ادامه...

ادامه…

  • ادامه…

     

    عادت کرده بودیم به کافه امروز باز دیدمش فهمیدم اسمش بنیامین ولی باز اهمیت ندادم رفیق بنیامینم بود اسمش علی فاطمه از علی خوشش  اومد علی ام همینطور باهم اوکی شدن زیاد باهم دعوا میکردن هی کات میکردن هی اشتی

    چند هفته گذشت یخچال مغازه خراب شد مجبور بودیم اب و مواد غذایی ک بزاریم یخچال کافه مصی بهم گفت برم اب و از کافه بیارم رفتم داخل کافه حسین نبود فقط بنیامین بود تا دیدمش تپش قلبم رفت رو هزار  پرسیدم حسین کجاس گفت میاد بشین به صندلی بغلیش اشاره زد گفتم نه ممنون اب برمیدارم میرم با سر حرفمو تایید کرد و چیزی نگفت

    عجله داشتم گفتم حسین اومد بگو من اومدم گفت باشه خندید گفت جای حرص پیاز بخور کوچولو

    باورم نمیشه فهمید دارم حرص میخورم من بدم میاد کسی برام سرتکون بده جوابمو نده اون فهمید

    تایم استراحتم رفتم کافه حسینم بود قلیون اورد نشستیم روبروی بنیامین میلادم کنارش میلاد به شوخی گفت حسین از تو خوشش میاد فهمیدم شوخی بلند خندیدم حسین لپم‌و کشید گفت تو خواهر نداشتمی یادت نره خندیدم گفتم میدونم تو داداشمی حواسم رفت سمت بنیامین داشت با دقت نگام میکرد تا دید نگاش میکنم گفت کوچولو چند سالته گفتم ۲۱ گفت عمرا تو ۲۱ باشی گفتم چند سالم گفت ۱۷ گفتم ن ۲۱ سالم دانشجوام باورش نمیشد استراحتم تموم شد ولی دلم نمیومد برم مغازه اخه فهمیده بودم کات کرده رفتم ولی دلم تو کافه جا موند

    اون روز رو مود پر خوری بودم رفتم کلی خوراکی گرفتم

    بنیامین جلو در کافه بود داشت نگام میکرر یه بار بستنی خوردم یه باز کرم کاکائو خوردم پاستیل اسمارتیز لیمو قهوه ایس موکا رفتم جلو در گفت دختر حالت خوبه چه خبرته حسین خندید گف چیکار داری ابجیمو کاش بعدا همینجوری ازم دفاع میکرد……..

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    Hadiseham
    Latest posts by Hadiseham (see all)

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *