برخیز-بتا-بیا-ز-بهر-دل-ما

شعر برخیز بتا بیا ز بهر دل ما 1

  • دکلمه صوتی شعر برخیز بتا بیا ز بهر دل ما، رباعی 1 از خیام + معنی، تحلیل و تفسیر فلسفی. حل کن به جمال خویشتن مشکل ما یک کوزه شراب تا به هم نوش کنیم.

     

    برخیز بتا بیا ز بهر دل ما
    حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

    یک کوزه شراب تا به هم نوش کنیم
    زآن پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما

     

    زان پیش که کوزه ها کنند از گل ما

    در قالب رباعی ضربه‌ی اصلی شعر در مصرع آخر اتفاق می‌افتد. از ابتدا انگار به گونه‌ای شاعر می‌خواسته ما را آماده کند تا برسد به مصرع آخر، به همین دلیل همیشه سطر آخر رباعی در ذهن مخاطب خوب به یاد می‌ماند، و این شعر حکیم عمر خیام را نیز بسیاری از مردم با نام «زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما» می‌شناسند.

     

    از آرشیوهای مشابه دیدن کنید:

    حکیم عمر خیام قالب: رباعی مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)

     

    برخیز بتا بیا ز بهر دل ما صوتی

    پلیر زیر چند دکلمه ی صوتی شعر برخیز بتا بیا ز بهر دل ما خیام است. این قطعه‌ها توسط احسان اسماعیلی، داوود ملک زاده، زهرا بهمنی، زهرا شیبانی و  رضا خجسته خوانده شده‌اند.

     

    در صورتی که در متن بالا، معنای واژه‌ای برایتان ناآشنا می‌آمد، می‌توانید در جعبه‌ی زیر، آن واژه را جستجو کنید تا معنای آن در مقابلش ظاهر شود. بدیهی‌ست که برخی واژه‌ها به همراه پسوند یا پیشوندی در متن ظاهر شده‌اند. شما باید هسته‌ی اصلیِ آن واژه را در جعبه جستجو کنید تا به نزدیک‌ترین پاسخ برسید. اگر واژه‌ای را در فرهنگ لغت پیدا نکردید، در بخش دیدگاه‌ها گزارش دهید. با سپاس از همکاری شما.

    جستجوی واژه

    لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

    آ

    (حر.) «آ» یا «الف ممدوده» نخستین حرف از الفبای فارسی ؛ اولین حرف از حروف ابجد، برابر با عدد "۱".


     

    معنی برخیز بتا بیا ز بهر دل ما

    برخیز بتا بیا ز بهر دل ما
    حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

    برخیز و بیا و برای ما بتاب – با چهره خود مشکلات مارا حل کن

     

    معنی یک کوزه شراب تا به هم نوش کنیم

    یک کوزه شراب تا به هم نوش کنیم
    زآن پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما

    کوزه ای شراب با همدیگر بنوشیم – قبل از این که مرده شویم و از خاک ما کوزه درست کنند

     

    تفسیر فلسفی یک کوزه شراب تا به هم نوش کنیم

    تفسیر زیر از عبدالحسین عادل زاده است. انتشار این متن به معنای تایید یا انکار محتوای آن نیست.

    برخیز و بیا بتا برای دل ما

    حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

    یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم

    زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما

    خیام سخن از یک مشکل می‌گوید و چارۀ آن را جمال محبوب خود می‌داند. پس آنچه که چارۀ مشکل است می‌بایست چیزی متضاد و مقابل خود مشکل باشد. از این مفهوم در می‌یابیم که این مشکل «زیبا» نیست؛ خشن و دلخراش است و آسایش دل و خاطر را می‌زاید. و از سویی، در بیت بعد سخن از مایۀ مستی که همانا شراب است به میان می‌آید. پس از وجهی می‌بایست میان جمال معشوق و سکرآوری شراب شباهتی وجود داشته باشد. بر این اساس، مشکلی که خیام در بیت نخست از آن سخن می‌گوید و جمال معشوق را راه‌حل آن می‌داند در عالم هوشیاری خود را با شدت هر چه تمام‌تر می‌نمایاند و مایۀ دل‌آزاریِ شاعر می‌گردد.

