ندیمی خاص بودش نام شاپور

18 – ندیمی خاص بودش نام شاپور – حکایت کردن شاپور از شیرین و شبدیز

  • شعر ندیمی خاص بودش نام شاپور نظامی – خسرو و شیرین 18

    حکایت کردن شاپور از شیرین و شبدیز

     

    ندیمی خاص بودش نام شاپور

    جهان گشته ز مغرب تالهاور

     

    ز نقاشی به مانی مژده داده

    به رسامی در اقلیدس گشاده

     

    قلم زن چابکی صورتگری چست

    که بی کلک از خیالش نقش می‌رست

     

    چنان در لطف بودش آبدستی

    که بر آب از لطافت نقش بستی

     

    زمین بوسید پیش تخت پرویز

    فرو گفت این سخنهای دلاویز

     

    که گر فرمان دهد شاه جهانم

    بگویم صد یک از چیزی که دانم

     

    اشارت کرد خسرو کی جوانمرد

    بگو گرم و مکن هنگامه را سرد

     

    زبان بگشاد شاپور سخنگوی

    سخن را بهره داد از رنگ و از بوی

     

    که تا گیتیست گیتی بنده بادت

    زمانه سال و مه فرخنده بادت

     

    جمالت را جوانی هم نفس باد

    همیشه بر مرادت دسترس باد

     

    غمین باد آنکه او شادت نخواهد

    خراب آنکس که آبادت نخواهد

     

    بسی گشتم درین خرگاه شش طاق

    شگفتی‌ها بسی دیدم در آفاق

     

    از آن سوی کهستان منزلی چند

    که باشد فرضه دریای دریند

     

    زنی فرماندهست از نسل شاهان

    شده جوش سپاهش تا سپاهان

     

    همه اقلیم اران تا به ارمن

    مقرر گشته بر فرمان آن زن

     

    ندارد هیچ مرزی بی‌خراجی

    همه داردمگر تختی و تاجی

     

    هزارش قلعه بر کوه بلند است

    خزینه‌اش را خدا داند که چند است

     

    ز جنس چارپا چندان که خواهی

    به افزونی فزون از مرغ و ماهی

     

    ندارد شوی و دارد کامرانی

    به شادی می‌گذارد زندگانی

     

    ز مردان بیشتر دارد سترکی

    مهین بانوش خوانند از بزرگی

     

    شمیرا نام دارد آن جهانگیر

    شمیرا را مهین بانوست تفسیر

     

    نشست خویش را در هر هوائی

    به هر فصلی مهیا کرده جائی

     

    به فصل گل به موقان است جایش

    که تا سرسبز باشد خاک پایش

     

    به تابستان شود بر کوه ارمن

    خرامد گل به گل خرمن به خرمن

     

    به هنگام خزان آید به ابخاز

    کند در جستن نخجیر پرواز

     

    زمستانش به بردع میل چیر است

    که بردع را هوای گرمسیر است

     

    چهارش فصل ازینسان در شمار است

    به هر فصلی هوائیش اختیار است

     

    نفس یک یک به شادی می‌شمارد

    جهان خوش خوش به بازی می‌گذارد

     

    درین زندانسرای پیچ بر پیچ

    برادرزاده‌ای دارد دگر هیچ

     

    پری دختی پری بگذار ماهی

    به زیر مقنعه صاحب کلاهی

     

    شب افروزی چو مهتاب جوانی

    سیه چشمی چو آب زندگانی

     

    کشیده قامتی چون نخل سیمین

    دو زنگی بر سر نخلش رطب چین

     

    ز بس کاورد یاد آن نوش لب را

    دهان پر آب شکر شد رطب را

     

    به مروارید دندانهای چون نور

    صدف را آب دندان داده از دور

     

    دو شکر چون عقیق آب داده

    دو گیسو چون کمند تاب داده

     

    خم گیسوش تاب از دل کشیده

    به گیسو سبزه را بر گل کشیده

     

    شده گرم از نسیم مشک بیزش

    دماغ نرگس بیمار خیزش

     

    فسونگر کرده بر خود چشم خود را

    زبان بسته به افسون چشم بد را

     

    به سحری کاتش دلها کند تیز

    لبش را صد زبان هر صد شکر ریز

     

    نمک دارد لبش در خنده پیوست

    نمک شیرین نباشد وان او هست

     

