16 جمله معروف مرگ کسب و کار من است روبر مرل

16 جمله معروف مرگ کسب و کار من است روبر مرل – تکه کتاب

  • 16 جمله معروف مرگ کسب و کار من است روبر مرل: در این مطلب 16 عدد از جملات معروف و درخشان کتاب مرگ کسب و کار من است روبر مرل را گلچین کرده‌ایم. این جملات تکه کتاب ها نابی هستند از نویسندگانی بزرگ که می‌توانید به  دکمه‌‌های زیر از آرشیو کاملشان دیدن کنید.

     

     

    متن زیبا روبر مرل

     

     

     

    16 جمله معروف مرگ کسب و کار من است روبر مرل

     

    قلبم بنا کرد به کوبیدن. در را بستم و مشغول تماشای عکس‌ها شدم. سه تا برادرها، عمو، پدر و بابابزرگ پدرم آن‌جا بودند: همه‌شان افسر. همه‌شان در لباس تمام رسمی. از همه بیشتر تو نخِ عکس پدربزرگ خودم رفتم که سرهنگ تمام بود و می‌گفتند من به او رفته‌ام. (کتاب مرگ کسب و کار من است اثر روبر مرل – صفحه ۲۲)

     

     

    یک گناه، یک معصیت بیش‌تر وجود ندارد رودلف. خوب گوش‌هایت را واکن ببین چه می‌گویم. و آن گناه، آن معصیت، این است که آدم، آلمانی خوبی نباشد. اگر معصیتی وجود داشته باشد همین است و بس! و من که ریت‌مایسترگونتر هستم یک آلمانی خوبم. کاری را که آلمان به‌ام می‌گوید بکن، می‌کنم! کاری را که روسای آلمانی من بم می‌گویند بکن، می‌کنم! والسلام و نامه تمام! (کتاب مرگ کسب و کار من است اثر روبر مرل – صفحه ۸۹)

     

     

    پیشوای ما آدولف هیتلر یک بار برای همیشه شرافت اس.اس. را به صراحت معین کرده است. او شعار گروه برگزیده‌اش را با این جمله بیان می‌کند: شرف تو، وفاداری تو است. (کتاب مرگ کسب و کار من است اثر روبر مرل – صفحه ۲۸۸)

     

     

    پدر، مرا نگاه کرد. من دهن واکردم اما کم‌ترین صدایی ازم درنیامد. ابلیس همه‌ی وجودم را تسخیر کرده بود. شروع کردم به تکان دادن لب‌هایم، که یعنی دارم با صدای آهسته دعا می‌خوانم؛ در همان حال به خودم فشار می‌آوردم که به کلمه‌های دعا فکر کنم، اما همه‌اش بی‌فایده بود. موفق نمی‌شدم. (کتاب مرگ کسب و کار من است – صفحه ۵۹)

     

     

     

    اشمیتز یک مشت ماسه برداشت گذاشت از لای انگشت‌هایش بریزد و با تنفر گفت: واسه خاطر این همدیگر را بشکند! (کتاب مرگ کسب و کار من است – صفحه ۱۰۲)

     

     

     

    برای من مسئله روشن است: به‌ام اعتماد کرده‌اند کاری دستم سپرده‌اند؛ و وظیفه‌ی من حکم می‌کند آن را خوب انجام بدهم. همین و بس. (کتاب مرگ کسب و کار من است – صفحه ۱۶۴)

     

    جملات معروف مرگ کسب و کار من است روبر مرل

     

    دهکده‌ها را به آتش می‌کشیدیم، مزرعه‌ها را غارت می‌کردیم، درخت‌ها را می‌انداختیم، میان نظامی و غیرنظامی، میان زن و مرد، میان صغیر و کبیر فرق نمی‌گذاشتیم: هر که لتونیایی بود محکوم به مرگ بود. وقتی مزرعه‌یی را می‌گرفتیم و سکنه‌اش را قتل عام می‌کردیم جنازه‌ها را توی چاهی می‌ریختیم و چندتا نارنجک هم می‌انداختیم روشان. بعد، شب همه‌ی اسباب و اثاث خانه را می‌آوردیم وسط محوطه و «آتش شادی» روشن می‌کردیم و شعله بلند و روشن از روی برف سر به آسمان می‌کشید. (کتاب مرگ کسب و کار من است – صفحه ۱۸۱)

     

     

     

    راهم را پیدا کرده بودم و اکنون راست و روشن پیش پایم بود. وظیفه، در هر لحظه‌ی زنده‌گی من می‌توانست انتظارم را داشته باشد. (کتاب مرگ کسب و کار من است – صفحه ۲۲۳)

     

     

     

    آدم‌های شرافتمند همه از دم خطرناکند. فقط آدم‌های نادرست و دغل مردم بی‌آزار و بی‌ضرری هستند  کتاب مرگ کسب و کار من است – صفحه ۲۴۰)

     

    .

     

    نگفته پیداست که باید جلو ورود کسانی که مذهب را زیاد جدی می‌گیرند گرفته شود. ما به افرادی که مدام با وجدان خودشان گرفتار جنگ و جدال باشند احتیاجی نداریم. (کتاب مرگ کسب و کار من است – صفحه ۲۷۷)

     

     

     

    زندان زندان است، حتا برای زندانبان. (کتاب مرگ کسب و کار من است – صفحه ۲۹۵)

     

     

     

    اس.اس.ها را به سزای کم‌ترین خطایی که مرتکب می‌شدند به شدت تنبیه و حتا اعدام می‌کرد؛ و من از سرنوشتی که در صورت عدم انجام کار در راس موعد مقرر به انتظارم بود کاملاً آگاهی داشتم. این آگاهی نیرویی مافوق بشری به من داد. بند و بساطم را بردم و همان‌جا در کارگاه مستقر شدم. به ستاد عملیاتیم لحظه‌یی استراحت نمی‌دادم. از زندانی‌ها روز و شب کار می‌کشیدم. مرگ و میر میان ان‌ها تصاعد وحشتناکی پیدا کرد، اما در کمال خوشبختی این مسئله کم‌ترین محذوری برای ما پیش نیاورد؛ چون که محموله‌های جدید خود به خود جاهای خالی را پر می‌کرد. (کتاب مرگ کسب و کار من است – صفحه ۳۰۸)

     

     

     

    اشمولده با همان لحن بی‌قید گفت: مسئله بزرگ مسئله جنازه‌ها است. کمی دیگر که بگذرد حتا برای کندن گودال هم جا نخواهیم داشت. برای همین است که مجبوریم انگاره‌ی گودال‌ها را این‌قدر عمیق بگیریم و صبر کنیم تا کاملا پر بشوند و آن وقت سرشان را ببندیم. (کتاب مرگ کسب و کار من است – صفحه ۳۳۵)

     

     

     

    با دهانی که از حیرت وامانده بود نگاهش کردم. تا حالا هرگز به این فکر نیفتاده بودم. دیگر عقلم به جایی قد نمی‌داد. سرم را برگرداندم و پس از سکوت کوتاهی همین قدر گفتم: این یک امر است. (کتاب مرگ کسب و کار من است – صفحه ۴۳۰)

     

     

     

    من جز یک چرخ‌دنده هیچی نیستم. تو ارتش، وقتی فرماندهی فرمانی صادر می‌کند مسئولش خود اوست. فقط خودش تنها. اگر فرمان بد باشد، آن که تنبیه می‌شود فرمانده است نه مجری. (کتاب مرگ کسب و کار من است – صفحه ۴۳۲)

     

     

     

    آن اوائل فشار دردآوری تحمل می‌کردم. بعد، کم‌کم، دیگر هرجور حساسیتی را از دست دادم. گمان کنم لازم بود که این جور بشود وگرنه محال بود بتوانم دوام بیاورم. می‌دانید: جهودها برای من شکل یک «واحد» را داشتند، نه شکل موجودات انسانی را. فکر من فقط روی جنبه‌ی فنی وظیفه‌ام متمرکز می‌شد. کم و بیش مثل خلبانی که بمب‌هایش را روی شهری ول می‌کند. (کتاب مرگ کسب و کار من است – صفحه ۴۵۶)

     

     

     

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *