8 جمله معروف شکوفه های عناب رضا جولایی: در این مطلب 8 عدد از جملات معروف و درخشان کتاب شکوفه های عناب رضا جولایی را گلچین کرده ایم.این جملات تکه کتاب های نابی هستند از نویسندگانی بزرگ که میتوانید به وسیلهی دکمههای زیر از آرشیو کاملشان دیدن کنید.
متن زیبا رضا جولایی
8 جمله معروف شکوفه های عناب رضا جولایی
بعدها این را فهمیدم. بعدها که همراه عشق، هراس هم آمد. فهمیدم که روی دیگر عشق مرگ است، اندوه است. وقتی اتصال پیدا کردم هراس هم به همراهش آمد. مرگ را هم در نزدیکیها حس میکردم. از خواص دل سپردن است در این ملک که فنا و ویرانی بسیار دیده، بالا و نشیب و بدعهدی ایام را. (کتاب شکوفههای عناب – صفحه ۱۱)
تا آن زمان از دنیا هیچ ندیده بودم به جز چند کوچهی خاکی محله و چند خانهی اربابی که در آنها کار کرده بودیم. حالا شهر فرنگی پیش رویم بود پُر از تصاویر سیاه و خاکستری اما نه سفید. اواخر فقر. انتهای ناامیدی به همراه اندکی امید. ته رذالت که در آن، گاه معصومیت هم میدیدی. پایان آدمیت، گرچه فریبنده و بزک کرده اما چرک. (کتاب شکوفههای عناب – صفحه ۵۷)
دو روز تو خونه موندم. فقط نوشیدم. اون قد نوشیدم تا بالا می آوردم. سروپام غرق کثافت بود. مبهوت بودم و اندوهزده. اما نوشیدن هم منو آروم نمیکرد. درد جنون به جونم افتاده بود؛ فقط باید رگامو وا میکردم تا هر چی کثافت و اندوه تو تنمه بریزه بیرون اما جرئتشو نداشتم. (کتاب شکوفههای عناب – صفحه ۸۵)
روز اول عید، کوچه و خیابانها خالی بود. احساس دلتنگی به سراغم آمد. انگار… انگار چه؟ آن تنهایی را نمیتوانم توصیف کنم. شاید اگر در چنین روزی روی سکوی دُکان شبکوب زدهای بنشینی و یک سو کوههای سفیدپوش را ببینی و سوی دیگر غباری را که از کویر برخاسته و آرزو کنی که یک نفر پیدا شود و به تو دشنام دهد، فقط دشنام دهد تا بفهمی تنها نیستی، خواهی فهمید چه میگویم. (کتاب شکوفههای عناب – صفحه ۱۰۴)
جملات معروف کتاب شکوفه های عناب رضا جولایی
از مقبره بیرون رفتم. در صحن قبرستان، میان درختهای زرد که سیر نمیشدم از تماشای برگهایشان، معرکهای از رنگها بود. آن سوتر پشت دیوار کوتاه گِلی، دِه را میدیدم و علفهای زرد که بر پشتبامهای کاهگلی روییده بود و پایینتر، شهر در غبار پاییزی پنها بود؛ شهر بیترحمی که شما را از من گرفت، شهر خشک کوچههای پیچاپیچ، این شهر خاکستری محصور در میان حلقهی کوهها که بازوان برهنهاش به سوی بیابانهای زیر پایشان گسترده بود و فکر کردم به روزهای تنهاییِ پیشِ رو، بیامید، با امیدِ بیهوده همراه با سیمای بیتغییر مرگ. (کتاب شکوفههای عناب – صفحه ۱۵۰)
همهچیز را ویران میکنیم. همهچیز را، مادر. جهان نابود خواهد شد. هیچچیز بر روی این زمین پایدار نیست. لابهلای زوزهی باد، صدای دیگری را میشنوم: همهمهای گنگ. صدای مرگ است که از دور آواز میخواند. میخواهد کسی را با خود ببرد. (کتاب شکوفههای عناب – صفحه ۱۹۰)
پاییز که رسید و از گرمای هوا کاسته شد، جمعهها راه میافتادیم در کوچه باغهای دِه ونک، معابر باریک پُردرخت که میان دیوارهی برگها گم میشدیم و انگار در بین این موجودات بیکلام و سخن در امان بودیم از بلا و قضای جهان؛ مثل همان خانههایی که در کودکی با چند بالش و متکا میساختیم و ترس و بیفردایی و مرگ را به به آن راه نبود. میگفتید بزنیم به دِل دارودرختها تا فراموش کنیم بیعدالتی و بیمروتی اهل عالم را و بشوییم از جان زخمیمان شرِ ظلمات ظلمی را که در اطرافمان میبینیم. پا میگذاشتیم روی برگهای هزار نقش رنگارنگ و میبوییدیم عطرشان را که زیر پایمان به جای چمن سبز، فرشی سرخ و نارنجی گسترده بودند. (کتاب شکوفههای عناب – صفحه ۲۲۶)
نمیدانم چه ساعتی به خواب میروم. وقتی بیدار میشوم ماه غروب کرده و ستارهها دیگر پیدا نیستند. بلند میشوم، آهسته از پلههای چوبی پایین میروم و کورهراه پشت قهوهخانه را در پیش میگیرم. خنکای سحر… چه حالت غریبی دارد این لحظه از پگاه، پیش از دمیدن خورشید. همهجا آرام است و گویی جهان چشم فرو بسته. جیرجیرکها خاموش شدهاند، صدای مرغ حق را نمیشنوم، بالای سرم دیگر از آن چراغانی عظیم خبری نیست. جهان رنگ دیگری گرفته. نسیمی از جنگلهای دوردست میوزد. من زندهام و یک روز دیگر را خواهم دید. حس میکنم لحظهبهلحظهی این روز را باید زندگی کنم و در عین حال از مرگ هراسی ندارم. هماکنون حاضر به مُردن هستم. بیهیچ تأسفی. پس دیگر از هیچ کس هراس ندارم. (کتاب شکوفههای عناب – صفحه ۲۷۴)
پیشنهاد مطالعه برای علاقمندان شکوفه های عناب رضا جولایی
8 جمله معروف همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی تکه کتاب
شعر دست حافظ به در از جامۀ خواب
- رستَم ازین نفس و هوی، زنده بلا مرده بلا-38 - فوریه 21, 2023
- یارْ مرا، غارْ مرا، عشقِ جگَرخوار مرا-37 - فوریه 18, 2023
- خواجه بیا، خواجه بیا، خواجه دِگَربار بیا -36 - فوریه 18, 2023