    تو گوئی بینیش تیغیست از سیم

    که کرد آن تیغ سیبی را به دو نیم

     

    ز ماهش صد قصب را رخنه یابی

    چو ماهش رخنه‌ای بر رخ نه یابی

     

    به شمعش بر بسی پروانه بینی

    زنازش سوی کس پروانه بینی

     

    صبا از زلف و رویش حله‌پوش است

    گهی قاقم گهی قندز فروش است

     

    موکل کرده بر هر غمزه غنجی

    زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی

     

    رخش تقویم انجم را زده راه

    فشانده دست بر خورشید و بر ماه

     

    دو پستان چون دو سیمین نار نوخیز

    بر آن پستان گل بستان درم ریز

     

    ز لعلش بوسه را پاسخ نخیزد

    که لعل اروا گشاید در بریزد

     

    نهاده گردن آهو گردنش را

    به آب چشم شسته دامنش را

     

    به چشم آهوان آن چشمه نوش

    دهد شیرافکنان را خواب خرگوش

     

    هزار آغوش را پر کرده از خار

    یک آغوش از گلشن ناچیده دیار

     

    شبی صد کس فزون بیند به خوابش

    نه بیند کس شبی چون آفتابش

     

    گر اندازه ز چشم خویش گیرد

    برآهوئی صد آهو بیش گیرد

     

    ز رشک نرگس مستش خروشان

    به بازار ارم ریحان فروشان

     

    به عید آرای ابروی هلالی

    ندیدش کس که جان نسپرد حالی

     

    به حیرت مانده مجنون در خیالش

    به قایم رانده لیلی با جمالش

     

    به فرمانی که خواهد خلق را کشت

    به دستش ده قلم یعنی ده انگشت

     

    مه از خوبیش خود را خال خوانده

    شب از خالش کتاب فال خوانده

     

    ز گوش و گردنش لولو خروشان

    که رحمت بر چنان لولو فروشان

     

    حدیثی و هزار آشوب دلبند

    لبی و صد هزاران بوسه چون قند

     

    سر زلفی ز ناز و دلبری پر

    لب و دندانی از یاقوت و از در

     

    از آن یاقوت و آن در شکر خند

    مفرح ساخته سودائیی چند

     

    خرد سرگشته بر روی چو ماهش

    دل و جان فتنه بر زلف سیاهش

     

    هنر فتنه شده بر جان پاکش

    نبشته عهده عنبر به خاکش

     

    رخش نسرین و بویش نیز نسرین

    لبش شیرین و نامش نیز شیرین

     

    شکر لفظان لبش را نوش خوانند

    ولیعهد مهین بانوش دانند

     

    پریرویان کزان کشور امیرند

    همه در خدمتش فرمان پذیرند

     

    ز مهتر زادگان ماه پیکر

    بود در خدمتش هفتاد دختر

     

    بخوبی هر یکی آرام جانی

    به زیبائی دلاویز جهانی

     

    همه آراسته با رود و جامند

    چو مه منزل به منزل می‌خرامند

     

    گهی بر خرمن مه مشک پوشند

    گهی در خرمن گل باده نوشند

     

    ز برقع نیستشان بر روی بندی

    که نارد چشم زخم آنجا گزندی

     

    بخوبی در جهان یاری ندارند

    به گیتی جز طرب کاری ندارند

     

    چو باشد وقت زور آن زورمندان

    کنند از شیر چنگ از پیل دندان

     

    به حمله جان عالم را بسوزند

    به ناوک چشم کوکب را بدوزند

     

    اگر حور بهشتی هست مشهور

    بهشت است آن طرف وان لعتبان حور

     

    مهین بانو که آن اقلیم دارد

    بسی زینگونه زر و سیم دارد

     

    بر آخر بسته دارد ره نوردی

    کز او در تک نیابد باد گردی

     

    سبق برده ز وهم فیلسوفان

    چو مرغابی نترسد زاب طوفان

     

    به یک صفرا که بر خورشید رانده

    فلک را هفت میدان باز مانده

     

    به گاه کوه کندن آهنین سم

    گه دریا بریدن خیز ران دم

     

    زمانه گردش و اندیشه رفتار

    چو شب کارآگه و چون صبح بیدار

     

    نهاده نام آن شبرنگ شبدیز

    بر او عاشق‌تر از مرغ شب آویز

     

    یکی زنجیر زر پیوسته دارد

    بدان زنجیر پایش بسته دارد

     

    نه شیرین‌تر ز شیرین خلق دیدم

    نه چون شبدیز شبرنگی شنیدم

     

    چو بر گفت این سخن شاپور هشیار

    فراغت خفته گشت و عشق بیدار

     

    یکایک مهر بر شیرین نهادند

    بدان شیرین زبان اقرار دادند

     

    که استادی که در چین نقش بندد

    پسندیده بود هرچ او پسندد

     

    چنان آشفته شد خسرو بدان گفت

    کزان سودا نیاسود و نمی‌خفت

     

    همه روز این حکایت باز می‌جست

    جز این تخم از دماغش برنمی‌رست

     

    در این اندیشه روزی چند می‌بود

    به خشک افسانه‌ای خرسند می‌بود

     

    چو کار از دست شد دستی بر آورد

    صبوری را به سرپائی در آورد

     

    به خلوت داستان خواننده را خواند

    بسی زین داستان با وی سخن راند

     

    بدو گفت ای به کار آمد وفادار

    به کار آیم کنون کز دست شد کار

     

    چو بنیادی بدین خوبی نهادی

    تمامش کن که مردی اوستادی

     

    مگو شکر حکایت مختصر کن

    چو گفتی سوی خوزستان گذر کن

     

    ترا باید شد چون بت‌پرستان

    به دست آوردن آن بت را به دستان

     

    نظر کردن که در دل دارد؟

    سر پیوند مردم زاد دارد؟

     

    اگر چون موم نقش می‌پذیرد

    بر او زن مهر ما تا نقش گیرد

     

    ور آهن دل بود منشین و بر گرد

    خبر ده تا نکوبم آهن سرد

     

    حکایت کردن شاپور از شیرین و شبدیز خسرو و شیرین نظامی گنجوی

    لازم به ذکر است که نام این بخش از منظومه‌ی خسرو و شیرین «حکایت کردن شاپور از شیرین و شبدیز» است.

     

    از آرشیوهای مشابه دیدن کنید:

    نظامی گنجوی خسرو و شیرین قالب: مثنوی وزن شعر: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

     

    در صورتی که در متن بالا، معنای واژه‌ای برایتان ناآشنا می‌آمد، می‌توانید در جعبه‌ی زیر، آن واژه را جستجو کنید تا معنای آن در مقابلش ظاهر شود. بدیهی‌ست که برخی واژه‌ها به همراه پسوند یا پیشوندی در متن ظاهر شده‌اند. شما باید هسته‌ی اصلیِ آن واژه را در جعبه جستجو کنید تا به نزدیک‌ترین پاسخ برسید. اگر واژه‌ای را در فرهنگ لغت پیدا نکردید، در بخش دیدگاه‌ها گزارش دهید. با سپاس از همکاری شما.

    جستجوی واژه

    لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

    آ

    (حر.) «آ» یا «الف ممدوده» نخستین حرف از الفبای فارسی ؛ اولین حرف از حروف ابجد، برابر با عدد "۱".


     

    پیشنهاد ویژه برای مطالعه

    شعر ساعت اعدام احمد شاملو

    اشعار سهراب سپهری

    شعر قلبت را می‌برم ای.ای.کامینگز

    شعر چون دید پدر که دردمند است نظامی

     

    معنی حکایت کردن شاپور از شیرین و شبدیز خسرو و شیرین – ندیمی خاص بودش نام شاپور

    ندیمی خاص بودش نام شاپور

    جهان گشته ز مغرب تا لهاور

    قلم زن چابکی صورتگری چست

    که بی کلک از خیالش نقش می رست

    اشارت کرد خسرو کای جوانمرد

    بگو گرم و مکن هنگامه را سرد

    : که تا گیتیست گیتی بنده بادت

    زمانه سال و مه فرخنده بادت

    غمین باد آنکه او شادت نخواهد

    خراب آن کس که آبادت نخواهد

    همه اقلیم اران تا به ارمن

    مقرر گشته بر فرمان آن زن

    هزارش قلعه بر کوی بلند است

    خزینه اش را خدا داند که چند است

    ندارد شوی و دارد کامرانی

    به شادی می گذارد زندگانی

    شمیرا نام دارد آن جهانگیر

    شمیرا را مهین بانوست تفسیر

    نشست خویش را در هر هوایی

    به هر فصلی مهیا کرده جایی

    به فصل گل به موقان است جایش

    که تا سر سبز باشد خاک پایش

    زمستانش به بردع میل چیر است

    که بردع را هوای گرمسیر است

    در این زندانسرای پیچ بر پیچ

    برادر زاده ای دارد دگر هیچ

    خسرو ندیمی شاپور نام داشت که وی را هنر و چابکی بسیار بود. نقاشی در حد مانی (بزرگترین نقاش ایرانی) و طراح و مهندسی در حد اقلیدس (هندسه دان یونانی) بود. شاپور مسافرتهای بسایر کرده بود و از قلمروی شمیرا برای خسرو نقل کرد. شمیرا (در فرهنگ ها به معنای بزرگ پیکر می باشد و در ایران قدیم زنان بزرگ پیکر محبوب بوده اند) پادشاه سرزمینی در شمال شرق ایران بود و شهری نداشت .

    شب افروزی چو مهتاب جوانی

    سیه چشمی چو آب زندگانی

    خم گیسوش تاب از دل کشیده

    به گیسو سبزه را بر گل کشیده

    نمک دارد لبش در خنده پیوست

    نمک شیرین نباشد وان او هست

    به چشم آهوان آن چشمه نوش

    دهد شیر افکنان را خواب خرگوش

    شبی صد کس فزون بیند به خوابش

    نبیند کس شبی چون آفتابش

    رخش نسرین و بویش نیز نسرین

    لبش شیرین و نامش نیز شیرین

    شکر لفظان را لبش نوش خوانند

    ولیعهد مهین بانوش خوانند

    ز مهتر زادگان ماه پیکر

    بود در خدمتش هفتاد دختر

    به خوبی در جهان یاری ندارند

    به گیتی جز طرب کاری ندارند

    برادر زاده ای شیرین نام داشت که شاپور از زیباییش برای خسرو نقل کرد و شور عشق را در وی برانگیخت. چشم زیبای آهو گونه ی شیرین ، پیل افکنان را به خواب خرگوش می برد. در حالیکه هزار کس او را به خواب دیده بود هیچ کس چون خورشید در شب او را ندیده بود. هفتاد تن از دختران زیبای بزرگ زادگان در خدمت وی بودند و هیچ یک ازدواج نکرده و هر یک خود زیبارویی بودند.

    چو بر گفت این سخن شاپور هشیار

    فراغت خفته گشت و عشق بیدار

    در این اندیشه روزی چند می بود

    به خشک افسانه ای خرسند می بود

    به خلوت داستان خواننده را خواند

    بسی زین داستان با وی سخن راند

    ترا باید شدن چون بت پرستان

    به دست آوردن آن بت را به دستان

    اگر چون موم نقشی می پذیرد

    بر او زن مهر ما تا نقش گیرد

    ور آهن دل بود منشین و برگرد

    خبر ده تا نکوبم آهن سرد

    خسرو پس از شنیدن نقل شاپور از او خواست که سوی شیرین سفر کند و از او خبر گیرد که آیا قصد ازدواج با آدمیان را دارد یا نه. شاپور عازم سفر شد و ….

     

    نظر کاربران درباره شعر ندیمی خاص بودش نام شاپور چیست؟

    شهناز ولی پور هفشجانی میگوید:

    شمیرا. [ ش ُ ] ( اِخ ) نام عمه شیرین است و در فرهنگها به غلط سمیرا ضبط شده ، ولی در تمام نسخ تازه وکهن نظامی به شین آمده است و شاید فرهنگ نویسی از یک نسخه مغلوط به اشتباه افتاده است. ( از یادداشت مؤلف و حاشیه وحید بر خسرو و شیرین ص 49 )

    حسین نورمحمدی میگوید:

    ز نقاشی به مانی مژده داده به رسامی در اقلیدس گشاده
    یعنی از نقاشی جهان را به مانی دیگر مژده داده و از رسامی و هندسه بار دیگر در ورود اقلدیس را به عالم خاک برگشاده است

    معنی شعر ندیمی خاص بودش نام شاپور چیست؟

    خسرو ندیمی شاپور نام داشت که وی را هنر و چابکی بسیار بود.

    شعر ندیمی خاص بودش نام شاپور اثر کیست؟

    این شعر اثر نظامی است.

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»

    دانلود اپلیکیشن «شعر و مهر»