شعر آزادی عبدالله محمدزاده سامانلو
دنبال سهم خود از این جهان
چهارراه فصول را
به پای باد پیچیده ام
در گِل نشسته و
در آب غرق و
در آتش سوخته ام
و شاتوت در دهانم
طعم لبانت را
خونفشانی می کند
و یادم می رود
که سهم من از آزادی
موهای سفیدی ست
که در باغ بی بار معاد
وعده ام داده اند
آنقدر به پای خود
روزگار را پارو زده ام
که این قایق بی جان تنم
روحش را در طوفان دریا
به ماهی های میلیون ها سال پیش فسیل شده
بخشیده است
من آزادی ام را وقتی از دست دادم
که به دنیا آمدم
و بال های پرندگان
اولین آزادی کودکانه ام بود
پر می گشودم کوچه های بن بست را
شوت می زدم توپ را
و زنگ های خانه ها را
می سوزاندیم با آدامس
و من بزرگتر شدم
آزادی کوچکتر و
کوچکتر
آنقدر که با تلخی های این روزها
راهبی نگران
در صومعه ی شعر
پرپر شد
و آزادی
قهوه تلخی است
که خود را
با قند و شکر ارضا می کنیم
- من دیگر گورستان نیستم - مارس 30, 2023
- بیوگرافی پل الوار - مارس 17, 2023
- 12 نامه های عاشقانه فروغ فرخزاد به پرویز شاپور - ژانویه 12, 2023