زمهريرِ روزگار

زمهريرِ روزگار

زمهريرِ روزگار   پشتِ ديوارها سرد است و نبضِ زندگي يخ بسته است برف مي بارد و اندوه مي كارد و قلبِ خسته مرا در توازن با اندوهِ روزگار منجمد مي كند، تا قطره قطره آب شود تا، تمام نشود از داغِ آرزوهايي كه نگاهـم آنها را در زيرِ برف، نه كمي زيرتر در ميانِ[…]