    با این تفاصیل، آن مشکل چه می‌تواند بود؟ با نگاه به تفکر غالب در رباعیات و البته کلید واژۀ «کوزه» در مصرع چهارم، می‌توان فهمید که این مشکل همانا مرگ‌آ‌گاهی و خشونت ذاتی موجود در طبیعت هستی است. زیبایی‌ها و به تبعِ آن، مستی و نشاط ناشی از آنها و همچنین مستی مواد سکرآوری همچون شراب، آدمی را برای لحطاتی کوتاه هم که شده از طبیعت خشن هستی که واقعیت بنیادین آن و درک ماهیت گذرایی و شدن دمادم و پیوسته موجود در نهاد آن است ناآ‌گاه می‌کند. و البته این ناآ‌گاهی دقیقاً برآمده از ضرورت آ‌گاهی و دانستن است؛ چرا که تا رنج دانستن و آ‌گاهی نباشد، میل به ناآ‌گاهی و مستی، و نشاط برآمده از آن در آدمی بر نمی‌خیزد. و این است سر ماهیت دوگانۀ آن «مستی» و «جمال‌پرستی» خیامی؛ این میل به مستی و زیبایی نه از سر بی‌خبری و ناآ‌گاهی که دقیقاً زاده‌شده و محاط در آ‌گاهی است، و عمق و شدت آن نیز به واسطۀ آن است. در این عرصه، آدمی به همان میزان که رنج می‌برد، لذت نیز می‌برد. همچون درختی که هر اندازه عمیق‌تر در خاکی تیره ریشه‌های خود را بدواند، شاخسار آن رهاتر و بلندپروازانه‌تر بلندای آسمان و پرتوهای روز را در می‌یابند.

    جهان زخم می‌زند و بنیان‌های آن مرگ‌آلود و آغشته به زهر فانی بودن است. جوهر هستی «شدن» و «رفتن» است. اما «زیبایی» با ایجاد رویۀ خیالیِ به‌ظاهر ثابتی از «بودن» و دوام، دهشتناکی این حقیقت را ولو برای سالیانی چند که در مقیاس کیهانی به لمحه‌ای کوتاه می‌ماند، به توهم بودنی زیبا مبدل می‌سازد؛ همان وهمی که در جهان آرمانی بشر صورتی از یک جهان جاودانه را که مملو از زیبایی است به خود گرفته و برخی آن را «بهشت» نامیده‌اند. آدمی اگر زیبایی را زیبا می‌داند، از سر آن است که جوهر بودن و دوام آن در آن جعل کرده، و اگر این وهم لحظه‌ای در ذهن او وثاقت خویش از کف دهد، جادوی زیبایی دیگر نه آن خواهد بود که زیبایی را اینچین محسورکننده گردانید است؛ و اینجا است که جوهره سرمستی باید دست بکار شود و وهم ثبات را در آدمی برای بهره‌گیری از آن ایجاد کند.

    زیبایی و مستی. این دو بدون یکدیگر همواره ناقص اند و از تاثیرگذاری تام و تمام می‌افتند. زیبایی به مستی نیاز دارد تا مستی با توهم دوام آن را خوشایند جلوه دهد، و مستی نیز به زیبایی به عنوان فرم و صورت که همچون روحی در کالبد آن می‌بایست دمیده شود محتاج است. مستی بدون زیبایی موجودیت ندارد و تنها یک مفهوم توخالی است؛ همچو شبحی سرگردان که تا در هیأتی عینی و منسجم ننشیند از هرگونه تصویر و تصور تهی خواهد ماند و رویه‌ای وهم‌ناپذیر و کشف‌ناشدنی تلقی خواهد شد. چه ذهن سرمست حتی اگر کور و کر و فلج نیز باشد در جذبات مستانه اقلیمی از زیبایی‌های سرشار را تجربه می‌کند و بدون این غلبه روانی، مستی از ماهیت خود تهی می‌شود؛ چرا که مستی در قاموس مفاهیم بشری یعنی «وهم دوام زیبایی». و زیبایی در قاموس مفاهیم بشری یعنی «وهم زیباییِ دوام». این وهم را واقعیتِ خلافِ هستی ایجاد می‌کند، و مشکل خیام دقیقا همین «واقعیتِ خلاف» است. یعنی «وقعیت گذراییِ زیبایی» و «واقعیت زشتیِ دوام». «زشتی دوام» به معنایی همان «شدن» است، که دوامی در عین بی‌دوامی است؛ پیوستگی سلسلۀ زنجیرواری از ناپیوستگی‌ها و شکستن‌ها، که وهم دوام را در مفهومی بشری آفریند.

    آ‌گاهی در بطن خود یعنی «تصدیقِ شدن»، و مستی در بطن خود یعنی «تصدیقِ بودن».

    دنگ…، دنگ ….

    ساعت گیج زمان در شب عمر

    می‌زند پی‌درپی زنگ.

    زهر این فکر که این دم گذر است

    می‌شود نقش به دیوار رگ هستی من.

    لحظه‌ام پر شده از لذت

    یا به زنگار غمی آلوده ‌است.

    لیک چون باید این دم گذرد،

    پس اگر می‌گریم

    گریه‌ام بی‌ثمر است.

    و اگر می‌خندم

    خنده‌ام بیهوده‌ است.

    دنگ…، دنگ ….

    لحظه‌ها می‌گذرد.

    آنچه بگذشت، نمی‌آید باز.

    قصه‌ای هست که هرگز دیگر

    نتواند شد آغاز.

    مثل این است که یک پرسش بی‌پاسخ

    بر لب سر زمان ماسیده ‌است.

    تند بر می‌خیزم

    تا به دیوار همین لحظه که در آن همه‌چیز

    رنگ لذت دارد، آویزم،

    آنچه می‌ماند از این جهد به جای:

    خنده لحظۀ پنهان‌شده از چشمانم.

    و آنچه بر پیکر او می‌ماند:

    نقش انگشتانم.

    دنگ…

    فرصتی از کف رفت.

    قصه‌ای گشت تمام.

    لحظه باید پی لحظه گذرد

    تا که جان گیرد در فکر دوام،

    این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،

    وا رهاینده از اندیشۀ من رشته حال

    وز رهی دور و دراز

    داده پیوندم با فکر زوال.

    پرده‌ای می‌گذرد،

    پرده‌ای می‌آید:

    می‌رود نقش پی نقش دگر،

    رنگ می‌لغزد بر رنگ.

    ساعت گیج زمان در شب عمر

    می‌زند پی‌درپی زنگ :

    دنگ…، دنگ ….

    دنگ…[1]

     

    دیدگاه کاربران درباره‌ی رباعی برخیز بتا بیا ز بهر دل ما خیام

    تباشا می گوید:

    راز هستی در شعر خیام
    پرسش های فلسفی خیّام ، در دور و بر معنای هستی انسان در این جهان و سرانجام او پس از مرگ می گردد . محور پرسش های خیّام مسائل انسانی است . دامنۀ اختیار انسان برای گزینش آنچه برایش خوشایند است و از رنج ها و ناکامی های او می کاهد ؛ علّت غائی آفرینش او چیست ؛ و پس از زندگی در این جهان به کجا خواهدرفت و چه سرنوشتی پیش رو دارد ؟ خیّام به اینکه هستی آفریدگاری دارد یا نه کاری ندارد . نه اثبات می کند و نه انکار. هرچند که گاهی به آن که کارگزار و آفریننده و دارندۀ هستی است اشارتی و طعنه ای دارد. بزرگترین پرسش او این آمدن و رفتن ماست . راز بزرگ هستی در نگاه موشکاف و دقیق این دانشمند ریاضیات و نجوم همین است که با وجود احاطۀ علمی بر بسیاری از معضلات طبیعت و کشف علل پدیدارهای جهان مادّی،چرا کوچکترین روزنه های دانایی انسان بر آنچه پس از این جهان هست یا نیست ، بسته است .

    هومن می گوید:
    خیام بسیار هنرمندانه نقبی به آنچه که امروز اگزیستانسیالیسم نامیده میشود زده است. در صورتی مشکل خیام حل خواهد شد که مراد او جمال خویش را به خیام نمایان کند. یعنی خیام صرفا با خیال مراد خود آرام نمی گیرد و توانایی این را ندارد که با وصف او بنواند حتی قدمی بردارد.
    ولی اگر مراد خیام چهره بنماید و او را رموز هستی بیاموزد, نهایت آرزوی خیام قبل از مرگش برآورده شده است

    مجتبی میرسمیعی می گوید:
    این رباعی احتمالا باید به این صورت باشد :
    برخــــــــــــیز بتا بیـــــار بهـــر دل ما
    حل کن به جمال خویش صد مشکل ما
    یک کوزه می تا به هم نوش کنیم
    زآن پیش که کوزه ها کنند از گل ما
    کوزه می مورد نظر که باید نوش شود ، حتما باید در مصرع اول بیت اول آورده شود .

     

    شعر برخیز بتا بیا ز بهر دل ما اثر کیست؟

    این شعر اثر خیام است.

     

    معنی برخیز بتا بیا ز بهر دل ما چیست؟

    برخیز و بیا و برای ما بتاب – با چهره خود مشکلات مارا حل کن.

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    پوریا ‌پلیکان
    Latest posts by پوریا ‌پلیکان (see all)

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *