهراب انسانی باورمند و معتقد است به اعتبار جوهر همه دینها و نه یک  دین خاص به همین دلیل میگوید قرآن بالای ،سرم، بالش من انجيل / بستر من تورات / زیر پوشم ،اوستا میبینیم :خواب / اولین بودا در نیلوفر آب. (همان١٤٣)
    اما در این شعر در عین اعتراف به حقانیت همۀ ،ادیان، قرآن را پیش از سایر ادیان ذکر میکند و آن را بالای سرش می گذارد.

    ۳- نگاه سپهری به جهان و طبیعت

    یکی از مسایلی که شناخت شعر سهراب را قدری مشکل می نماید؛ توجه و دید او نسبت به جهان است سپهری جهان را یکپارچه جاندار و زنده میبیند. یعنی تمام عناصر جهان با او در حال غمزه اند و هر یک زبانی و دنیایی برای او می گشایند. به همین جهت است که در اشعار او باغ نور مینوشد درخت جان می گیرد، روشنی می خزد و کوه از خوابی ،سنگین پُر است . . ….
    تمام تصویرها از این نوع یعنی تشخیص است. منتها در کار سپهری، این شخصیت دادن بنا به وظیفۀ شعری نیست بلکه بنا بر طبیعت اشیاء است. یعنی سپهری، واقعاً این رمز و راز را حس میکند و با ذهن خود پیوند میزند.

    تمام اشیاء برای او معنویت دارند. در عمق اشیاء فرو میرود و به آنها زندگی می بخشد. از این روست که همیشه در شعرهای او شیء همان طرف قرار دارد که روح برای سپهری تمام ذرات عالم میتوانند دارای ،معنویت، روح، عاطفه و احساس باشند.
    به نظر می رسد سپهری با آراء و عقاید عارف معروف معاصر هندی «کریشنامورتی» عمیقاً آشنا بوده است. کریشنامورتی میگوید در هر نگاه سه عامل است:
    ۱.خود نگاه یا عمل دیدن (Observation)
    ٢. نگرنده (Observer)
    ۳- نگریسته، یعنی امر مدرک (Observed)
    (هوپ، ۱۳۷۸، ص ٤١)

    نباید بین نگرنده و نگریسته، فاصله .باشد. فاصله حاصل پیش داوریهای ماست. با نگاه دید موروث از گذشته ها به شیء نگریستن است. اگر با چشم گذشته به شیء نـ ا به کنیم؛ آن را چنان که باید نمیبینیم از چشم دیگران که در غبار قرون و دهور گم شده اند؛ آن را بد یا خوب میبینیم بی هیچ سببی در دریافت خود اسب را حیوان نجیبی می پنداریم و کرکس را زشت
    من نمیدانم که چرا میگویند / اسب حیوان نجیبی است / کبوتر زیباست و چرا در قفس هیچ کسی کر کس نیست / گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد / چشمها را باید شست جور دیگر باید دید. (سپهری، ۱۳۷۲ ، ۱۷۵)

    آنچه پس مهم و درخور اهتمام است؛ خود نفس نگریستن است و آن وقتی صحیح است که بین نگرنده و نگریسته،اتحاد ایجاد شود. برخوردی تازه، هیچ بودن، فقط نگاه بودن، در حالت تسلیم محض و کسب آگاهی و شناختی که بدون گزینش و انتخاب است. در این صورت باید در حوضچه اکنون شناور بود و تر و تازه زیست: زندگی تر شدن پی در پی / زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است. (همان، ١٧٦) البته چنین آموزه هایی در عرفان اصیل و قدیم ما هم وجود دارد، اما بعد از شدن عرفان و روی کردن اصحاب مدرسه و قیل و قال و شرح و توضیح و تفسیر مصطلحات ،عرفانی بعضاً چهره دلالت آنها محو شده است. به طوری که گاهی به زحمت میتوان معانی حقیقی گفتارهای عرفانی اصیل و کهن را دریافت.

    عقاید عرفانی هندی در زمانهای قدیم به ایران رسیده بود و بعدها در گرد و غبار شد. اصطلاحات و توجیهات مكاتب مختلف گم شـ امروزه بعد از درک عقاید عارفان نوینی چون کریشنامورتی، می توانیم بسیاری از عقاید عرفانی قدیم خود را بازشناسیم و مثلاً بفهمیم که مراد از ابن الوقت بودن صوفی این است که عارف باید فرزند لحظه باشد و لحظه و وارد آن را دریابد نگاههای تازه کند و شناخت او مبتنی بر ماضی و مستقبل نباشد و در این صورت است که او «صاحب کمال خواهد بود فکرت از ماضی و مستقبل چون از این دو ،رست مشکل حل صوفی ابن الوقت باشد ای نیست فردا گفتن از شرط طریق (مولوی، ١٣٦٦، ٤٠٣)

    به دنبال همین تفکرات است که نظام را نظام احسن میدانند وید و خوبی در کار نیست. بدوخوب مربوط به مافی الضمیر نگرنده است و باید آموخت تا آن را در جریان دیدن بی اثر کرد بدین ترتیب میتوان گفت که عرفان سهراب سپهری، تقریباً ادامه همان عرفان مکتب اصیل ایرانی یعنی مکتب مشایخ خراسان در مقابل مكتب مشايخ عراق است و آرای او به آرای بزرگانی چون ابوسعید و بویژه مولانا شبیه است. مکتب خراسان در عرفان خود آمیزه ای از افکار بودایی و چینی و آیینهای کهن ایرانی و اسلام است خراسان) قرنها با هند و چین در تماس و مراوده بوده است. اساس مکتب خراسان بر عشق و جنبش و زندگی و شادی و سکر است. حال آن که مکتب عراق یا بغداد بیشتر مبتنی بر قبض و زهد و انزوا است.

    ٤- تفاوت و همانندی عرفان سپهری با عرفان کلاسیک

    تفاوت نخست در طبیعت گرایی آشکار سپهری است. سپهری، انگاره یگانگی !با کل با مطلق با حقیقت و ابدیت را با نمود طبیعت بیان می کند.در عرفان کلاسیک بویژه غزل کلاسیک – به عکس،نمودبرونی یگانگی با کل، بیش تر انسانی معشوقی است با خط و خال و لب لعل وجعد زلف – به عنوان نمادی از معشوق ازلی :
    رویش خوش و مویش خوش و آن طره جعدینش
    صد رحمت هر ساعت بر جانش و بر دینش
    هر لحظه و هر ساعت ، یک شیوه نو آرد
    شیرین تر و شیواتر از شیوه پیشینش
    آن طره پرچین را چون باد بشـــورانــــد
    صد چین و دوصد ماچین ، گم گشت در آن چینش (مولوی، ۱۳۷۵، ٢٥٦)

    به عکس عارفانه های سهراب را یگانگی و پیوستگی سرشار شاعر با جزء به جزء طبیعت و هستی حکایت دارد جزء به جزء طبیعت و هستی، نمود یگانگی سپهری با بی کرانگی کل است:
    میروم بالا تا اوج / من پُر از بال و پرم / راه میبینم در ظلمت من پُر از فانوسم / من پر از نورم و شن و پر از دار و درخت / پُرم از راه از پل از ،رود از موج (سپهری، ۱۳۷۲ ، ١٦٤) گرچه ادبیات عرفانی کلاسیک ،نیز نگاهی آشنایی زدا به هستی متداول و عینی دارد؛ اما غریبه سازی در کنگره عرفانی سهراب با عرفان کلاسیک تفاوت دارد. در عرفان کلاسیک ،عارف خواستهای معمول عینی و برونی را فرو می نهد و با همه وجود در سیر و سلوک عارفانه دریافت پیوسته برای یکی شدن با معشوق ازلی گام می گذارد و سایر کنشهای هستی در برابر این اراده معطوف به عشق و یگانگی با معشوق توسط عارف زاید معنا میشود.

    آشنایی زدایی سهراب از مفاهیم با آنچه درباره عرفان کلاسیک گفتنی است؛ تفاوت بنیادی دارد ،سهراب از همه باورها و پندارهای متداول، پذیرفته و قطعی پنداشته شده غریبه سازی می.کند آشنایی زدایی سهراب همچون عرفان کلاسیک تنها معطوف به عشق معشوق ازلی نیست بلکه او از سراسر باورها و انگاره های موجود دربارۀ جزء به جزء هستی ،طبیعت عشق و … با نفع طبیعت و پذیرش سرشت هر چیز همان گونه که هست غریبه سازی می.کند چرا که او معتقد است چشمها را باید شست جور دیگر باید دید و از این روست که واژه هایش خود باد و خود باران شدهاند تا از باورهای کهنه و پندارهای قطعی وانموده، غبار بزدایند. دیگر آنکه در عرفان کلاسیک عشق به معشوق ازلی واتصال با او، نهایت و غایت است. پس آنچه در بیرون می گذرد و هست و نیست بیرون، مورد عنایت عارف نیست. در حالی که سهراب به بیرون از ذهن و ضمیر خود، به طبیعت و جزء به جزء هستی توجه دارد و آن را همان گونه که هست؛ می پذیرد و کمال یافته میداند. او در برابر قانون طبیعت تسلیم است و بر این باور است که هر چه در این مجموعه است بانه نها وجودش ضروری و حتمی که زیبا و شایسته است. اوحتی نمیخواهد«پلنگ» از در خلقت برود بیرون از نگاه او در زندگی پلنگ، تداوم هستی آهوست: روشنی را بچشیم / شب یک دهکده را وزن کنیم خواب یک آهو را / و نگوییم که شب چیز بدی است / و نگوییم که شب تاب ندارد/ خبر از بینش باغ / و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد/ و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون / و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت. (همان، ١٧٦)

    عاشقانه – عارفانه های سهراب همچون کلیت دستگاه اندیشگی – عاطفی اش، منحصر به اوست و چیرگی بینش عارفانه و نگرش طبیعت گرایانه، گونه ای ذهنیت غنایی برفضای شعر سهراب پراکنده است که بر مبنای آن عشق نه رابطه خصوصی و فردی شاعر با انسان دیگر که عشق به گل هستی – طبیعت ابراز شده است و عشق به معشوق زن در مرحله میانی رسیدن به آن مطلق و یاریگر و راهنمای آن اتصال است. شعر عاشقانه – عارفانه سهراب با غزلهای عارفانه کلاسیک و اساساً با دیدگاه عرفانی کلاسیک نیز تفاوت دارد که این بیش تر به دلیل نگاه خاص و خاستگاه عاطفی – حسی و دستگاه اندیشگی متفاوت سهراب از سیستم تفکری عرفان کلاسیک و زیبایی شناسی خاص اوست.

    مورد دیگر که استفاده از نمود و شناسه های معشوق زمینی برای نمادپردازی معشوق ازلی (کل) ،است به عکس سهراب که کل را در جزء به جزء عناصر طبیعت و جزء به جزء زوایای زندگی ادراک و اشراق می کند.از نگاهی دیگر ، در عرفان کلاسیک بیشتر جنس مذکر است که نقش خلیفةاللهی و شیخ و قطب را ایفا می کند که نمونه بارز آن شخصیت شمس تبریزی در غزلیات مولانا است ولی در اشعار عاشقانه – عارفانه سهراب زن حضوری مثبت و مؤثر دارد که عشق به او از حلقه های اتصال شاعر است با کل و راهنمای شاعر است که انسان را به اصل خود واصل می.کند این زن اثیری – اساطیری در شعر سهراب به گونه ای همتای مرشد و مراد شعر عرفانی کلاسیک است. مرشد و مرادی که راه برنده عارف است به مبدأ کل زن در جاده ای میرفت / پیامی در سر راهش بود / مرغی بر فراز سرش فرود آمد / زن میان دو رؤیا عریان شد. / مرغ افسانه سینه او را شکافت / و به درون رفت. (همان، ۲۲۹)

    عرفان ایرانی علیه، طلب و اراده نیست جهان و هر چه در آن است «طفیل هستی عشقند و عشق سرچشمه خلاقیت جهان، منبع کشش مداوم و دگرگونی تمامی است. عشق کششی است برای فراتر رفتن و تعالی هستی عرفان «بودا» و سپهری راه رهایی از رنج را همان گونه که در «گفتار بنارس » بودا و شعر کمال یافته سپهری آمده است؛ در رهایی از اراده و نفی طلب می پندارد. در جهان سپهری آن چه هست اگر نیک در آن بنگری همان است که باید باشد و نیازی به تغییر ندارد و آخرین وجه تفاوت آنکه با یک نگاه کلی در می یابیم که «عرفان سپهری، عرفان تأمل و آرامش است. در شعر عرفانی ما که برمبنای مبانی عرفانی کلاسیک شکل گرفته است؛ عشق چنان شوری در جهان و جان آدمی می افکند که هر دو قرار از کف می نهند شعر عرفانی ما چه بسا کسانی را چنان بر آشفته که پای از نشناخته اند و بی محابا در آتشی که عشق به عالم زده» به «رقص و حال» در آمده اند اما شعر سپهری برنمی آشوید و از آن رو «در نمی گیرد» که به زبان شوریدگی سخن نمی گوید. عرفان ایرانی، عرفان دگرگونی است حال آنکه عرفان سپهری، به جستجوی آرامش ابدی در جهان ذهنی بر می خیزد.

    اما همانندی عرفان کلاسیک و عرفان سپهری در این است که هیچ یک از این ، دو، برون از دل و خاطر و ضمیر دگرگون خواهنده نیستند، بلکه پذیرنده اند و همه چیز را در نگاه متفاوتشان به هستی خواستنی میکنند البته هر یک با شیوۀ ویژه خود. از دیگر وجوه مشابهتهای عرفان سهراب با عرفان کلاسیک ، توجه به مردم است که در عرفان قدیم در قالب خدمت به خلق و در عرفان سهراب بهشکل آشتی و آشنایی و دوستی با مردم است روزی خواهم آمد / و پیامی خواهم آورد … / آشتی خواهم داد / آشنا خواهم کرد / راه خواهم رفت/ نور خواهم خورد / دوست خواهم داشت. (همان، (۲۲۷)
    و بالاخره ،آنکه همان گونه که در عرفان کلاسیک مرگ، بازگشت به مبدأ و پیوستن به اوست؛ در دیدگاه عرفانی طبیعت گرای سهراب نیز مرگ، بخشی از طبیعت زمین و قانون حیات و زندگی است. مرگ نه فنا و نیستی، که بقا در طبیعت و تداوم چرخۀ هستی است. سهراب مرگ را زیبا میبیند و آن را مسؤول قشنگی شاپرک میداند:
    مرگ پایان کبوتر نیست / مرگ وارونه یک زنجره نیست / مرگ در ذهن اقاقی جاری است / مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد / .. / مرگ مسؤول قشنگی پر شاپرک است. (همان)

     نتیجه گیری مقالۀ باغ عرفان سهراب

    با بررسی هشت کتاب سهراب سپهری که صورت مکتوب اندیشه های اوست؛ دریافتیم که وی پس از گذر از دوره یأس بدبینی و بی قراری به گشودن گره های درونی خویش می پردازد و لحظه به لحظه به جهان مطلوب و آرمانی خود نزدیک تر می شود. او خدای خود را یافته و او را همه جا می بیند خدایی که سپهری از اویاد می کند در تمامی مخلوقات ومصنوعات، متجلی است و سهراب بی واسطه با آن خدا در ارتباط است. سپهری، عارفی است که به طبیعت توجه ویژه ای دارد و عقاید و ایمان خود را در طبیعت جستجو می کند و معتقد است که کسی که به طبیعت نزدیک است؛ به خدا نزدیک است. او همچون عرفای پیشین، به آشتی با خلق ارج می نهد و مرگ را پایان کبوتر نمی داند. بنابراین باید بپذیریم که سهراب عارف ،است اما نمی توان او را پیرو مکتب عرفانی خاصی یافت. در ذهن او افکار ،لائوتسه کریشنامورتی، بودا و مولانا با هم در آمیخته اند و اجتماع این افکار به ظاهر ،بیگانه هیچ گاه از رنگ و بوی عرفان او ،نکاسته، بلکه شکل خاص و ویژهای به عرفان او داده است.
    عرفان سهراب، تجربه آگاهیهای گسترده خود اوست؛ به زبان دیگر، اگر چه همه ادیان الهی را به خوبی مطالعه کرده است، اما هیچ یک نردبان معراج او نیست،اگر پریده، با بالهای حس و تجربه خویش پریده و اگر رسیده از خود به خدا رسیده است.

    منابع و مآخذ
    ۱ – سیاه پوش حمید (۱۳۷۸) باغ تنهایی. تهران : سهیل .اول.
    ۲- سپهری، سهراب. (۱۳۷۲) شعر زمان ما .(۳) محمد حقوقی تهران نگاه
    ۳- سپهری، سهراب (۱۳۷۵) هشت کتاب. تهران: طهوری چهارم.
    ٤- شبستری، محمود (۱۳۷۱) گلشن راز صمد موحد. تهران: طهوری.اول.
    ۵-مجلسی، محمد باقر بن محمد تقی (۱۳۰۱). بحار الانوار. تهران : ٢٦ جلد.

     

     

     

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    کیمیا

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *