پارسال همین موقع

پارسال همین موقع

  • پارسال همین موقع

     

    همه چیز از پارسال همین روز شروع شد ۱۳ تیر کاش هیچ وقت پام و تو اون مانتو فروشی نمیذاشتم هوففففف واقعا پشیمونم……

    خیلی دنبال کار بودم کلا عادت دارم تابستون کار کنم داشتم تو دیوار دنبال کار میگشتم یه مانتو فروشی فروشنده میخواست خوب منم رفتم شانسم و امتحان کنم با صاحب اونجا(نیما)حرف زدم قرار شد از فردا برم کار کنم ولی خبر نداشتم چه روزایی منتظرمه……

    یه ماه بود کار میکردم یه همکارم داشتم به اسم معصومه بهش میگیم مصی یه دختر دار از من دوسال کوچیک تر تو این یه ماه هیچ اتفاقی نیوفتاد امروز قرار بود یه فروشنده جدید بیاد دختر خوبیه اسمش فاطمه همه چی با اومدن فاطمه شروع شد باهم صمیمی شدیم یه کافه بغل مغازه بود مصی گفت برید اونجا ناهار بخورید بیاید اسم صاحب کافه حسین بود پسر باحالیه به دل میشینه باهاش اوکی شدیم گفت تایم استراحت بیاید اینجا تو مغازه نشینید قبول کردیم هر روز تایم استراحت میرفتیم اونجا با میلاد و محمد امین اشنا شدیم محمدامین کلاس ۱۰ ام میلادم از ما بزرگ تر بچه های باحالین خدایی دوسشون دارم

    امروز اول محرم حسین و مصی و فاطی گیر دادن یکم بگردیم داشتیم راه میرفتیم یهو یه پسر حسین و صدا کرد برگشتیم سمتش کاش هیچ وقت نگاش نمیکردم🙃

    پسر قد بلند هیکلی چشم ابرو مشکی پوست برنز هوف صداش لعنتی صداش دلم و لرزوند ولی خب فهمیدم دوست دختر داره فکرش و همونجا از سرم انداختم بیرون

    ولی این تازه شروع بدبختیام بود و خودم خبر نداشتم…….

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    Hadiseham
    Latest posts by Hadiseham (see all)

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *